امیلی چاره ای نداشت باید به اون دختر اعتماد می کرد . . .
شروع کردن به زدن سیلی به خودش ، وقتی صورتش کاملا سرخ شد شروع کرد به سرفه کردن .
نگهبان که از صدای سرفه های دختر به تنگ اومد موضوع بیماری اون رو به رییس زندان اطلاع داد .
رییس گفت: خوب چرا مثل احمقا داری بروبر منو نگاه می کنی برو دنبال اون دکتر احمق ! این دختر رو باید فردا صبح صحیح و سالم تحویل خانم ژاویره بدی ؟
سرباز فورا کسی به دنبال دکتر رفت ؟
.................................................. ...........................
دکتر نفس زنان در اتاق رو باز کرد . ادوارد از جاپرید. دکتر دست ادوارد رو گرفت و گفت : پسر الان وقتشه فورا آماده شو باید بریم زندان . . . .
دکتر وسایل اش برداشت و به همراه ادوارد راهی زندان شدند .
.................................................. ...................................
رییس زندان :اون نمی تونه بیاد تو !!
دکتر : اون شاگردمه و باید بیاد .چشمای من ضعیف شده و سوی نداره اون بهم کمک می کنه .
رییس زندان که حوصله اش سر رفته بود از پس پیرمرد بر نمی آومد ؛ گفت : باشه برید داخل . . .
.................................................. ..
امیل پشت به سرباز روی زمین بی حال افتاده بود و سرفه هایش قطع نمی شد .
دکتر و ادوارد وارد شدند . ادوارد امیل رو شناخت خواست بطرفش بره اما دکتر مانع اش .
سرباز متوجه اونها شد . آه دکتر اومدید دختر بیچاره از صبح سرفه می کنه .
دکتر به طرف امیل رفت و روی اون خم شد و دستش رو روی پیشانی امیل گذاشت : آه دختر بیچاره !
ادوارد نگران به نظر می رسید کنار دکتر نشست .
دکتر : پسر ساک رو بده به من .
ادوارد خورجینی که وسایل دکتر در اون قرار داشت بر زمین گذاشت و خودشو به طرف امیل کشید.
دکتر به طرف سرباز نگاهی کرد وگفت : مارو تنها بزار !!!
سرباز سیاهچال را ترک کرد .
علاقه مندی ها (Bookmarks)