دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمیگنجد
و باز هم مادری به عشق فرزندمادری که به خاطر فرزند بیمارشموهایش را همیشه از ته میزنه ...تا فرزندش احساس تنهایی نکنهمن میستایم این بانوی جوان راو آرزوی سلامتی دارم برای چنین مادر و فرزندی...
دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میزدیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشودجبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد.
نذرتان قبول!که هم محلی هایتاناز زعفران برنج نذریتان تعریف میکنند...
جامعه دو طبقه دارد.طبقه اول که کار نمیکند و میخوردطبقه دوم که کار میکند و نمیخورد.
اینجا انتهای زمین است...درست لحظه مرگ انسانیتجایی که دستهای مادران بوی خون میدهد!!!بوی جنایت!!!و آبهای راکدش بوی کودکانی را میدهد که بی نفس خفه میشونددر خفقان این نکبت آباد!معصومییت ها دریده میشوند و آدمها...همین ما آدمهاچه ساده میگذریم از کنار دردهایماناین دردهای مشترکاینجا انتهای زمین است...درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!
میخواهم عاشقی رو از تو یاد بگیرمکه چنین بی وقفه در هر زمان و مکانییادت نمیرود باید عاشقی کنیکاش من اینگونه عاشق بودم ... کاش ...
دوستان عزیز. بی زحمت اگر جایشش ایراد داشت ویرایش کنید. ویا اگر
صلاح ندونستید حذف کنید.











پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)