دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24

موضوع: مطالب ادبی-فرهنگی- هنری- جذاب و خواندنی (حتماببینید)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    عمران
    نوشته ها
    847
    ارسال تشکر
    907
    دریافت تشکر: 6,263
    قدرت امتیاز دهی
    16276
    Array
    امـیـر بـیـگـی's: خنده2

    Smile مطالب ادبی-فرهنگی- هنری- جذاب و خواندنی (حتماببینید)

    شــک نـدارم هـمـین روزها ...

    هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند ...

    هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...





    دندانم شكست . . .

    براي شن ريزه اي كه درغذايم بود. . .

    دردكشيدم . . .

    نه براي دندانم . . .

    براي كــم شدن ســوي چشمان مادرم . . !




    پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و

    از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین

    انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر

    را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت...




    بابا نان ندارد


    چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
    معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
    بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.
    کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
    اقااجازه!چرادروغ می گویید؟
    …معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
    همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.
    پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.
    سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.
    معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:
    بابانان نداد،بابانیامد،بابازیربار ان رفت وهرگزنیامد!




    معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت … اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم … معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا … و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …


    کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم

    بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی

    پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

    اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی

    شبیه تو بود ...»


    از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...



    من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،
    اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت.



















اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •