با لبخندي يك بري گفت:

_ديگه واداري ولغاتي مثل اون برام بي معني شده.شايد لزومي نداشته باشه كه بگم،اما بعد از تو نتونستم مهر هيچ دختري رو به خلوت قلبم راه بدم. گاهي حس ميكنم سنگ شدم،ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هنوز هم بعد از اون همه بي مهري به تو علاقه دارم .به نظرت عجيب نيست؟

عرق سردي روي پيشانيم نشست.اصلا انتظار چنين صحبتي را نداشتم.كار هاي او هميشه غافلگير كننده بود.امگار توقع نداشت سكوت كنم كه آنطور با دقت رفتار وحركاتم را زير نظر گرفته بود.وقتي شروع به حرف زدن كردم از لرزش صداي خودم جا خوردم.

_من..من واقعا توقع شنيدن اين حرف هارو نداشتم.

صادقانه گفت:

_خودم هم تعجب ميكنم،ولي واقعيت داره!خوشبختانه يه پسر بچه ي احساساتي هم نيستم كه بگم از روي احساسات حرف ميزنم.

گفتم:

_چرا احساساتي هستي!!تو دوباره داري اشتباه ميكني بابك،چون من اون بيتاي سابق نيستم .بهتره كمي منطقي باشي!

مصمم گفت:

_ببين ! من مي دونم كه قبلا حرفات رو زدي ،اما تو مجال ندادي من هم حرف بزنم.

سري تكان دادم وگفتم:

_بي فايده است بابك.پس خواهش ميكنم تمومش كن!نكنه اومده بودي همين حرف هارو بزني؟

رنجيده گفت:

_تو هيچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادي.

با صداي بغض آلودي گفتم:

_به خدا قصدم رنجوندن تو نيست ولي...

_ولي داري همين كار رو ميكني!تو مي توني به جاي خودت تصميم بگيري اما فقط به جاي خودت!اومدم بگم من فكر هام وكردم ديگه اجازه نمي دم به جاي من تصميم بگيري.

جمله اخرش را با چنان قاطعيتي گفت كه زبانم بند آمد.عزمم را جزم كردم واز جا بلند شدم اما او خيلي جدي وامرانه گفت:

_بنشين!هنوز حرفهام تموم نشده!

با ترديد سر جايم نشستم وزمزمه كردم:

_تو ديوونه شدي!

با لبخند گفت:

_ميگن بايد از ديوونه ها ترسيدو

با جديت گفتم:

_ديگه شوخي كافيه! من بايد برگردم خونه!

با سماجت گفت:

_اما تو هنوز جواب من رو ندادي!

بي حوصله گفتم:

_چه جوابي؟منظورت رو نمي فهمم!

توي چشمانم خيره شده وگفت:

_من دارم ازت براي دومين بار درخواست ازدواج ميكنم!

عصبي گفتم:

_بس كن بابك.فكر بعدش رو كردي؟جواب دايي ومادرت را چي ميخواي بدي؟

با پوزخند گفت:

_پس اون ها دلايل مخالفت تو هستند؟

محكم گفت:

_فقط اونها نيستند