خیلی باحال بود
اتفاقا منم عاششق این جور چیزام
بچه که بودم حدودا چهار پنج ساله یه جوجه اردک طلایی داشتم.
یه بار نصفه شب بیدار شدم برم آب بخورم یادش افتادم.رفتم تو راهرو ببینم در چه حالیه دیدم خودشو باد کرده خوابه طفلک .گفتم حتما سردشه ...بیدارش کردم آوردمش تو رختخواب خودم رو متکا کنار خودم خوابوندمش
خلاصه خیلی عشقولانه در وکردیم و چش تو چش هم خوابیدیم
صبح که میخواستم بیدار شم تو خواب و بیداری بودم دیدم مامانم با بابام دارن در مورد جوجه اردکم حرف میزنن هی آخ آخ میکنن
فک کردم چیز مهمی نیستو دارن میگن چرا ورداشتم آوردمش پیش خودم
یادمه تا چند روز خیلی حالم بد بود
هنوزم یادش می افتم اشکم میخواد در بیاد
تا چند سال وقتی با داداشم دعوام میشد بهم میگفت : قاتل !!!!!!!!
خلاصه تاخیلی سال بعد عاشق هیچ جوجه اردکی نشدم
بعدش بابام چند تا واسه من و داداشم گرفت که یکیشونو که طلایی بود خیلی دوس داشتم که از شانس من رو پشت بوم کلاغ بردش
خلاصه از این لحاظ خیلی شکست عشقی خوردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)