دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12

موضوع: عشق و جنون ...

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    it
    نوشته ها
    455
    ارسال تشکر
    3,661
    دریافت تشکر: 2,893
    قدرت امتیاز دهی
    1143
    Array

    پیش فرض عشق و جنون ...


    سه شنبه ی این هفته که گذشت،با بچه های کلاسمون رفتیم برای عیادت از کودکان سرطانی بستری در بیمارستان شهدای تجریش.قرار بود براشون نمایش اجرا کنیم و یه جورایی شادشون کنیم...

    جاتون خالی خیلی خوش گذشت،هر چند به خوبی دفعه ی قبل که رفتیم بیمارستان علی اصغر نبود ، ولی خدا رو شکر مراسم خوب برگزار شد.

    ولی از اون شبی که برگشتم خیلی ذهنم مشغوله،مدام قیافه ی خیلی از بچه هایی که توی بخش هماتو بستری بودن از جلوی چشمام رد می شه،دلم می خواد خودم دوباره برم ملاقاتشون،مخصوصا دو تاشونو خیلی دوست دارم ببینم.یکی شون یه پسره ۱۲ ساله بود.سرطان خون داشت،استخوناش زده بود بیرون،تمام دستش سوراخ سوراخ بود.باورتون نمی شه ولی من تا حالا بچه ای به این با ادبی ندیده بودم.خیلی وقت بود که اون جا بستری بود.از قیافش می شد خوند که افسرده ی ماژوره...

    التماسش کردم که بیاد توی مراسم ما،ولی نیومد.فکر کنم تنها چیزی که از زندگیش دیده بود سرطان بود، و تنها چیزی که از زندگیش می خواست مرگ بود.

    یکی دیگشون که خیلی هم باهاش صحبت کردم یه دختره ۲ ساله بود.اسمش فرشته بود،از ظاهر خودش و مادرش می شد خوند که واقعا بی بضاعتن.من با عروسک باهاش صحبت می کردم.مادرش می گفت تا حالا عروسک نداشته، نمی تونه با عروسکا ار تباط بر قرار کنه.می گفت از وقتی اومده بیمارستان دیگه حرفم نمی زنه.یک لحظه خودم رو جای اون مادر گذاشتم.فکر کنم هر سوزنی که به بچه ش میزنن مثله یه میخه که در بدن مادرش فرو می برن...
    دلم نمی خواد دیگه ادامه بدم این حرفا رو،من همیشه عادت دارم می خندم و از چیزایی حرف می زنم که بقیه شاد شن،ولی این یه مدت نمی دونم چرا دیگه نمی تونم مثله قبل باشم.چیزهایی که میبینم یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد کرده.فقط می خوام بدونم " چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    این مطلب از وبلاگ ( http://www.maliheee.blogfa.com ) بر گرفته شده است.
    این مطلب سال 85 نوشته شده . خدا میدونه اون دوتا بچه الان کجان ...
    غمگینم همانندِ مادری که کودک بیمارش با لبخند به او میگوید:امسال، سین هشتم سفره ی ما سرطان من است...


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •