دختركم از من پرسيد رنگهاي رنگين كمان چيستند ؟ تعجب كردم يعني اينقدر دنيا ي ما فراموشي دارد ؟ به او گفتم از غزال ( دوست آيلي )بپرسد اما غزال هم نمي دانست حقيقتا دلم گرفت پيش خودم گفتم اگر قرار باشد روزي از ياد ببريم كه قرمز عشق و نارنجي پيوند و زرد طلب و سبز همدلي و آبي بي غش و نيلي بي كرانگي و بنفش تولدها را از ياد ببريم چه خواهد شد ؟ در اين فكر بود م كه دوستي مرا گفت كه چرا ز نفرين گفتي ؟ و من بي قرار تر شدم و گفتم كه از نفرين نگفتم بلكه ز عشق سخن راندم اما او تنها در سخر كلمه " نفرين بود " تصميم گرقتم اين بار رنگين كمان و داستاني ز عشق نويسم و به رفيق گفتم حال ز عشق گويم و اين قصه فرشته عشق است
گو یند در سالهای بسیار دو ر در ز مانی که آنقدر دو ر است که کسی به یاد نمی آو ر د و شاید هم اهمیتی ندار د که کی بو د فر شته عاشق شاهزاده ای می شو د فر شته از بلندای آسمان به شاهزاد می نگر د آه می کشد و این داستان ر و ز ها و شبها ادامه دار د سر انجام تصمیم می گیر د که به رو ی ز مین بیاید و داستان دلداد گی خو د را به شاهزاده بگو ید شاهزاده یک ر و زبهاری چنین که ما این ر و ز ها دار یم در کنار بر که این فر شته زیبا روی را می بیند و یک دل که همان یک دلی که داشته به او می با ز د و فر شته در ر ه عشق ز مینی می شو د و ر اهی این جهان سست نهاد می شو د و شاید هم چو ن گفته حافظ می شو د
سلطان از ل گنج غم عشق به ما داد
تا ر وی به این منز ل و یرانه نهادیم
آری فر شته عاشق شاهز اده شد و بر روی ز مین ما ند گار شد اما جهان ست نهاد با او نساخت و شاهزاده را بیماری هو لناک در گر فت و ر خت از این دنیا بست فر شته عاشق ما هم در ر ثای معشو ق نفر ینی کر د و آن نفر ین این بو د که جمله ” دو ست دار م “را از ز بانها و کلامها و کتابها و اذ هان پا ک کر د و چنین شد که ر و ابط دلداده هار و به سر دی ر فت همسران از هم دو ری گز یدند هیچ کس فر ز ند خو د را با طیب خاطر به آغوش نمی کشید در عباد ت خدا را معشو ق ندید و هیچ هنری آفر یده نشد شاعری شعر نگفت نقاشی نقشی نیافر ید مو سیقی دان ساز خو د را آتش ز د مجسمه سازان گلها را به دو ر افکندند و باغبانها گلها را پر پر کر دند و…هیچ کاری سر انجام نگر فت و….
فر شته سالها شاهد این او ضاع بو د و لی تنفر و خشم او را ار ضا نمی کر د هر رو ز بیشتر دو ست داشتن و عاشقی را شلاق می ز د عاشقی را و اژه مسخره ای ساخت عشاقی را با ترس در آمیخت از دو ست داشتن راز هو لناکی ساخت و عاشق کشی ر سم بهینه ای شد اما پیر مر د جو ان دلی هنو ز عاشق یار ش بو د و عاشق مانده بو د پیر مر د همان بو د که حافظش می گفت
در و فای عشق تو شهره خو بانیم چو شمع
شب نشین کو ی سر بازان و ر ندانیم چو شمع
شب و ر و ز خو ابم نمی آید به چشم غم پر ست
بس که در بیماری هجر تو گر یانیم چو شمع
پیر مر د عاشق ماند و فر شته سعی کر د او را نا امید کند خو است او را مسخره کنند همه به او گفتند د ل خو شی سیری چند
او را به خاک نشاندند و آفتاب مهرش را به هیچ گر فتند افترا کشید و قر بانی شد و لی دم نز د او عاشق بو د چه تلخ اما باز او حافظ گو نه بو د
و فا کنیم و ملامت کشیم و خو ش باشیم
که کافر یست در مذهب ما است ر نجیدن
آری ماند و عاشق ماند و آنقدر عشق را نثار فر شته کر د که دل شکسته فر شته التیام یافت آری صبر و عشق به کمک مر دمان آن شهر آمد و فر شته عاشق پیر مر د جوان دل شد و این گو نه بو د که با هم تر نم کر دند
اگر عشق همان عشق باشد ز مان مقو له بی معنی است
طلسم شکست دو باره عشق باز گشت دو باره زیبائی آمد دو باره نو یسنده ها و شاعران نو شتند مو سیقی دانان رباب ها و دف را نو اختند فر شته نیز آو ا ز یبایش را باز تر نم کر د ” دو ست دار م ” عشق جاو دانه شد دو باره نقاشی آمد و ر نگ آمد و دنیا همان دنیا شد حال کی فر شته دل شکسته ز مان ما تنفر را به دو ر می انداز د ؟ باید عاشقها باز دل بو ر زند و مطمئن باشند که این فن شر یف مو جب حر مان نمی شو د
قصه تمام شد اما اي كاش در سحر كلمه ها نرويم و عشق را در مهر مشق كنيم
اي كاش رنگين كمان را بينيم در آن غرقه شويم
در سرخي مهر
در نارنجي پيوند
در زردي طلب
در سبزي هم دلي
در آبي بي غل و غشي
در نيلي بي كرانگي
ودر بنفش تولدي ديگر
آري آسمان شهرمان ما در سپيدي تولدي كرده است باشد كه ما هم ياد رنگين كمال و فرشته عشق بيافتيم