دلم نیومد !خیلی اقا و نجیب بود!به همین خاطرم هیچی بهش نگفتم.فقط بعش گفتم که باید چند وقت دیگه صبر کنیم و این حرفا.حدود هفت هشت روز بعد،وقتی از شرکت برگشت دیدم خیلی ناراحته!فکر کردم تو شرکت با کسی حرفش شده.براش چایی ریختم و بردم گذاشتم جلوش که گفت»
-افسانه!یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
-چی شده؟
-بیا بشین تا بهت بگم.
«کنارش نشستم که اروم شروع کرد به حرف زدن»
-من واقعاً برام سخته که اینو بهت بگم!اما چاره ای نیست!ببین افسانه!من خیلی دوستت دارم!انقدر که نمی تونی تصورشم بکنی!اما با خواست خدام نمی شه جنگید!
-چی شده رضا؟!
-من چند روز پیش رفتم دکتر.ازمایش دادم.امروزم رفتم جوابش رو گرفتم.متاسفانه ایراد از منه که بچه دار نمی شیم!
-یعنی چی؟!مگه...
-گوش کن افسانه! این یه واقعیته!
-دکتر چی گفت؟!
-حالا باید بازن برم پیشش اما فعلاً که مشخص شده اشکال از منه!برای همینم تو اجازه و اختیار داری که هر کاری بکنی!
-یعنی چیکار کنم؟!
-اگه خواستی می تونی ازم جدا بشی!کاملاً حقته!اما بدون که من واقعاً دوستت دارم!اینکه من بچه دار نمی شم از حق مردونگی من کم نمی کنه!یه اشکالی تو سیستم بدنیم وجود داره اما نه در خصوصیات اخلاقیم!من یه مردم!
«یه خرده ساکت شد و بعد گفت»
-هرجام خواستی می ام و می گم که ایراد از من بوده!خجالتم نمی کشم!حالا برو فکرهاتو بکن و بعد هر تصمیمی که خواستی بگیر.
«اینا رو گفت و بلند شد و رفت تو دستشویی.حدود یه ربع بعد اونجا طول داد و وقتی برگشت دیدم چشماش سرخ شده!فهمیدم گریه کرده!رفتم تو اشپزخونه و سرم رو گرم کردم و رفتم تو فکر!نمی دونم چرا یه مرتبه هوس بچه دار شدن کردم!تا قبل از اینکه رضا حرف بزنه اصلاً تو فکرشم نبودم ا اما وقتی گفت که ایراد از اونه یه مرتبه دلم بچه خواست!اما چیکار باید می کردم؟!باید ازش جدا می شدم؟!یه ان یاد این یک سالی افتادم که با همدیگه زندگی کردیم!چقدر ارامش داشتم!رضا با اینکه پدرم براش جور کرده بود که حقوقش زیاد بشه اما بالاخره یه حقوق کارمندی داشت و با اون پول می شد که یه زندگی معمولی رو درست کرد اما جاش تا دلت بخواد اقا و مهربون بود!بعد از نامردی ای که از سهیل دیده بودم،رضا برام مثل یه فرشته بود!کسی که می تونستم بهش تکیه کنم!کسی که بهش اعتماد داشتم!
یه چایی دیگه ریختم و رفتم و تو سالن!رو یه مبل نشسته بود و سرش رو گرفته بود تو دستاش!رفتم بغلش نشستم و گفتم»
-رضا!
«سرش رو بلند کرد .بازم داشت اروم گریه می کرد!دلم خیلی براش سوخت.اشک هاشو پاک کردم و گفتم»
-اگه بهت بگم که بچه نمی خوام دروغ گفتم!
-می دونم!
-اما شاید خدا فعلاً صلاح نمی دونه که بهمون بچه بده!
«یه نفس بلند کشید که گفتم»
-منم تو رو خیلی دوست دارم.حاضرم نیستم ازت جدا بشم!بالاخره شاید بشه کاری کرد!الان علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده!تو بازم برو دکتر!من مطمئنم که خوب می شی!به هیچکسم حرفی نزن!به همه می گیم فعلاً قصد بچه دار شدن نداریم!دیگه م غصه نخور!
«تا این رو گفتم و بغلم کرد و شروع کرد منو ماچ کردن!یه احساس خیلی خوب بهم دست داد!باور نمی کردم انقدر دوستم داشته باشه!انقدر خوشحال شده بود که از خوشحالیش منم احساس شادی عجیبی کردم!
رضا شروع کرد به دکتر رفتن و دارو خوردن.داروها اثری نداشت اما یه اتفاق دیگه تو زندگی مون افتاد!
رضا شروع کرد به پیشرفت کردن!اولش که از اون شرکت اومد بیرون و رفت با یکی شریک شد و اون سرمایه گذاشت و رضا کار کرد!شاید یه سال یه کمی بیشتر نگذشته بود که یه شب اومد خونه و گفت»
-افسانه!افسانه!
«اومدم جلوش که گفت»
-ببین تو خیابون چی پیدا کردم!
«دست کرد جیبش و یه جعبه ی کوچیک در اورد و داد به من!با تعجب از ش گرفتم و گفتم»
-کجا پیداش کردی؟!
-همین جلو در خونه!
-چی هست توش؟!
-بازش کن ببین!
«تا در جعبه رو باز کردم که دیدم یه انگشتر الماس توشه!»
-اخ اخ اخ اخ!بببین مال کدوم بدبختی بوده که گم کرده؟!برو هرجا پیداش کردی واستا که الا صاحبش داره دنبالش می گرده!
-ولش کن!
-یعنی چی؟!
-ما پیداش کردیم،پس مال خودمونه!
-مگه ما دزدیم؟!
-اینکه دزدی نیست!
-پس چیه؟!یالا!بیا با هم بریم!
-اخه این تنها نیس که!
-چیز دیگه م هس مگه؟!
-اره !اینم هس!
«دوباره دست کرد تو جیبش و یه سوئیچ از توش دراورد!»
-این دیگه چیه؟!
-سوئیچ ماشینه!فکر کنم سوئیچ پراید مشکیه!
-از کجا می دونی؟!
«یه ان نگاهش کردم که خندید و گفت»
-برای اینکه هردوش رو خودم برات خریدم!
«مات شدم بهش که صورتم رو بوسید و گفت»
-قابل زن خوب و قشنگ رو نداره!
-رضا!
-جون رضا!
-گیجم کردی!تورو خدا اینا چیه؟!
-این یکی یه انگشتر الماسه و اون یکیم یه پراید!
-اخه از کجا؟!چطوری؟!
-خدا! خدا برامون خواسته !بیا نیگاش کن!
«دستم رو کشید و منم روپوشم رو برداشتم و دنبالش رفتم که دیدم تو پارکینگ مون یه پراید مشکی پارک شده!»
علاقه مندی ها (Bookmarks)