دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: قصه نامكرر

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    الكترونيك- بازرگاني
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    0
    دریافت تشکر: 424
    قدرت امتیاز دهی
    35
    Array

    پیش فرض قصه نامكرر

    قصه اي مي گويم نامكرر است
    قصه اي كه باورش نكرديم
    بارها گفته شد اما كجاست محرمي كه با جان دل شنود؟
    اما بازهم مي گويم
    وبازهم گفته خواهد شد
    و…….

    عارفي نگاهي به ظالمي مي كرد گوئي تنها مي تواند چون آدميان تكلم كند وگرنه در سخنانش هيچ بوئي از انسانيت نيست بر روي پاهايش راه مي رود اما مصداق كلمه موجود دو پا را تعبير مي كند فرياد مي زند و تهديد مي كند وعده قتل و خون و تجاوز و نابودي مي دهد غرور سخت زرهي بر تن او پوشانده است لباس رزمي كه هميشه و همواره بر تن كرده و گوئي بخشي از پوست و خون او گشته است اندكي تحمل هواي تازه را به پوست و اندامش نمي دهد يعني كسي كه ذهنش تا اين حد در تهديد و تبعيض و ارعاب فرو رفته مگر مي تواند اندكي قباي رزم را از تن برون آورد ؟ خشم تمامي وجودش را فرا گرفته است و عارف مي توانست حدس بزند كه ظالم حتي در آبي ترين آسمان تابستان ,باز گنبد كبود را مشكي مي بيند و از نور بيزار است از كمي هواي تازه گريزان و مطمئنا هيچگاه به خود زحمتي نمي دهد كه اندكي ايستد گل سرخي را در دستهايش بگيرد و آن را بنگرد و گلبرگهايش را بوسه اي زند و از عطرش اندكي استشمام كند او اگر هم نگاهش به گلي افتد به طور حتم گلهاي سرخ و ار غواني خواهند بود كه خون را براي او تجلي كنند عارف از ظالم مي پرسد
    - به كجا چنين شتابان روي ؟
    ظالم خنده رعب آوري مي كند و صحبت از يكي شدن و يگانگي در جهان را دم مي زند همان سخنان تكراري كه بارها در تاريخ زده اند و تنها يگانگي كه يافته اند گودالي بود كه اندامشان را چند ساعتي به امانت نگاه داشت و بعدآن را خوراك كرمها و مورچگان نمود و بعد هم خاك شدن را به آن اندام هديه داده تا به زير پاي هر رهگذري افتند كه روزگاري شايد آنها و شايد پدران و پدران پدران و يا پدران پدران پدران و يا پدر … را پست تر و حقير ترين چيزهاي دنيا مي دانستند و عارف باز گوش مي سپارد و ظالم خنده اش تمام شده است و چشمهايش كاسه خون است چون دلي و ذهني كه تشنه خون است و بعد مي نگرد و مي گويد
    - اين منم ..
    عارف نمي گذارد حرفش را ظالم تمام كند و از اين رو سراسيمه پرسد
    - كدام “من “رفيق قديمي ؟
    ابروها را گره زده و عارف مي نگرد و او لبخندي مي زند و مي گويد
    - مني وجود ندارد همگي آمده ايم كه برويم با دستهاي پاك و انديشه هاي سپيدي كه بايد در كشاكش روزگار آنقدر خط خطي شوند تا معيار دل ما را بيابند اگر دلي توانا داشته باشيم ذهن پر فريبي كه اين ” من ” مكار را چون خوره اي به جانمان مي اندازد, ناكام مي ماند و اگر دل توانانشد و چون آن قصه قديمي شهر قصه ها ”دلي كه برايمان دل نميشه ” تكرار گرديد آنگاه اين ” من ” چه بلائي سر ” من “آورد
    ظالم مي خندد و مي گويد
    - اما ” من “….
    باز عارف نمي گذارد كه ظالم دچار هجمه هاي ذهنش شود و مي گويد
    - مي دانم كه فكر كني اين ” من ” تو با همه ” من ” هاي تاريخ فرق دارند اما چنين نيست در قصه بزرگ زندگي انسانها هيچگاه ” من ” نماند و همه رفتند و خاطره شدند و به قول حكيم عاشق ,خيام ” رفتند و رويم و آيند و روند ” آري ” من ” نيست اين من همه را به اسارت كشد و خونخوارش كند و انسان را تبديل به جانور دو پا نمايد اين دستاها را بهر نوازش دست ديگري آفريده اند نه آن كه سوي دگر آدمي رود نهيبي زند وتهديد كند و سيلي بنوازد و آينده سياهي را برايش تصوير نمايد نقاش ازل , ما آدميان را بهر نقش گل و مهر و صبر و اميد .. آفريد نه آن كه بگوئيم كه گل را زير گل كنيم و مهر را به آتش كشيم و بي صبري را سر لوحه و اميد را براي هميشه كشيم باور كن هيچ كس نتوانست كه اميد را بكشد اميد هميشه زنده است مگر براي كسي كه روزگاري ديگر اين ” من ” قدرتمند خود را قوي نبيند و تبديل شود به يك ” من ” تنها و تاريك و سرخورده و مورد نفرين همه كساني كه ” ما ” شدند تا اوئي كه ” من ” بود را از ” من ” كه همه ” ما ” را براي خود مي خواست به گوشه ” من ” كه هيچ كس او را نمي خواهد بكشند و حبسش كنند تا در ” من ” خويش ” من ” چون خوره به جانش افتد
    و باز خنده رعب آوري را ظالم سر مي دهد و مي گويد
    - خموش و ديگر نگوي كه خواهم كشت …
    و عارف سر تكان مي دهد و مي خواند
    موسي به رهي ديد يكي كشته فتاده
    حيران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
    گفتا كه چرا كشتي تا كشته شوي زار
    تا باز كه او را بكشد آن كه تو را كشت
    …..
    واين قصه ادامه دارد

    tourajatef@hotmail.com/wwwlonelyseaman.wordpress.com

  2. 2 کاربر از پست مفید touraj atef سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اين قصه فرق دارد
    توسط touraj atef در انجمن فوتبال و فوتسال
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 15th January 2011, 09:51 AM
  2. قصه زندگي..
    توسط touraj atef در انجمن جامعه و فرهنگ
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th October 2010, 10:23 AM
  3. مقاله: داش آکل ( قسمت اول )
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: 26th September 2010, 10:19 PM
  4. مقاله: معاشران گره از زلف یار باز كنید
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th September 2010, 09:25 AM
  5. مقاله: مبارزه با تقدیر، با سلاح نوشتن
    توسط AreZoO در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 4th September 2010, 09:39 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •