بهلول در نزد خلیفه:
روزی بهلول پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند طبق معمول خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد.در این هنگام صدای شیعه ی اسبی از اصطبل خلیفه
بلند شد.خلیفه به بهلول گفت:برو ببین این حیوان چه میگوید گویا با تو کار داردبهلول رفت و برگشت و گفت:این حیوان میگوید:مرد حسابی حیف تو نیست با این خر ها نشسته ای !زود تر از این مجلس بیرون برو.ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند
الاغ عمرش را به خلیفه داد:بهلول روزی پای پیاده بر جاده ای میگذشت.کاروان خلیفه با جلال وشکوه آشکار شد.خلیفه خواست با او شوخی کندگفت: موجب حیرت است که تو را پای پیاده میبیبنم پس الاغت کوبهلول گفت:همین امروز عمرش را داد به شما!
علاقه مندی ها (Bookmarks)