دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 234567891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 105 , از مجموع 105

موضوع: رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

  1. #101
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    یکی دو روز وقتی از شرکت به خانه برشگتم و بابک را دیدم اصلا تعجب نکردم، چون مطمئئن بودم مامان خبرش می کند. به محض دیدنش چنان دلشوره ای به جانم افتاد که ترسیدم در رفتارم نشان دهم اما با ارامش مقابلش نشستم و احوال بقیه رو پرسیدم. جواب های او کوتاه و سرد بود ولی صورتش گویای ناراحتی و نگرانی درونش بود. وقتی مامان به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفت بی مقدمه گفت:
    باید با هم حرف بزنیم!
    زیر چشمی نگاهش کردم و نگاهش متوجه گلهای قالی بود. گفتم:
    اگه اشکالی نداره باشه برای بعد چون من....
    حرفم را قطع کرد و چشم در چشمم گفت:
    بیخود بهانه میار! بلند شو بریم بیرون. چون دلم نمی خوا تن و بدن این پیرزن بدبخت رو بیشتر از این بلرزونم.
    از سردی نگاه و قدرت کلامش زبانم بند آمد. می دانتسم قرار است راجع به چی صحبت کند اما باز هم دلشوره داشتم. چون مرا معطل دید گفت:
    پایین منتظرتم!
    بعد از رفتن او به تلافی مامان گفتم:
    هنوز نه به باره نه به داره. باید بابک رو خبر می کردی؟
    مامان اخم کرد و گفت:
    وقتی کسی عقلش به کارش نمی رسه، باید باهاش همین کار رو کرد! در ضمن کی گفته نه به داره که به باره، ماشا... تو که سر خود خوب تصمیم می گیری!
    بحث کردن با او بی فایده بود. دکمه های مانتوام را بستم و پایین رفتم. بابک داشت توی ماشینش سیگار می کشید. با قدمهای لرزان خودم را به ماشینش رساندم و سوار شدم. سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و در سکوت حرکت کرد. زیر چشمی به نیمرخش نگاه می کردم. حرکات عضلات فکش را زیر پ.ست گندمی اش حس می کردم. انگار خدا نهایت دقت و ظرافت و هنرش را برای افریدنش به کار گرفته بود! آهی حسرت بار کشیدم و به رو به رو خیره شدم. وقتی سکوتمان طولانی شد گفتم:
    نمی خوای حرف بزنی؟
    با لحنی کنایه امیز گفت:
    مگه بین ما حرفی مونده برای زدن؟
    با پوزخند گفتم:
    پس گفتی بیام بیرون برای چی؟ ماشین سواری؟ اگه این طوره باید بگم من خیلی خسته ام.
    آرام گفت:
    به نظر می رسه تو هیچ وقت نمی خوای بزرگ بشی بیتا!
    بی حوصله گفتم:
    اگر اومدی بهم سرکوفت بزنی، باید بگم اصلا حوصله اش را ندارم.
    با تمسخر گفت:
    من احمق رو بگو که هیچ وقت حرفهای اون شبت رو باور نکردم! دائم به خودم می گفتم اون فقط می خواد من رو از سرش باز کنه! می خواد غرورش رو حفظ کنه اما حالا می بینم همه حرفهاش درست بود. تو راست میگفتی اما من می خواستم فکر کنم حقیقت نداره!
    سکوت کردم اما در دلم طوفانی سخت به پا بود. عصبی گفت:
    چرا چیزی نمی گی؟ باز هم چیزی مونده که نگفته باشی؟ بگو، این بار باور می کنم. باور می کنم که در تمام این سالها بازیچه ات بودم. باور می کنم که به من فقط به چشم وسیله ای برای رسیدن به هدف نگاه کردی! باور می کنم که هیچ وقت دوستم نداشتی!
    طاقت دیدن رنجش را نداشتم اما لب برهم فشردم تا حرفی نزنم. کنار خیابان نگه داشت و ترمز دستی را کشید . آنقدر توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم کجاییم! دلم می خواست حرفی بزنم تا ارام شود اما باز هم سکوت کردم. با صدایی لرزان گفت:
    وقتی عمه گفت چه خیالی داری، باورم نشد، انگار دنیا رو روی سرم خراب کردند. هنوز هم باورم نمی شه!
    گفتم:
    من هنوز جوابی ندادم. مامان طبق معمول شلوغش کرده!
    به طرفم برگشت و گفت:
    پس یعنی.....
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    نگفتم که جواب رد دادم، گفتم هنوز جوابی ندادم/
    با ناباوری گفت:
    می خوای جواب مثبت بدی؟
    از حالتی که در کلامش بود پشتم لرزید، ولی حرفی نزدم. تکرار کرد:
    آره؟ می خوای جواب مثبت بدی؟
    آرام گفتم:
    ببین بابک، من احترام زیادی برات قائلم! خودت هم می دونی. اما واقعیت اینه که اون از خیلی جهات به من شبیهه!
    با لبخندی کنایه امیز گفت:
    می خوای باور کنم که از روی علاقه داری باهاش ازدواج می کنی/ این ازدواجه یا معامله؟
    گفتم:
    برام مهم نیست تو چی فکر کنی!
    بی پرده گفت:
    اگه احساساتت برات این قدر بی اهمیت بود چرا به درخواست من جواب رد دادی/ چی داره که اون رو به من ترجیح می دی؟
    شنیدن ان سوالات کلافه ام می کرد. گفتم:
    بحث ترجیح دادن یا ندادن نیست! لطفا سعی نکن یک گفتگوی ساده رو به بحث مبدل کنی! من مدتهاست که دارم فکر می کنم و سعی کردم همه جهات رو در نظر بگیرم. ما از خیلی لحاظ شبیه هم هستیم!
    با ناراحتی گفت:
    پیداست تصمیمت را گرفتی!
    حرفی نزدم. تاسف در نگاه و کلانش موج می زد.
    هیچ فکرش رو نمی کردم این اندازه سنگدل و بی رحم باشی! هنوز هم باورم نمی شه.
    خیلی حرفها توی دلم بود، اما حتی زبانم برای تشکر نمی چرخید. حال و هوا طوری بود که دلم می خواست زودتر به خانه برگردم و مجبور نشوم رو در رو با او صحبت کنم. حال او هم بهتر از من نبود. مثل ادمهایی که در خوابند رانندگی می کرد و تا خانه یک کلمه حرف نزد. گمانم مامان هم منتظر اتفاق دیگر بود چون وقتی مرا تنها دید با تعجب گفت:
    بابک کو؟
    جوابی سر بالا دادم و به اتاقم رفتم. دنبالم به اتاق آمد و با عصبانیت گفت:
    اخر کارخودت را کردی؟ تو خیر نمی بینی دختر! آخرش آه این بچه دامنت رو می گیره!
    کلافه گفتم:
    مامان داره سرم می ترکه! ارواح روح کیان راحتم بگذار!
    برخلاف میلش از اتاق بیرون رفت و در را به هم کوبید. ان قدر عذاب وجدان داشتم که دلم می خواست بمیرم، بخه خصوص وقتی یاد آخرین جمله بابک می افتادم: تو من رو نابود کردی بیتا!
    یکی دو روز بعد فرشته برای دیدنم به شرکت آمد اما من باز هم حرفهای خودم را تکرار کردم، در حالی که هنوز به درستی کارم شک داشتم....





  2. #102
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    فصل 25 و 26:
    یک هفته بعد از ازدواجمان دوباره سر کار برگشتم. البته بهروز با این کار زیاد موافق نبود، ولی برای حمایت از مامان به حقوقش احتیاج داشتم چون دلم نمی خواست دستم جلوی بهروز دراز باشد. مامان هم مثل خودم کله شق بود! روز اولی که بعد از ازدواجم به دیدنش رفتم از دیدنش تنهایی اش قلبم گرفت. حتی برای خودش غذا درست نکرده بود. بهروز که متوجه ناراحتی و غصه ام شده بود کلی تلاش کرد مامان را راضی به آمدن کند اما او زیر بار نرفت. روزی هم که اولین حقوق بعد از ازدواجم را برایش بردم همان اندازه مقاومت کرد. دلم نمی خواست ان طور مستقیم مساله حقوق را بیان کنم اما چون صبح به شرکت زنگ زده بود و خواسته بود به دیدنش بروم، فکر کردم با یک تیر دو نشان بزنم. هوا سرد و بارانی بود اما چون بهروز برایم ماشین می گذاشت، راحت بودم. وقتی رسیدم مامان داشت با تلفن صحبت می کرد. چند دقیقه نشستم تا صحبتش تمام شود بعد برای بوسیدنش جلو رفتم. همان طور که روبوسی می کردم پرسیدم:
    - کی بود؟
    به اشپزخانه رفت و گفت:
    فرشته بود. توی این هفته دفعه دومه که زنگ زده!
    پالتوام را درآوردم و پرسیدم:
    چی کار داشت؟
    با دو تا چایی پیشم برگشت و گفت:
    پریشب با شوهرش کارت عروسی آوردند! هفته دیگه عروسی می کنند! برای تو هم کارت داده!
    می دانستم سر جریان ازدواجم دلخور است اما گفتم:
    کارت من روو آورده خونه شما؟
    مامان در حال گذاشتن چای گفت:
    می گفت خونه ات رو بلد نیست!
    می دانستم بهانه است. مامان هم می دانست! با پوزخند گفتم:
    خونه رو بلد نبود، شرکت رو هم بلد نبود؟ لابد تلفنم را هم نداشته!
    مامان اخم کرد و گفت:
    تو از فرشته چه توقعی داری؟ انتظار داشتی بعد از کاری که با بابک کردی، بیاد دستبوست؟
    تنم خیس عرق شد اما خودم را از تک و تاک نیانداختم:
    بی معرفت حتی یه تبریک تلفنی هم به من نگفت! حالا انتظار داره من برم عروسیش؟
    مامان پرسید:
    تو اصلا روت میشه بری عروسیش؟ باز خدا پدرش رو بیامرزه برات کارت داده!
    خونم به جوش آمد. عصبی گفتم:
    شما انگار خیال ندارید تا اخر عموتون این قضیه رو فراموش کنید مامان! موندم تا کی می خواهید من رو به دیگران بفروشید؟
    مامان گفت:
    من هیچ وقت تو رو به کسی نفروختم. اما تو هم بهتره مثل کبک زیر برف نکنی. هیچ می دونی با این کارت چه به روز بابک آوردی؟ بچه ام زندگی اش رو ول کرده رفته یه گوش تو شمال و از دنیا بریده!
    انگار به وجدانم تلنگر محکمی زدند. سعی کردم فکر او را عقب بزنم. مامان قندان را جلویم گذاشت و گفت:
    باهاش معامله خوبی نکردی، خودت هم می دونی!
    آرام گفتمک
    چی کار می تونستم بکنم مامان جان؟ من تو زندگی اون یه وصله بودم! یه وصله ناجور! رفتم تا اون هم به زندگیش سر و سامونی بده.
    مامان با لبخند تلخی گفت:
    این جوری؟
    سکوت کردم . کارت فرشته رو مقابلم گذاشت و گفت:
    باز هم میگم زشته! بهتره بیای عروسی! هیچی نباشه با هم فامیلیم! نگذار کدورت ها زیاد بشه! جلوی شوهرت صورت خوشی نداره! فرشته دو سه دفعه زنگ زده سفارش کرده حتما بریم!
    گفتم:
    نمی تونم مامان! شما برین از قول من هم تبریک بگین!
    بعد از توی کیفم حقوقم را بیرون آوردم و رووی میز گذاشتم. مامان پرسید:
    این چیه؟
    با محبت گفتم:
    اینا دیگه مال بهروز نیست مامان! خیالتون راحت باشه!
    پول ها را جلوی خودم گذاشت و گفت:
    احتیاجی نیست. مگه من یک نفر چقدر هزینه دارم؟ همون حقوق پدر خدابیامرزت کافیه!
    دوباره داشت سرسختی می کرد. گفتم:
    اگر بخوای ذستم رو رد کنی، خیلی دلخور میشم مامان! اینا حقوقه خودمه! پس دیگه لازم نیست نگران باشید! اگرچه مال بهروز هم بود بازهم فرقی نمی کرد. اون بیچاره خیلی شما رو دوست داره! شبی نیست که سراغتون رو نگیره! اون وقت شما راجع به اون، این قدر حساس هستید! به خدا همین دیشب می گفت مامانت چرا نمیاد اینجا؟ نکنه با من مشکلی داره؟





  3. #103
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    مامان سر به زیر گفت:
    نه! چه مشکلی؟ من خوشی تون رو می خوام!
    با مهربانی گفتم:
    پس چی؟ چرا همش رودربایستی می کنین؟ اون بیچاره که هر کاری می کنه دل شما رو به دست بیاره! شاید باور نکنید اما هر بار می فهمه می خوام بیام اینجا، میگه بیتا مدیونی اگه مامانت کاری داشته باشه و نگی، اون شما حتی حقوق من رو رد می کنید؟
    مامان به عقب تکیه داد و گفت:
    زن و شوهر وقتی زندگی شون رو شروع می کنند دیگه من و تویی وجود نداره پس این قدر نگو حقوقمن! تو داری از زندگی ات و شوهرت می زنی و میری سر کار از کجا می دونی اون راضیه؟
    شما چه فکرهای می کنید مامان؟ انگار هنوز بهروز رو نشناختید؟ از اون گذشته یادتون رفته من براشون چی کار کردم؟
    مامان با قاطعیت گفت:
    گوش کن دخترجون، یادت باشه که زندگی مشترک حسابش از همه چیز جداست، پس سعی نکن توی این رابطه خودت را طلبکار و اون رو بدهکار حساب کنی! تو که معاماه نکردی! این پول رو بردار هر وقت احتیاج داشتم میام سراغ خودت!
    با لجاجت گفتم:
    بر نمی دارم! چرا کاری نمی کنین که خیالم راحت باشه؟
    تو این جوری خیالت راحت می شه؟
    با دلخوری گفتم:
    به جای اینکه به من برگردونی، نگهش دار و هر وقت لازمت شد خرجش کن!
    حقا که هنوز هم کله شقی!
    مدتها بود که خندیدنش را ندیده بودم. با خوشحالی گفتم:
    حالا شد!
    موهای سفیدش را بالا داد و گفت:
    خب، چه خبر؟ از مادرشوهرت چه خبر؟
    با یاد اوردن مادر بهروز به سردی گفتم:
    بد نیست! با نوه اش سرگرمه!
    مامان گفت:
    زن عجیبیه!
    در درد دلم باز شد:
    حس می کنم اون فکر می کنه من نمی تونم مثل خودش از عسل نگهداری کنم. بهروز رو مجبور کرده صبح به صبح بچه رو ببره اونجا، شب برگردونه! انگار وسواس داره!
    حالا فرض کن این کار رو نکنه، تو که صبح تا غروب نیستی!
    گفتم:
    بالاخره یک کاری می کردم! شما هم که حرف بهروز رو می زنید!
    باز خدا پدرش رو بیامرزه که این بچه رو تر و خشک می کنه!
    فنجانم را برداشتم و گفتم:
    بالاخره که چی؟ یکی دو سال دیگه باید بره مدرسه!





  4. #104
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    تلاش بهروز برای کوتاه کردن دست مادرش از زندگی مان بی ثمر بود و چنین به نظر می رسید که بهروز از این کشمکش خسته شده و میدان را به نفع مادرش خالی کرده! یک شب که در سکوت خانه شام می خوردیم گفت:
    چقدر جای عسل خالیه! اون عاشق سالاد ماکارونیه!
    زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
    چطور امشب هم اون رو نیاوردی؟ سه شبه که نیومده خونه! دلم براش تنگ شده!
    با لبخند گفت:
    اون هم دلش برای تو تنگ شده! امروز که تلفن زده بود فروشگاه گفت.
    مکثی کردم و گفتم:
    به خدا گناه داره بهروز! تمام زندگی اون بیچاره اینجاست! اتاقش، وسایلش! لااقل شبها بیارش خونه!
    با درماندگی گفت:
    با مامان چی کار کنم؟ میگه بهش عادت کردم!
    گفتم:
    خب مامانت هم می تونه بیاد اینجا؟
    با لبخندی یک بری گفت:
    خیال می کنی بهش نگفتم؟ میگه نمی خواد مزاحم زندگی ما باشه!
    گفتم:
    این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودشه! خونه تنها پسرش!
    دستم را بلند کرد و بوسید و چشم توی چشمم گفت:
    تو فرشته ای! از وقتی اومدی تو زندگیم، به من انرژی دوباره دادی!
    با محبت گفتم:
    می خوای بعد از شام بریم دنبالش؟ شاید بتونم مامانت رو هم متقاعد کنم بیاد اینجا! بالاخره او هم حق داره! برای عسل خیلی زحمت کشیده!
    بهروز گفت:
    دقیقا برای همین هم هست که نمی تونم باهاش مخالفت کنم! اون به گردن عسل حق مادری داره!
    صادقانه گفتم:
    به خدا من هر دوشون رو دوست دارم و اگر خیلی وقت ها حرفی نمی زنم، برای اینکه می خوام خودت تصمیم بگیری!
    در حال خوردن لقمه اش گفت:
    بعد از شام میریم دنبالش! شاید هم به قول تو تونستیم مامان را متقاعد کنیم!






  5. #105
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    126
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان بـــــــی تـــــــا ( مریم جعفری )

    سکوت سنگینی بر جمع مان حاکم بود. دستی به سر عسل کشیدم و به مادربهروز با لبخند گفتم:
    سایه تون سنگین شده خانم بزرگ؟
    به زور لبخند زد و گفت:
    اختیار دارین! شما که هیچ وقت خونه نیستی بیتا خانم!
    نمی دانم در لحنش چه بود که ناراحت شدم. نگاهی به بهرز کردم و تلاش کردم دلخوری ام را نشان ندهم. با لبخند ساختگی گفتم:
    شما که مهمون نیستین خانم بزرگ! خودتون صاحب خونه اید! بهروز می گفت کلید هم دارین! هر وقت قابل بدونید ما رو خوشحال می کنید. قدمتون سر چشم!
    بهروز در تایید حرف من گفت:
    راست میگه مامان! چرا جدیداً این قدر تعارفی شدید؟ اصلا بهتره مدتی بیایین پیش ما!
    مادرش گفت:
    نه مادر! من توی خونه خودم راحتم!
    بهروز گفت:
    کاش به فکر راحتی خودتون بودید! انگار خدا شما را افریده تا خودتون رو اذیت کنید! کاش لااقل واسه چند روز می رفتین زیارت. چسبیدین به این چهار دیواری و خودتون را دارین فدای این بچه می کنید.
    پرسید:
    مگه گله دارم؟ بیتا خانم که می ره سرکار، کی باید به این بچه برسه؟
    باز کنایه اش متوجه من بود. به نرمی گفتم:
    خیلی از زنها می رن سرکار و برای زندگیشون برنامه ریزی می کنند. به خدا من هم عسل رو مثل چشمام دوست دارم.
    خیلی جدی گفت:
    بیتا خانم! اون خانم هایی که شما گفتی، بچه هاشون با این بچه فرق می کنه! این بچه تو زندگی خیلی ضربه خورده! دو روز دیگه هم باید بره مدرسه! من نمی تونم بذارم روحیه اش لطمه بخوره!
    با دلخوری گفتم:
    شما جوری حرف می زنید انگار خدای نکرده من خواستم این بچه رو از سر خودم باز کنم یا چون مال خودم نیست نسبت بهش احساس مسولیت نمی کنم!
    بی ملاحظه گفت:
    شما می تونید هر جور که دوست دارید زندگی کنید، اما من نه به بهروز و نه به کس دیگه ای اجازه نمی دم با این بچه این جوری رفتار کنه!
    به بهروز نگاه کردم. بین ما گیر کرده بود. سر به زیر انداختم و موهای عسل را نوازش کردم. حس خوبی نسبت به مادر شوهرم نداشتم. عسل پرسید:
    بیتا جون، من را هم می بری؟
    بهروز به جای من گفت:
    آره عزیزم! پاشو حاضر شو!
    وقتی عسل به اتاق رفت، بهروز به مادرش با مهربانی گفت:
    مادرجون، بیتا الان به جای مادرشه، شما تا الان خیلی براش زحمت کشیدید خیلی ممنون اما از این به بعد به فکر خودتون باشین!
    مادرش اخم کرد و بی ملاحظه گفت:
    هیچ کس نمی تونه جای مادر آدم رو بگیره! اگر چه من خودم توی این سالها براش مثل مادر بودم!
    با این حرف می خواست حد و حدود مرا معین کند. توی ماشین وقتی به خونه برمی گشتیم بهروز در شکستن سکوت پیشقدم شد و گفت:
    حق داری! باید هم ناراحت بشی! به خاطر مادرم معذرت می خوام!
    به عقب نگاه کردم. عسل خوابیده بود. بی مقدمه پرسیدم:
    چرا مامانت با من این جوری رفتار می کنه؟ هرچی فکر می کنم دلیل قانع کننده ای نمی بینم.
    دستم را در دست گرفت و گفت:
    خیلی جدی نگیر! هنوز نتونسته قبول کنه اوضاع فرق کرده!
    گفتم:
    خب چرا؟ الان که باید خشحال باشه تو سر و سامون گرفتی؟
    آرام گفت:
    نمی دونم چی بگم! خودم هم گیج شدم!
    هر دو ساکت شدیم. یکی از ترانه های رضا صادقی سکوت ماشین را پر کرده بود! نمی دانم در این ترانه چی بود که دلم به شور افتاد. آرام گفتم:
    می ترسم بهروز!
    متعجب پرسید:
    از چی؟
    با صدایی بغض الود گفتم:
    نمی دونم! می ترسم کار درستی نکرده باشیم!
    با لبخند گفت:
    بس کن! به خاطر حرف های مامانم میگی؟ بهت که گفتم! جدی نگیرشون!
    حالم قابل توصیف نبود. از پنجره به بیرون خیره شدم و سکوت کردم. با محبتی دو چندان گفت:
    بیتا، مهم منم! این حرفها رو بریز دور! مامانم بعد از مدتی با این موضوع کنار میاد! دیگه نگران چی هستی؟
    شاید حق با او بود، اما من باز هم قانع نشدم، به نظرم یک جای این ایراد داشت!





صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 234567891011

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نقد و بررسي فيلم هاي روز ايران
    توسط AvAstiN در انجمن نقد و بررسی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: 14th July 2011, 03:08 PM
  2. هستی من
    توسط آبجی در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: 20th April 2010, 04:20 PM
  3. زن و مقام نبوت
    توسط MR_Jentelman در انجمن مذهبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th January 2010, 02:52 PM
  4. گل مریم
    توسط زمستان در انجمن گلکاری
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 15th January 2010, 10:04 PM
  5. شایعه ظهور حضرت مریم در مصر!!
    توسط سلوى در انجمن اخبار حوادث
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 17th December 2009, 08:46 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •