سروده استاد شهریار در وصف مدینه

سلام ای سرزمـین وحی و الهـام
سلام ای شهر شـاهنشاه اسلام
***
سلام ای پایتخت پادشاهی
سـلام ای پایه عــرش الهی
***
سلام ای کـان الماس فتوت
سلام ای کاخ سلطان نبوت
***
سلام ای سر در کاخ خدائی
حــریم بـــارگــاه کــبــریــائی
***
سلام ای مشرق مشکوة ایمان
سلام ای عـرشه قـندیل رحمان
***
چه روحی خفته در آنیّت تو
مـلائـک مـحو روحـانیــت تـو
***
خبر داری که با این شوق مدهوش
چـه جانـی را گـرفتستی در آغوش
***
در این جا خفتـه آن آرام جان‌ها
که دارد از مـلائـک پـاسبـان ها
***
چه روحی قدسی اینجا آرمیده
چه روحـانیــتی در وی دمـیــده
***
تو گوئی غرفه‌ها مهد فرشـته است
به هـر در آیـت غفـران نوشـته است
***
در و پیکر همه آیات و الواح
شبستان‌ها عبادتگاه ارواح
***
چه شـهری جنت المأواست گوئی
چه نخلی سدره و طوباست گوئی
***
چه خاکی و چه اقــبالی خــداداد
که چندان بوسه بر جای نبی داد
***
نـشان پای پیغمبر به خاکش
ثریا سرمه ای از خاک پاکش
***
مشام جان کن اینجا جلد و چالاک
شــمیم خــلد پیـغـمبـر کـن ادراک
***
به هر طاق از ملائک آشیان‌هاست
همـانـا غـرفه‌هـای آسـمان‌هـاست
***
افـق را یاد عهد وحی و تنزل
هنوزش انعکاس بانک جبریل
***
تــو گــوئــی در فـضــا آیـات قرآن
پراکنده است و چون پروانه پران
***
به مرغان سپیدی مانند اوراق
که از قرآن برافشاند در آفــاق
***
صــفا آکــنده ایـن آفــاق و انفس
نسیمش چون مسیحا در تنفس
***
به چشمان چشمه‌ها بینی درخشان
سـرشك شـوق و خجلت پرتو افشان
***
چه بخشــش‌ها که بارد با خجل‌ها
چه آرامش که می‌بخشد به دل‌ها
***
به مــوجی بی‌کـران ایمان زند برق
به دریایی ز رحمت می‌شوی غرق
***
بـیـان ما رسـای این صفت نیست
به قاموس بشر اینجا لغت نیست
***
چه گــویی در مـقام بهت و حیرت
که هر دم می‌درخشد برق غیرت
***
در اینجا عقل محو و عشق مات است
که ایــنجا ســرزمـین مـعــجـزات است
***
بــه روی ایــن زمــیــن‌هــا راه رفــتـند
به جان عرشی به تن در خاک خفتند
***
سلام ای مهد انـس و آشنایی
سلام ای آشــیـان روشــنـایی
***
تو دیــدی رحـمة للعالمین را
شنیدی بانگ جبریل امین را
***
نــگیــن خاتمیت قـطــب الاقـطاب
به دورش حلقه‌های خیل اصحاب
***
علی را دیدی و اسـباط و اوتاد
ابـاذر دیدی و سـلمان و مقداد
***
چه ریحان‌های روحانی که دیدی
چه گوهرهای رحمانی که دیدی
***
به حرف آی ای حریف سرگذشتی
چه رویاها که دیـدستی بـهـشتی
***
حدیث از جان و جانان کن ببینم
سخن از روح و ریحـان کن ببینم
***
تو را شــاید که با این لـعـل خاموش
سخن گویی از آن سرچشمه نوش
***
ســخـن اینـجـا ورای حــد قــال است
که روی این سخن با اهل حال است
***
سکوت عـشق را اینجا بیانی است
که پهنای فلک با وی دهانی است


استاد شهریار