دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #26
    کـــــــاربر فــــعال
    نوشته ها
    11,737
    ارسال تشکر
    9,700
    دریافت تشکر: 12,916
    قدرت امتیاز دهی
    1271
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    امیلی چاره ای نداشت باید به اون دختر اعتماد می کرد . . .
    شروع کردن به زدن سیلی به خودش ، وقتی صورتش کاملا سرخ شد شروع کرد به سرفه کردن .
    نگهبان که از صدای سرفه های دختر به تنگ اومد موضوع بیماری اون رو به رییس زندان اطلاع داد .
    رییس گفت: خوب چرا مثل احمقا داری بروبر منو نگاه می کنی برو دنبال اون دکتر احمق ! این دختر رو باید فردا صبح صحیح و سالم تحویل خانم ژاویره بدی ؟
    سرباز فورا کسی به دنبال دکتر رفت ؟

    .................................................. ...........................
    دکتر نفس زنان در اتاق رو باز کرد . ادوارد از جاپرید. دکتر دست ادوارد رو گرفت و گفت : پسر الان وقتشه فورا آماده شو باید بریم زندان . . . .
    دکتر وسایل اش برداشت و به همراه ادوارد راهی زندان شدند .
    .................................................. ...................................
    رییس زندان :اون نمی تونه بیاد تو !!
    دکتر : اون شاگردمه و باید بیاد .چشمای من ضعیف شده و سوی نداره اون بهم کمک می کنه .
    رییس زندان که حوصله اش سر رفته بود از پس پیرمرد بر نمی آومد ؛ گفت : باشه برید داخل . . .
    .................................................. ..
    امیل پشت به سرباز روی زمین بی حال افتاده بود و سرفه هایش قطع نمی شد .
    دکتر و ادوارد وارد شدند . ادوارد امیل رو شناخت خواست بطرفش بره اما دکتر مانع اش .
    سرباز متوجه اونها شد . آه دکتر اومدید دختر بیچاره از صبح سرفه می کنه .
    دکتر به طرف امیل رفت و روی اون خم شد و دستش رو روی پیشانی امیل گذاشت : آه دختر بیچاره !
    ادوارد نگران به نظر می رسید کنار دکتر نشست .
    دکتر : پسر ساک رو بده به من .
    ادوارد خورجینی که وسایل دکتر در اون قرار داشت بر زمین گذاشت و خودشو به طرف امیل کشید.
    دکتر به طرف سرباز نگاهی کرد وگفت : مارو تنها بزار !!!
    سرباز سیاهچال را ترک کرد .
    ویرایش توسط LaDy Ds DeMoNa : 14th March 2010 در ساعت 02:33 PM
    بازی تمام شد همه با هم کلاغ پر !!

    - – – ––•(-•LaDy Ds DeMoNa •-)•–– – – -


  2. 7 کاربر از پست مفید LaDy Ds DeMoNa سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •