توضیح: این حوادث و رویدادها در ازمنه قدیمه و در بلاد تُپُلستان! رخ داده و به قلم قلمبه‌شاه سبیلو ثبت و ضبط شده که عینا تقدیم می‌گردد.
الیوم یوم السبت از عام الخرس است که جناب همایونیمان خفن هوس کرده به شکار رود. میرزا چُقُک خان را دستور داده تا مهمات سفر و شکار را مهیا کند تا فی الفور حرکت کنیم. "ملعون الوالدین" کمی این دست و آن دست می کند. از قضا انگار می خواهد مطلبی را به سمع همایونیمان برساند! اما از وجناتش هویداست که خوفی عظیم از عقوبت دهشتناک همایونیمان دارد. به وی امان می‌دهیم اما "ولدالچموش" از ما تار سبیل من باب ضمانت حفظ جانش می‌خواهد. با دلخوری و با سر دادن غرولندی همایونی یک تار سبیل نازنینمان را با زحمت و محنت کنده و در کف دست پدر سوخته‌اش می‌گذاریم. چقک خان سرانجام جان کنده و راپورت می دهد که الیوم قرار است چند سفیرکبیر دول مترقیه و فرنگی به کاخ همایونیمان آمده و از مکتبه همایونی بازدید کنند. به وی تشری ملوکانه می زنیم که ای ابله السلطنه! این دید و بازدید به جناب همایونیمان چه دخل و ربطی دارد؟ ما می‌رویم به شکار من باب عیش و آن پدرسوخته‌ها هم می‌آیند مکتبه همایونی من باب حال! ما در این مکتبه همایونی آن قدر آثار هنری و کتب ممنوعه و عطف زرد از این مملکت و آن مملکت کش رفته و گردآورده‌ایم که حالا حالاها این پدر سوخته‌ها بتوانند از خواندن و دیدن آنها کف آن هم به مقدار معتنابه بفرمایند!چقک خان تار سبیل همایونیمان را در کف دست نحسش فشار داده و می‌گوید: جانم فدای حال و حول و عیش و نوش ملوکانه شود! این بزرگان استدعا داشته اند که در معیت حضرت همایونی در مکتبه همایونی حضور یابند و از فیض معلومات همایونیتان برخوردار گردند. با شنیدن این سخنان چنان وجود همایونیمان برآشفت که این حس همایونی به ما دست داد که سبیل همایونیمان به وجه خفنی سیخ گردیده. بر آن مفلوک فریادی هولناک زدیم که آخر ای کلپاسه! مگر وجود همایونی ما سواد خواندن و نوشتن می‌داند که به مکتبه همایونی وارد شود؟ تو آخر چه چقکی هستی که نمی دانی وجود همایونیمان تا حالا مکتبه همایونی را ندیده و نمی خواهد ببیند! مگر یادت نیست ابله که این دخترک فرنگ رفته‌مان، "گیس قشنگ خانم" گیر سه پیچ همایونی داد که مکتبه‌ای همایونی برپا کنیم و ما هم رخصت همایونی دادیم و گرنه ما را چه به این سوسول بازی‌های همایونی؟! وجود همایونیمان یک لحظه دوست ندارد که پایش را از حرمسرای همایونی بیرون بگذارد. یعنی اگر بیرون بگذاریم دل ضعیفه‌های همایونی می‌شکند که لشکر لشکر در صف انتظار رویت روی همایونیمان هستند! آخر خدا را خوش می‌آید بق بقو؟چقک خان که از ترس غضب همایونیمان زهره ترکانده و از صولت و هیبت صدای ملوکانه‌مان کنترل از کف داده و خرابکاری کرده با صدای ضعیفی شنیدیم که گفت: قربان وجود غضبناکت شوم. در این جماعت گروهی از پرنسس‌ها و شاهزاده خانم‌های فرنگی نیز هستند... با شنیدن این جمله ناگاه انقلابی عظیم در جوارح و جوانح همایونیمان رخ داد و رنگ و روی ملوکانه‌مان به سرخی گرایید. این مرتبه با نرمی به چقک خان رو کرده و گفتیم: پدر سوخته‌ی ببو گلابی! چرا موضوعی بدین درجه از اهمیت و اولویت را از اول جان نمی‌کنی بنالی؟ تو آخر چه چقکی هستی که به فکر آبروی همایونی ما در نزد این جماعت از خدا بی خبر و فرنگی نیستی؟ با وجود بی‌مقدارت نمی گویی که اگر حالیه به شکار عزیمت می‌کردیم، این جماعت در آتیه که به مملکتشان بازگردند راجع به وجود همایونیمان چه خواهند گفت؟ پدرسوخته! بدک نیست کمی و در برخی از احیان از عقل بی‌مقدارت کار بکشی؟ حال به تاخت و نه یورتمه! می روی و می سپاری که بهترین البسه و عطرهای همایونیمان را بیاورند که الیوم در مکتبه همایونی می خواهیم غوغایی ملوکانه کنیم!پس از این فرمایش، در نگاه چقک خان حالتی غریب به عینه دیدیم که ادراکش برای وجود ملوکانه مان صعب بود. چقک خان به تاخت رفت و ما در فکر مکتبه همایونی! فرو رفتیم ...