گویی همین چند روز پیش یا چند هفته پیش یا چند ماه پیش بود، کسی صدای آوازش تمامیِ فضای کوچههای ذهن و محلّه را پر میکرد که: آقا سبزیِ بهاره، ببین چه عطری داره، تربچه نُقلی نُقلی، بیا نعنا و تَرخون، خدا مشتری بِرِسون... .
بیبی دستم را میگرفت و در خیابانها روان میشدیم، قدِّ من به چهار پایه طبقکشیِ سبزیفروش دورهگرد نمیرسید اما قرمزیِ تربچهها در کنار عطر نعناها دلم را میبرد و هنوز نام تربچه و عطر نعنا مرا به فکر کردن به بهار وامیدارد حتی اگر در میان کوههای پربرف و زمستان یخبندان باشم.
من و بیبی میرفتیم سمت بازار و سبزهمیدان، آنجا همیشه بوی چایِ دارچین و بوی سیب و کباب میداد، آجیلفروشها مدام انبوه آجیل و شکلاتهای عسلیِ داداشزاده را که تازه مُد شده بود زیر و رو میکردند و آوازشان برمیخاست که:
آجیل و پسته خندون، واسه مردم تهرون
عسلی شوکولات، در کُن از جیب پولات
گرامهای تپازِ تازه به بازار آمده بود، آنان که دستی در جیب داشتند یکی خریده بودند و میان طبق آجیلها گذاشته بودند و صدا از بلندگوی متحرک آن بیرون میریخت که:
گل اومد بهار اومد میرم به صحرا
عاشق صحراییاَم بینصیب و تنها
دلبر مَهپیکرِ گردن بلورم! آه
عید اومد، بهار اومد، من از تو دورم...
و من هنوز میاندیشم که چرا شعری با درونمایه مردانه را داده بودند زنی اجرا کند؟!
من و بیبی میرفتیم سمت بازار و سبزهمیدان، آنجا همیشه بوی چایِ دارچین و بوی سیب و کباب میداد، آجیلفروشها مدام انبوه آجیل و شکلاتهای عسلیِ داداشزاده را که تازه مُد شده بود زیر و رو میکردند و آوازشان برمیخاست که:
....
خدایش بیامرزد هنگامی که با خانم پری زنگنه به دیدارش در بیمارستان خاتمالانبیاء تهران رفتیم و آن مرحومه در حال احتضار بود، در اتاق که باز شد انگار تمامیِ آن آواز بهاری بهگونهای حزین فضا را طی کرد و به جان من رسید، اشکم درآمد، چیزی در دفتر خاطرات ذهنم در حال خوردن بود، چه بود؟ نمیدانم!! ناگهان شعر یغمای خشتمال نیشابوری به ذهنم آمد که:
کتابِ دفتر و دانش بِنِه زیرا که میبینم
نهانی خطِ بُطلان میکشد دستی به دفترها!!
آن سالها کسی پُفک و یخمک نمیخورد، عید برای ما بچهها گندم برشته و برنجک و راحتالحلقوم و عیدانهها بود، بیبی به مرد لباسفروش میگفت: این بچه یتیمه، پدر نداره، منم سیّدهام و مرد لباسفروش زیر لب زمزمه میکرد که:
خرقه آخرت مهیّا کن
که جهان را بقا برای تو نیست!
بعد تخفیف میداد. ما باز به دنبال نوروز و نواری خیابانها را پَرسِه میزدیم، سر چهار راه که میرسیدیم حاجی فیروز میآمد، یکبارش مرتضی چینیبندزن همسایه دیوار به دیوارمان بود، کار چینیبندزنی رو به زوال بود و او به خاطر سیر کردن شکم گرسنه زن و بچهاش تن به خدا سپرده بود و جامه شادیآوری بهار پوشیده بود، خنداندن و شاد کردن مردم برای یکی دو ماه رنگ یأس را از زندگی رقتبار او دور میکرد و همین وادارش میساخت که شلنگاندازتر دایره زنگیاش را به صدا درآورد و اینگونه بخواند که:
حاجی فیروز اومده، قاصد نوروز اومده
پاپَتی و دربهدر، با دل پرسوز اومده
بشکن بشکنه، دِلِتون نشنکه
اَبرابِ خودم سامبولی علیکم
اَبرابِ خودم سَرِ تو بالا کن
اَبرابِ خودم نمکی و قندی
اَبرابِ خودم چرا نمیخندی؟!
مَن بامبولیاَم بامبولی
گُبرهِ (گربه)یِ علی(ع) اَم بامبولی
یک بادی وزید، بگو تُف بَر یزید!!
سَرِ تو بالا کُن، نیگاهی به ما کُن
بشکن بشکنه، دلتون نشکنه
اینجا تهرونه، شهر مردونِه...
و مردم فارغ از ترافیک و بوقِ ماشینها بهدنبال حاجی فیروز و آمدن و نوروز میرفتند. میوه فروشها شبهای عید میوه را گران نمیکردند، بلکه رقابت در ارزانفروشی به راه میافتاد و این رقابت چه آوازها و ترانههایی داشت:
سیب سُرخ شیرین، مث عروس چین، واسه سفره هفتسین
میوه بهاری پرتقال، شهسواری پرتقال و...
در خم کوچههای بازار طبقکش دیگری چغاله بادامها را با دستمال سپیدی آبزده و سبز نگه میداشت و با گل رُز و تربچه و فلفل قرمز نقش داده بود و اینگونه میخواند که:
آقا بیا، خانوم بیا، ببین سبزه و تمیزه
چغاله ریزه میزه، اینم نوبر بهاره، بَهبَه چه رنگی داره... .
یک سیرش را یک ریال حساب میکرد و چه مزهای داشت چغاله بادامها.
بیبی مرا به دنبال خود در بازار عطارها میکشید، بوی سپند و عود و عنبر و ادویه و آواز گاه به گاه عطاران که:
عود و عنبر، مولایِ قنبر
کُندُر و اسفند، بیا بپرس چند؟!
و بیبی سماق میخرید و سپند «هفتجور» و تخم شربتی و سیاهدانه و تخم ترتیزک (شاهی).
آخرهای بازار هنوز کوزهگرها بودند و کوزههایِ آب و کوزههای گردنبلند ته بزرگ (ابریق) را بدینگونه عرضه میکردند که:
یالّا بیا، بیا جلو، کوزه دارم کوزه نو
امتحان کن بعداً ببر، کوزهها رو حتماً بخر
سال نو، کوزه نو... .
بیبی همیشه ابریق میخرید دو تا یکی برای شکستن و رفع قضا و بلا، دیگری برای سبزه انداختن و تخم سیاهدانه و ترتیزک بر بدنه کوزه میرویاند، چه ذکری داشت و چه دعاهایی به هنگام سبزه رویاندن!؟!
سمنوفروشان دو سه روز به نوروز مانده در کوچهها پیدایشان میشد، بیشتر شیرفروشان دورهگرد بودند که به این کار هم میپرداختند و چنین کالای خود را عرضه میکردند که:
سمنو، آی سمنو، شیرینِ شیرین سمنو، مالِ پایِ هفت سین سمنو...
به خانه که میرسیدیم چقدر گوشمان پر از آواز نوروز و بهار بود، با بهار این همه شور آمده بود اما مادربزرگ همیشه مرا میترساند میگفت: دنیا رویِ شاخ گاوه و من از این دلهره داشتم که نکند این گاو هوس خاراندن سر خود را بکند!!
نوروز همیشه آمد و رفت و باز آمد ولی آن آوازها و ترانهها دیگر نیامد و روز به روز از مبلغ کم شد و بر تعارف افزوده گردید تا جایی که دیگر نشانی از آن شور و شوق نمانده است، من هرگاه که بهار پا به رکاب میشود یاد این شعر شادروان سهراب سپهری میافتم که:
«پدرم وقتی مُرد پاسبانها، همه شاعر بودند!!»
آن روزها همه شاعر بودند، و همه با ته صدایی آوازی ماندنی میخواندند، اما امروز چه؟؟ آخ از امروز، وای بر فردا، فرزندانمان برای نوروز چه خواهند نوشت؟!!
منبع:تبیان
علاقه مندی ها (Bookmarks)