«یه نگاهی بهش کردم و گفتم»
_پویا چیزی از خودش نداره! یه باغه با یه ساختمون که اونم پدرش بهش داده! و من اینو می دونستم.
_بگو تو بیمارستان چه اتفاقی افتاد!
«یه لحظه سکوت کردم و بعد گفتم»
_من تمام دستگاه ها رو خاموش کردم!
«دادستان اومد یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد! تو دادگاه صدا از صدا در نمی اومد!»
_کار سختی بود! اما انجام دادم!
من آخرین تقاضای شوهرم رو انجام دادم!
خیلی سخت بود!
«بازم سکوت! هیچ کس چیزی نمی گفت حتی دادستان!»
_قبلش چی شد؟
«قاضی بود که می پرسید»
_با هم حرف زدیم!خیلی زیاد! از همون روزی که تونست حرف بزنه،یعنی با زحمت تونست حرف بزنه بهم می گفت که تمومش کنم اما من نمی تونستم!
اون روزخیلی با هم حرف زدیم! از گذشته! از روزهای آشنایی مون! از لحظاتی که با هم بودیم و همه شون خوب بودن!
بعد بهم گغت که چقدر دوستم داشته و داذه!
منم بهش گفتم که چقدر دوستش دارم!
بعد ازم خواست که تمومش کنم!
منم کردم!
«دور و برم رو نگاه کردم!همه فقط مات شده بودن به من!»
_فکر نکردی که بعدش اعدامت می کنن!
«نگاهش کردم!»
_مگه الان زنده هستم؟!
شما چیزی رو نمی تونید از من بگیرید که چند ماه پیش از دست دادم!
من شوهرم رو از دست دادم! چند ماه پیش!
من زندگیم رو از دست دادم!
من عشقم رو از دست دادم!
چیزی دیگه از من نمونده که به خاطر از دست دادنش بترسم!
شاید اولش می ترسیدم اما بعدش نه!
بعدش فهمیدم که شوهرم همه چیز من بود!
و از من گرفتنش!
برای همین دیگه نترسیدم!
_شاید اون خوب می شد دخترم!
_نه!نمی شد! هزار بار یواشکی از دکترا پرسیدم!
نه! داشت بدتر می شد!پشتش زخم شده بود! بو گرفته بود! هر چقدر تمیزش می کردم نمی شد!
وقتی اون بو رو حس می کرد،شروع می کرد به گریه کردن! و من طاقت نداشتم گریه ش رو ببینم!
گریه می کرد و می گفت ببین مونا بوی گند گرفتم! تمومش کن!
وقتی جاش رو کثیف می کرد و من و یه پرستار می خواستیم تمیزش کنیم زجر می کشید! خجالت می کشید!
گریه می کرد! و بازم ازم می خواست تمومش کنم!
من دیگه طاقت زجر کشیدنش رو نداشتم! برامم فرق نمی کرد که بعدش با من چیکار کنن! من فقط شوهرم رو راحت کردم! من اونو نکشتم! راحتش کردم! از درد! از رنج! از خجالت! از غصه!
«دوباره سکوت برقرار شد و کمی بعد قاضی گغت»
_این کار جرمه!
_درسته!جرمه! من آماده م برای تقاصش!من هیچ دفاعی نداشتم! الانم ندارم! وکیلم نگرفتم! برام گرفتن!
من به کاری که کردم افتخار می کنم! شوهرم ازم خواست و من کردم!
با همه ی سختیش! انتظارم داشتم اگر یه همچین وضعی برای من پیش می اومد شوهرم اینکارو بکنه! و حتما می کرد!
خیلی زودتر از اونکه من براش می کردم!
الانم نمی خواستم حرف بزنم! فقط جواب مادرش رو دادم! پویا از نظر مادی چیزی نداشت!
پویا فقط معنویت نبود!یه گُل بود که اشتباهی اینجا در اومده بود!
وقتی دستگاه ها رو خاموش کردم یه لحظه نگاهش کردم! بهم خندید و گفت که از اتاق برم بیرون! بازم حرفش رو گوش کردم!
از اتاق رفتم بیرون!
نمی دونم چقدر بیرون بودم.وقتی برگشتم تموم شده بود!
یه لبخند رو لباش بود! مثل قدیم که تا منو می دید،بهم لبخند می زد!یه لبخند ماه و شیرین که هزار بار قشنگ ترش می کرد!
رفتم کنارش و بغلش کردم !بوسیدمش! بهش گفتم زیاد منتظرش نمی ذارم! بهم گفته بود که منتظرمه اما نه زود! بهش گفته بودم که می آم!
دست کشیدم به صورت قشنگش که تو اون موقع قشنگ تر و مردونه ترم شده بود!گفتم که هنوز دوستش دارم!و همیشه!
بهش گفتم که حیف بود!
حیف بود و زود!
هنوزم بهم لبخند می زد!
قبل از اینکه دستگاه ها رو خاموش کنم از همه خداحافظی کرد و گفت که همه رو دوست داره!از پدر و مادرش خیلی تشکر کرد!به خاطر همه چیز! مخصوصا از پدرش! گفت خیلی دوستش داره! گفت به پدرش بگم که از تمام لحظاتی که باهاش بوده لذت برده و تشکر می کنه!
گفت از تمام چیزایی که بهش یاد داده تشکر می کنه!
گفت همیشه اونو دوست خودش دونسته! گفت همیشه به یاد بازی هایی که با هم می کردن بوده و همیشه از یادآوری شون لذت برده!
از خواهرش خداحافظی کرد و گفت اونم خیلی دوست داره و بهش افتخار می کنه و روح بزرگش رو تحسین!
از حامدم خداحافظی کرد و هورا رو بهش سپرد و گفت که خیلی حامد رو دوست داره!
گغت از طرفش بهار کوچولو رو ببوسم!
بقیه ی حرفام چیزاییِ که مربوط به خودمون دوتاس و نمی تونم بگم!
همین!
حالا هر کاری که دلتون میخواد بکنین!
«حرفام تموم شده بود! شاید برای اولین بار تو این چند وقته! گریه م گرفت اما باز جلوی خودمو گرفتم»
بغض همیشه تو گلوم بود و بهش عادت کرده بودم!
بلند شدم و رفتم سر جام بنشینم!
یه لحظه پدرش رو دیدم ! صورتش رو تو دستش گرفته بود و داشت گرهی می کرد!
بی صدا و آروم!
هورا رو ته سالن دیدم.اونم داشت گریه می کرد!
حامدم دیدم!
دستاش جلو صورتش بودن و به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد!
وقتی نشستم ،سکوت بود و سکوت!
کمی بعد حامد اومد جلو و گفت که پویا چند بارم از اون خواسته که تمومش کنه اما جرأتش رو نداشته!
تا آخر صفحه ی 390
علاقه مندی ها (Bookmarks)