یکی دو روز وقتی از شرکت به خانه برشگتم و بابک را دیدم اصلا تعجب نکردم، چون مطمئئن بودم مامان خبرش می کند. به محض دیدنش چنان دلشوره ای به جانم افتاد که ترسیدم در رفتارم نشان دهم اما با ارامش مقابلش نشستم و احوال بقیه رو پرسیدم. جواب های او کوتاه و سرد بود ولی صورتش گویای ناراحتی و نگرانی درونش بود. وقتی مامان به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفت بی مقدمه گفت:
باید با هم حرف بزنیم!
زیر چشمی نگاهش کردم و نگاهش متوجه گلهای قالی بود. گفتم:
اگه اشکالی نداره باشه برای بعد چون من....
حرفم را قطع کرد و چشم در چشمم گفت:
بیخود بهانه میار! بلند شو بریم بیرون. چون دلم نمی خوا تن و بدن این پیرزن بدبخت رو بیشتر از این بلرزونم.
از سردی نگاه و قدرت کلامش زبانم بند آمد. می دانتسم قرار است راجع به چی صحبت کند اما باز هم دلشوره داشتم. چون مرا معطل دید گفت:
پایین منتظرتم!
بعد از رفتن او به تلافی مامان گفتم:
هنوز نه به باره نه به داره. باید بابک رو خبر می کردی؟
مامان اخم کرد و گفت:
وقتی کسی عقلش به کارش نمی رسه، باید باهاش همین کار رو کرد! در ضمن کی گفته نه به داره که به باره، ماشا... تو که سر خود خوب تصمیم می گیری!
بحث کردن با او بی فایده بود. دکمه های مانتوام را بستم و پایین رفتم. بابک داشت توی ماشینش سیگار می کشید. با قدمهای لرزان خودم را به ماشینش رساندم و سوار شدم. سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و در سکوت حرکت کرد. زیر چشمی به نیمرخش نگاه می کردم. حرکات عضلات فکش را زیر پ.ست گندمی اش حس می کردم. انگار خدا نهایت دقت و ظرافت و هنرش را برای افریدنش به کار گرفته بود! آهی حسرت بار کشیدم و به رو به رو خیره شدم. وقتی سکوتمان طولانی شد گفتم:
نمی خوای حرف بزنی؟
با لحنی کنایه امیز گفت:
مگه بین ما حرفی مونده برای زدن؟
با پوزخند گفتم:
پس گفتی بیام بیرون برای چی؟ ماشین سواری؟ اگه این طوره باید بگم من خیلی خسته ام.
آرام گفت:
به نظر می رسه تو هیچ وقت نمی خوای بزرگ بشی بیتا!
بی حوصله گفتم:
اگر اومدی بهم سرکوفت بزنی، باید بگم اصلا حوصله اش را ندارم.
با تمسخر گفت:
من احمق رو بگو که هیچ وقت حرفهای اون شبت رو باور نکردم! دائم به خودم می گفتم اون فقط می خواد من رو از سرش باز کنه! می خواد غرورش رو حفظ کنه اما حالا می بینم همه حرفهاش درست بود. تو راست میگفتی اما من می خواستم فکر کنم حقیقت نداره!
سکوت کردم اما در دلم طوفانی سخت به پا بود. عصبی گفت:
چرا چیزی نمی گی؟ باز هم چیزی مونده که نگفته باشی؟ بگو، این بار باور می کنم. باور می کنم که در تمام این سالها بازیچه ات بودم. باور می کنم که به من فقط به چشم وسیله ای برای رسیدن به هدف نگاه کردی! باور می کنم که هیچ وقت دوستم نداشتی!
طاقت دیدن رنجش را نداشتم اما لب برهم فشردم تا حرفی نزنم. کنار خیابان نگه داشت و ترمز دستی را کشید . آنقدر توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم کجاییم! دلم می خواست حرفی بزنم تا ارام شود اما باز هم سکوت کردم. با صدایی لرزان گفت:
وقتی عمه گفت چه خیالی داری، باورم نشد، انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند. هنوز هم باورم نمی شه!
گفتم:
من هنوز جوابی ندادم. مامان طبق معمول شلوغش کرده!
به طرفم برگشت و گفت:
پس یعنی.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
نگفتم که جواب رد دادم، گفتم هنوز جوابی ندادم/
با ناباوری گفت:
می خوای جواب مثبت بدی؟
از حالتی که در کلامش بود پشتم لرزید، ولی حرفی نزدم. تکرار کرد:
آره؟ می خوای جواب مثبت بدی؟
آرام گفتم:
ببین بابک، من احترام زیادی برات قائلم! خودت هم می دونی. اما واقعیت اینه که اون از خیلی جهات به من شبیهه!
با لبخندی کنایه امیز گفت:
می خوای باور کنم که از روی علاقه داری باهاش ازدواج می کنی/ این ازدواجه یا معامله؟
گفتم:
برام مهم نیست تو چی فکر کنی!
بی پرده گفت:
اگه احساساتت برات این قدر بی اهمیت بود چرا به درخواست من جواب رد دادی/ چی داره که اون رو به من ترجیح می دی؟
شنیدن ان سوالات کلافه ام می کرد. گفتم:
بحث ترجیح دادن یا ندادن نیست! لطفا سعی نکن یک گفتگوی ساده رو به بحث مبدل کنی! من مدتهاست که دارم فکر می کنم و سعی کردم همه جهات رو در نظر بگیرم. ما از خیلی لحاظ شبیه هم هستیم!
با ناراحتی گفت:
پیداست تصمیمت را گرفتی!
حرفی نزدم. تاسف در نگاه و کلانش موج می زد.
هیچ فکرش رو نمی کردم این اندازه سنگدل و بی رحم باشی! هنوز هم باورم نمی شه.
خیلی حرفها توی دلم بود، اما حتی زبانم برای تشکر نمی چرخید. حال و هوا طوری بود که دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و مجبور نشوم رو در رو با او صحبت کنم. حال او هم بهتر از من نبود. مثل ادمهایی که در خوابند رانندگی می کرد و تا خانه یک کلمه حرف نزد. گمانم مامان هم منتظر اتفاق دیگر بود چون وقتی مرا تنها دید با تعجب گفت:
بابک کو؟
جوابی سر بالا دادم و به اتاقم رفتم. دنبالم به اتاق آمد و با عصبانیت گفت:
اخر کارخودت را کردی؟ تو خیر نمی بینی دختر! آخرش آه این بچه دامنت رو می گیره!
کلافه گفتم:
مامان داره سرم می ترکه! ارواح روح کیان راحتم بگذار!
برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید. ان قدر عذاب وجدان داشتم که دلم می خواست بمیرم، بخه خصوص وقتی یاد آخرین جمله بابک می افتادم: تو من رو نابود کردی بیتا!
یکی دو روز بعد فرشته برای دیدنم به شرکت آمد اما من باز هم حرفهای خودم را تکرار کردم، در حالی که هنوز به درستی کارم شک داشتم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)