دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خداوندگار

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    الكترونيك- بازرگاني
    نوشته ها
    505
    ارسال تشکر
    0
    دریافت تشکر: 424
    قدرت امتیاز دهی
    35
    Array

    پیش فرض خداوندگار

    روزگار غريبي است نمي دانيم كه تا به كي قرار است تيغ بر روي هم كشيم
    آري رفيقم,آشنايم ,هم وطن,ايرانيترا گويم داني امروز مي تواند روز عشق باشد ؟ شايد لبخندي زني و گوئي حال بسيار مانده تا والنتيان و سپندار مزگان و…. تا روز عشق كه گل دهيم و شوكولات بخوريم و عروسك ها را به چندين برابر بها تهيه كنيم وكارت تبريك پر ترنم را علامت عشق بدانيم و سر انجام هم از ياد ببريم و در آخر هم …
    اما ترا گويم امروز هم چون روز هاي دگر روز عشق است و ياد آور آن كه, از عشق و تنها از عشق براي ما گفت و من و تو از ياد برديم كه روز بزرگداشت مولانا است
    حكايت امروز راروز مولانا گفته اند و شايد جالب باشد كه ما مردم سرزميني كه مولانا بيشتر شاهكارهايشان را به زبان مردم اين سرزمين گفته است هيچ برنامه اي براي او نداريم بگذريم …
    مي گويند اسمش را محمد و لقبش را جلال الدين ناميده اند و رنج درباريان خوارزمشاه و حمله مغولان و تكفير پدرش در بلخ او را به آنجا كشاند كه روم مي ناميدند روم سر زميني بود كه او را مولانا خواندند شايد خيلي ها بدانند كه در هنگام عبور بهاولد به همراه محمد نوجوان از نيشاپور عطار به او كتاب اسرار نامه را بداد و بعد به پدر گفت
    زود باشد كه اين پسر تو آتش در سوختگان عالم زند
    و شايد همين نويد به سوختن بود كه فروغ جاودان قرنها بعد برايمان سرود
    اين آتشي كه در دل من شعله مي كشد گر به دامان شيخ فتاده بود شايدبه ما كه سوخته ايم از شراره عشق نام گنه كاره رسوا نداده بود
    ..
    آري حكايت سوختگان در عشق را چه كسي كه نداند ؟
    و چنين شد و چنين ماند
    آري امروز را روز بزرگداشت مولانا ناميده اند در هشتمين روز ز مهر به ياد او بايد باشيم كه هيچ چيز جز زمهر و عشق نگفت و سوزاند سوختگان عالم را و خاكستر نشين سوختگان هم باز ز مهر و عشق گفت
    سخن از مولانا گفتن كار من نيست هيچگاه چنان دانشي نداشته ام زين رو تنها به حرمت نام ” مولانا ” چند كلامي گويم گفتاري با او دارم او سخن از
    “م” گفت آن را بخاطر داري
    مرده بدم زنده شدم گريه بدم و خنده شدم / دولت عشق آمدو من دولت پاينده شدم
    ديده سيرست مرا ,جان دليرست مرا/زهره شيرست مرا,زهره تا بنده شدم
    گفت كه ديوانه ني لايق اين خانه ني/ رفتم و ديوانه شدم و سلسله بند شدم
    آري او از عشق گفت كه بي آن گر خود را زنده داني مرده اي بيش نيستي گر اشك ريزي ترا اكسير عشق شادماني دهد و عشق خود حكايت جاودانگي است بخاطر داري قصه آن عاشق دور را كه با كلام ناقض و زبان الكن ز حكايت مولانا گفت” گر عشق همان عشق باشد زمان مقوله بي معني است “و چنين است كه شجاعت شوم زهره از مقابله نداشته باشي و ديوانه شوي و مست و خرابش شوي عاشق و ديوانه شوي

