دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 23

موضوع: داستان عاشق واقعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    همکار تالار نرم افزار
    رشته تحصیلی
    رایانه
    نوشته ها
    512
    ارسال تشکر
    1,720
    دریافت تشکر: 3,882
    قدرت امتیاز دهی
    2141
    Array
    Alpha110's: جدید151

    پیش فرض داستان عاشق واقعی

    تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

    باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

    دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

    من دیرم شده زودی باید برم خونه...

    همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

    پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

    دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

    حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

    وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

    خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

    دخترک هراسان و دل نگران بود...

    در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

    هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

    وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
    پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

    اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
    دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

    پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

    بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

    لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

    چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

    و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

    این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

    معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

    اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

    کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

    پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
    و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود
    :.:.:.:.: دلتنگ که باشی گاهی آرزو می کنی، یک نفر اسمت را صدا کند حتی اشتباهی! :.:.:.:.:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 11th May 2013, 05:08 PM
  2. داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)
    توسط بلدرچین در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 3rd February 2012, 12:00 AM
  3. یه داستان قشنگ و خودمونی و واقعی!
    توسط kamanabroo در انجمن پرسش و پاسخ
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th April 2010, 12:39 AM
  4. صانعی خواستار احترام به رای ملت شد!
    توسط Victor007 در انجمن اخبار سیاسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th December 2009, 08:48 PM
  5. یک داستان واقعی
    توسط سردار در انجمن خواندنی ها و دیدنی ها
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 15th May 2009, 12:51 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •