باهاش حرف زدم!
گفت هنوزم دوستم داره! حتی با یه بچه!
گفت حاضره اون بچه رو بچه ی خودش بدونه!
بهش گفتم نه!
گفت صبر می کنه که آروم بشم!
موبایل رو که قطع کردم یه مرتبه همه ریختن سرم!
مثل همون موقع که فهمیدن دستگاه ها رو خاموش کردم!
همه ریختن سرم!
اما نه دکترا ،نه پرستارا،نه پلیس آ ،نه هورا،نه مادرش و نه پدرش!
خاطرات!
انگار تا زمانی که گریه نکرده بودم،اونام جلوی خودشون رو گرفته بودن اما حالا اونام جلوی خودشون رو ول کرده بودن که راحت بشن!
تمام خاطراتی که اون چند ماه تو این خونه داشتم!
از تمام جاهاش!
از تمام چیزاش!
و نمی دونستم که جواب کدومشون رو بدم!
رفتم تو آشپزخونه!
سر جعبه ی داروها!
قرصهای خواب و اعصاب رو جدا کردم و در آوردم!
چقدر قرص!
چند ورق دیازپام،چند ورق کلونازپام ،چند ورق زاناکس و چند ورق ...
صدها قرص!
هر سه چهار تا قرص رو می شد با یه قُلپ آب خورد!
و شاید ده تا لیوان آب!
و یه لیوان نسکافه!
که برای خودم درست کردم و رفتم تو سالن و رو مبل نشستم!
آدم هر وقت بخواد می تونه سرنوشتش رو تغییر بده!
یه روزی پویا اینو بهم گفت!
و چرا حوا نه؟!
حوا هم می تونه!
و چرا تو این همه روز این کارو نکردم؟!
شاید می خواستم بدونم پایانش چی می شه؟!
و مردم چه قضاوتی در موردم می کنن!؟!
شب شده بود!
صدای بارون شنیدم!
بارون گرفته بود!
بی اختیار رفتم پشت پنجره و تو خیابون رو نگاه کردم!
و لبخند زدم!
انگار دادهایی که زدم و دعوایی که کردم مؤثر بود!
پویا اومده بود!
کنار ماشینش زیر بارون ایستاده بود!
براش دست تکون دادم و رفتم آیفون رو زدم و درپایین رو باز کردم.بعد در آپارتمان رو!
کمی بعد آسانسور اومد بالا و درش باز شد و پویا ازش اومد بیرون!
مثل همیشه شاد و با یه لبخند!
موهاش خیس خیس بود!
ریخته بود تو صورتش!
و خیلی قشنگ و ماه!
دویدم بغلش کردم!
و بازم اون طعم گس و شیرین خواب!
دوتایی رفتیم تو خونه و در رو بستیم!
بهم می خنده و می گه حاضری،می گم حاضرم.میگه برات یه سورپرایز دارم! میگم مثل همیشه! می گه پس حاضر شو بریم! می گم حاضرم!
بعد می رم تو اتاق خواب و رو تخت می خوابم!
می آد لبه ی تخت می شینه و بهم می خنده!
می گه دیدی برگشتم!
می خندم و می گم آره!
می گه پس حالا بخواب که بریم!
دستش رو تو دستم می گیرم و چشمامو می بندم!
و می ریم!
سه تایی با هم !
پایان
علاقه مندی ها (Bookmarks)