راز سکوت
زندگی مردان الهی و انسان های وارسته و برخورد و موضع گیری آن ها با پیشامدها به گونه ای آمیخته با اسرار است که درک رمز و راز آن برای هر کس ممکن نیست؛ گویی آنان در آینه ی ایّام، چهره ی عریان حوادثی را می بینند که درک آن برای انسان های عادّی محال است!
آیةاللهحائری(ره) آنچنان با احتیاط عمل کرد که حرکت او اعجاب همگان را برانگیخت. ایشان هرگاه درباره ی این سکوت و احتیاط مورد سؤال قرار می گرفت، در پاسخ به این جمله ی کوتاه اکتفا می کرد: من حفظ حوزه ی علمیّه را اهمّ می دانم.
در زمان اوج گیری مخالفت ها تلگرافی برای رضاخان ارسال داشت و او را برای رسیدگی به خواسته های علما و مردم فراخواند. این برخورد غیر عادی آیةالله العظمی حائری با قضیه، در محافل مختلف مورد شبهه و سؤال واقع شد، اما آن گاه که به دستور رضاخان در سال 1314 ه . ش مسجد گوهرشاد مشهد به توپ بسته شد و به خاطر اعتراض مردم به کشف حجاب هزاران نفر به شهادت رسیدند و حوزه ی علمیّه ی مشهد که از مهم ترین حوزه ها به شمار می رفت، منهدم گشت، راز پاسخ کوتاه آیةالله حائری، که حفظ حوزه را اهمّ می دانم، برای بسیاری از مردم آشکار گردید.
روزهای سخت
آیةالله حائری، با همه ی صبر و استقامتی که در مقابل حوادث تلخ و ماجراجویی های رضاخان در حوزه ها از خود نشان داد، در قضیّه ی کشف حجاب تاب و تحمّل را از کف داد و از شدّت ناراحتی، نماز جماعتی را که اقامه می کرد به آیةالله سید صدرالدین صدر واگذار نمود و دروس خود را نیز تعطیل کرد. در همان روزها جلسه ای با حضور ایشان و عده ای از مردم تهران برقرار شد. آیةالله حائری در آن جلسه مردم را برای مقاومت و ایستادگی در مقابل برنامه های ضد دینی حکومت، ترغیب کرد و آن گاه که از او درباره ی تکلیف شرعی مسلمین در برابر کشف حجاب سؤال شد؛ در حالی که از شدّت ناراحتی چشم هایش سرخ شده بود، به رگ های گردنش اشاره کرد و چنین گفت: ... مسأله ی دین است، ناموس است، و تا پای جان باید ایستاد، پس از آن نیز تلگرافی برای رضاخان فرستاد و خشم خود را نسبت به عملکردهای خلاف شرع او ابراز داشت. رضاخان که از فرهنگ و انسانیّت بویی نبرده بود، حامل نامه را در تهران زندانی کرد و تلگرافی تهدیدآمیز و توأم با تحقیر در جواب تلگراف ایشان ارسال نمود.
آیةالله العظمی اراکی (ره) می فرماید: رضاخان گفته بود که اگر حاج شیخ عبدالکریم نفس می کشید، یک کلمه ای می گفت، فوری ماشین در خانه اش حاضر می کردم و می فرستادمش آن جا که عرب نی انداخت و هیچ کس خبر نداشت که کجا رفته است! بلی، او را مثل آقا سیدحسن مدرس می کرد؛ یعنی او را می کشت.
http://www.hawzah.net/fa/magazine/magart/0/0/69207?
علاقه مندی ها (Bookmarks)