و از دادگاه رفت بيرون!
هورام از جاش بلند شد و ايستاد و از همونجا گفت که از اونم خواسته بود،اما توانش رو نداشته!
و گفت شايد به اندازه ي من پويا رو دوست نداشته که بتونه تمومش کنه! و اونم از دادگاه رفت بيرون!
و دادگاه تموم شد!
چند روز بعد با ژيلا رفتيم زندان. چند روز اونجا بودم! مادرش خيلي دوندگي کرده بود تا قرار ضمانت منو لغو کنه!
بعد از چند روز رفتيم دادگاه!
برام چيزي مهم نبود!
_با عنايت به مفاد ماده...قانون مجازات که مقرر مي دارد هر کس مرتکب قتل عمد شود و شاکي نداشته يا شاکي داشته ولي از قصاص گذشت کرده و يا به هر علت قصاص نشود در صورتي که اقدام وي موجب اخلال در نظم و صيانت و امنيت جامعه يا بيم تجري مرتکب و يا ديگران گردد به مجازات محکوم مي گردد و نظر به اينکه در ما نحن فيه عمل متهم به شهادت شهود بنا به درخواست مجني عليه صورت گرفته و انگيزه ي مجرمانه اي در کار نبوده و نظر به گذشت اولياي دم و وضعيت خاص متهم،موضوع مشمول ذيل ماده...قانون نبوده و لذا در خصوص وي قرار موقوفي تعقيب صادر مي گردد!
«حرفا رو که نفهميدم ! فقط از خوشحالي دو تا وکيلم و اقوامم که تو دادگاه بودن متوجه شدم که بخشيدنم!
اينم برام فرق نمي کرد!
بعدش برگشتم زندان و چند ساعت بعد کارا تموم شد و با ژيلا و آقاي متين از زندان بيرون اومديم و برگشتم خونه!
يه خونه ي سرد و خالي!
مثل خودم!
مثل ننه سرما!
و من يه ننه سرما هستم! و منتظر! هميشه منتظر!
تک و تنها ،تو يه خونه ي سرد و تاريک! مثل درون خودم!
روي تخت دراز کشيدم و نمي دونم که چطوري دقايق رو بگذرونم!
از جام بلند مي شم!
سخت!
تو ماه پنجم هستم!
خيلي ضعيف و لاغر!
حتما اوني م که درونم هست خيلي کوچيک و ضعيفه!
اصلا به خودم توجه نداشتم!
يعني وقتي پويا نباشه ديگه چه چيزي مهمه؟!
لباسامو پوشيدم و رفتم پايين و سوار ماشين شدم!
يه ساعت طول کشيد تا رسيدم.
خلوت بود!
براش يه جاي پردرخت قبر خريده بودن! همون اوايل بهشت زهرا!
رسيدم سر قبرش!
از دور ديدم يکي سر قبرش نشسته!
پدرش بود! خواستم جلو نرم و صبر کنم تا بره اما رفتم جلو!
از جاش بلند شد و نگاهم کرد.
رفتم نشستم سر قبر!
اونم نشست.
يه خرده بعد گفت»
_راحت تموم شد؟
_راحت.
_درد نکشيد؟
_نه!
_اونايي رو که تو دادگاه گفتي راست بود؟
_راست بود.
«سرش رو انداخت پايين و قبر رو نگاه کرد و آروم گفت»
_اگه کمتر مي اومدم به خاطر اين بود که طاقت ديدنش رو نداشتم!
«يه خرده صبر کردم و بعد گفتم»
_يه چيز ديگه م گفت که بهتون بگم!
«نگاهم کرد!»
_گفت بهتون بگم که هميشه سر بازي تخته تقلب مي کرده و بهتون دروغ مي گفته و ازتون مي برده!گفت بهتون بگم! گفت ببخشينش! گفت غير از اون هيچوقت بهتون دروغ نگفته!
«اينو که گفتم يه لحظه مات شد بهم و بعد خودشو انداخت رو قبر و زار زار گريه کرد !و فقط گفت بابا! بابا ! بابا جون ! زود بود! چشم و چراغم بود! نور چشمم بودي! دلمو شيکوندي بابا! دلمو شيکوندي!
نيم ساعت همونجوري رو قبر خوابيد !
بعدش از جاش بلند شد و يه نگاه به من کرد و رفت!
مونديم من و پويا!
دست کشيدم رو قبرش!
سرد بود!
آروم شروع کردم باهاش حرف زدن!
نمي خواستم کسي حرفامو بشنوه!
جز خودش!
_تنهام پويا!
تنها و سرد ! مثل اين سنگ قبر!
چيکار کنم؟!
«و منتظر موندم که جوابمو بده!
اما نداد!»
_نمي دونم الان بايد چيکار کنم؟! بايد کمکم کني!
«بازم جوابي نداد!»
_پويا!
با توام!
مگه خودت نگفتي بعدش مي آي پيش م؟!
مگه نگفتي باهام حرف مي زني؟!
پس چرا حرف نمي زني؟!
من تنهام!
مي ترسم!
گفتي غصه نخور!
گريه نکن!
نکردم!
اما الان ديگه نمي تونم جلوي خودمو بگيرم!
خسته شدم!
همه ريختن سرم!
همه مي گفتن تو رو کشتم! قاتلم!
هيچ کس نمي فهميد چي ميگم!
نکنه قاتل باشم؟!
چرا به حرفت گوش کردم؟!
اون طوري حداقل بودي و بهم مي گفتي که چيکار کنم!
من نمي تونم بدون تو زنده باشم!
به بچه ت چي بگم؟!
چه جوري بزرگش کنم؟!
من نمي تونم پويا!
مي خوام گريه کنم!
مي خوام گريه کنم!
مي خوام سرت داد بزنم!
مي خوام باهات دعوا کنم!
تو تنهام گذاشتي!
علاقه مندی ها (Bookmarks)