    قصه بعدي از ” و ” است
    والله ملولم كنون از جام و سغراق و كدو /كوساقي درياي دلي تا جامي سازد از سبو
    ..
    خسته از بي دلي هاو افسونهاي تكراري است و فرياد و غريوش در پي رهائي است او خرد نه عقل و دل نه منطق را خواهد و فرياد زند
    تا هوش باشد يار من باطل باشد گفتار من/هردم خيال باطلي سر برزند در پيش او
    و اين حكايت را رها به سوي ” ل” مي رويم
    لاله ستانست از عكس تو هر شوره/ عكس لبت شهد ساخت تلخي هر غوره
    مصحف عشق ترا دوش بخواندم بخواب/ آه كه چه ديوانه شد جان من از سوره
    قصه عشق را بيني ؟ با عشق است كه همه چيز عوض مي شود در شوره زار زندگي گر عشق آيد لاله زاري را گوي آفريدن اند گر عشق همان عشق باشد شهد سازد هر تلخي كه از حسد و دوروئي و دو رنگي … خواهد آيد كه نتواند آيد
    قصه عشق در هيچ كتابي نيست حكايت عشق در خوابي است كه بيداري است و آگاهي است هر كس مصحف عشقش را خود بايد نگارد
    و حال ” الف”
    اي عاشقان اي عاشقان ديوانه ام كو سلسله ؟/ اي سلسله جنبان جان عالم ز تو پر غلغله
    و حكايت عشق است چه كسي است كه از عاشقانه ها ديوانه نشود؟ قصه خوشا دردي كه درمانش تو باشي را همه شنيده ايم ؟ حكايت عاشقانه زيستنها و به دنبال جنباندن جان ما دويدن ها را بايد باز هم گفت ؟ آري مولانا گفته است
    اي عشق حق سوداي او آن اوست او جوياي او/وي مي دهد در واي او اي طالب معدن شده
    هم طالب و مطلوب او,هم عاشق و معشوق او/ هم يوسف و يعقوب او هم طوق و هم گردن شود
    چه كسي است كه سخن از رهائي دانستن عشق چنين زيبا گويد؟
    و باز به ” ن” رسيم
    نك چشم من تر مي زندنك روي من زر مي زند/تا بر عقيقت بر زند يك زر ززر افشان من
    قصه رنج است درد است براي رسيدن به درمان حكايت اشك است و قصه اشكهائي كه در ره عشق چون زده شد ديگر حتي در نيست زر گشته است و براي رسيدن به عشق بايد كه به زر ريخت و عشق را با زر سرشك بايد آويخت و هراسي نبايد بود كه راه عشق رهي است پر درد اما نه براي عاشقي كه تنها رنجش همان درد معشوق است چنان كه مولانا گويد
    بر هر گلي خاري بود بر گنج هم ماري بود/شيرين مراد تو بود تلخي و صبرت آن من
    گفتم چو خواهي رنج من آن رنج باشد گنج من /من بو هريره آمدم رنج و غمت انبان من
    چه كسي چنين عاشقانه بود ؟ گر عشق يار باشد گره بر ابروان او ؟ قصه بي طاقتي ؟هرگز مباد اين گفته مولانا بود
    و باز سوي ” الف”پرواز كشيم
    اي دل به كجائي تو آگاهي با نه / از سر برون كن هي سودائي گدايانه
    قصه آگاهي را مولانا مي گويد و فرياد مي زند گر دل غفلت كند روي به گدائي آوردذ گدائي همان دوري از آدميت هست قصه سردر گمي ها و حكايت ندانستن از اين همه رنج و درد ي كه ز نا بخردي است
    قصه مولانا افزون است ليك در اين مجال تنها اشاره اي ناقض از زبان من است كه بسيار كمتر از كم دانم از پسري كه عطار گفت آتش بر سوختگان عالم خواهد زد

    http://www.lonelyseaman.wordpress.co...ef@hotmail.com

  2. 3 کاربر از پست مفید touraj atef سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •