دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 300

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink پاسخ : داستان های کوتاه

    فقرا امانت منند


    خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستاني که از سرما قرمز شده بود، در گوشه اي از پارک نشسته بود . تنها چيزي که شايد حيات را در پيکر سرمازده او به جريان مي انداخت انتظار بود؛ انتظاري که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شايد کسي پيدا شود و بخرد .
    به طرفش رفتم و در چند قدميش ايستادم. هيچ حسي بين ما نبود. اما ناگهان گويي فاصله ميان ما محو شد و چيزي در مقابل چشمانم ديدم که هرگز تا کنون نديده بودم؛ دريچه اي رو به دنيايي ديگر! دنيايي از درد و رنج، ذلت و بيچارگي، دنيايي از گرسنگي؛ دنيايي پر از مردمي که شايد هرگز با شکم سير نخوابيده اند.
    آه خداي من ! هيچ گاه حتي در خيال خود، چنين دنيايي را با اين همه بد بختي نميديدم . آري، چشمان درشت و زيبايش بود؛ چشماني که براي چند لحظه کوتاه مجراي ورود من به دنيايي ديگر بودند. ناخودآگاه نزديکتر شدم. در حالي که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم مي نگريست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمي دانم چرا ترسيدم؟! پسرک بيچاره، دستهايش ترک ترک شده بود؛ ناخنهايش کبود بود؛ بي حس و بي رنگ با قلبي زخم خورده از روزگار. بي اراده دستش را گرفتم و روبرويش نشستم . همچنان به چشمانم مي نگريست. احساس کردم او هم در چشمانم دنياي درون مرا ميبيند. از خودم خجالت کشيدم . تا حال کجا بودم؟ اين همه بدبختي در کنار من و من از همه ي آنها بي خبر! بي خبر که نه، بي توجه، بي تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنين کودکاني گذشته بودم اما آنها را هيچ گاه نمي ديدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمي بودم او را نمي ديدم.
    در کنارش نشسته بودم. چند دقيقه اي گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نميکردم که کلمه اي به زبان بياورم. از خودم شرمنده بودم. چطور مي توانستم کمکش کنم؟ در همين افکار بودم که مردي بلند قد و درشت اندام، با چهره اي عبوس و خشن و چشماني شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانيت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پي کارت وگرنه امشب هم بايد توي خيابون بخوابي ." و همين طور که دور مي شدند شنيدم که مي گفت:" حيف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که ديگر چشمانم قادر به ديدنشان نبود. من ماندم و دنيايم و دنيايش.

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  2. کاربرانی که از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. معرفی: ايزاك آسيموف
    توسط diamonds55 در انجمن زندگي نامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:47 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 10:48 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •