مبارزه با تقدیر، با سلاح نوشتن




داستان گونه ای معارضه است، معارضه با خود و سرنوشت خود. ما می نویسیم تا با تقدیر خود در بیفتیم، یا آن را به عقب بیندازیم. همه تلاش شهرزاد، مادربزرگ قصه گوی ما، در نمونه وارترین قصه سرایی در ادبیات جهان، یعنی هزار و یک شب، معطوف به همین مبارزه با تقدیر است. احتمالا هیچ نویسنده و روایت گری،هم چون شهرزاد، هشدار و نهیب تقدیر را این گونه به گوش جهانیان نرسانده است، و از همین رو است که به گمان من، شهرزاد را باید نماینده زنده ترین و پایدارترین خصلت انسانی در ادبیات دانست.
شهرزاد، آن گونه که در قصه مدخل هزار و یک شب آمده است، داوطلبانه به دیدار شهریار مستبد و خون ریز می رود- در واقع از پدر خویش که وزیر اعظم شهریار است به اصرار می خواهد تا او را بر شاه «کابین» کند- با وجود این که می داند شاه « هر شب با کره ای به زنی آورده و بامدادانش همی خواهد کشت». در واقع شهرزاد می خواهد وضعی را که او و خواهران نگون بختش، همه زنان قربانی شهریار، در آن قرار گرفته اند تغییر بدهد، تا «بلا را از سر دختران مردم» بگرداند. بنابراین هدف شهرزاد روشن است؛ بازداشتن شهریار از قربانی کردن دختران، و انصراف خاطر او از کین خواهی جنون آمیزش.
اما امتیاز شهرزاد، نسبت به خواهرانش، چیست؟ آیا او ساحره و شعبده گر است؟ یا از عاقبت کار پرخوف و خطر خود آگاه نیست؟ یا مرگ را به جان می خرد چون یقین دارد که بر حق است؟ شهرزاد با دل آگاهی و اعتماد به نفس تقدیر خود را می جوید و می یابد؛ زیرا که او از قلب روشن خویش فرمان می گیرد، قلبی که سرشار از عشق و دانایی و شرافت است. او، به رغم سخنوران اخلاقی، شهریار را از عقوبت جنایات قساوت آمیز و آتش دوزخ نمی ترساند؛ زیرا که اهل تربیت و تهذیب و ارشاد نیست و پروای انتقام و مرگ هم ندارد او، به حکم غالب افسانه های زنانه، مکر نمی ورزد، به سحر و جادو و جبر و طلسمات متوسل نمی شود، و مددی از اسرار و ماوراء نمی گیرد امتیاز او، در مقایسه با دختران دیگر، این است که زنده است، نه از آن رو که خواهرانش به امر شهریار قربانی کین خواهی او می شوند، بلکه از این جهت که سخن گفتن می داند. خواهران شهرزاد پیش از آن که بمیرند، در حقیقت، گویی زنده نبوده اند، چون در برابر سرنوشت خود خاموش و تسلیم بوده اند. اگر سحر و معجزه ای هست در این جا است، در کلام شهرزاد است، در قدرت داستان سرایی او است.
شهرزاد می داند که هر کس سخن گفتن بداند الزاماً قصه گو نیست. برای او سخن گفتن در حکم عمل کردن است؛ همان گونه که بسیاری از مردمان بدوی عقیده داشتند- و هنوز نیز پاره ای عقیده دارند- که ادا کردن بعضی کلمات می تواند آثار مادی داشته باشد؛ یعنی کلمه را می توان به صورت یک ابزار مادی به کار برد اما کاربرد کلمات نزد شهرزاد، به اصطلاح، «افسون دمیدن» یا ورد خواندن نیست، بلکه بیان این حقیقت است که انسان احساس کند در برابر جهان مهم است، و می تواند چیزی را بسازد یا چیزی را تغییر دهد. شهرزاد آشکارا بر آن است که مخاطب خود، شهریار، را برانگیزد و این انگیزش گری را از همان آغاز، در گفت و گو پدرش، مورد تاکید قرار می دهد. نیروی که او را به قصه گویی وا می دارد به هیچ وجه جنبه تفنن و سرگرمی ندارد، بلکه نوعی «صیانت نفس» است؛ البته نه با پرهیز از خطر و برآوردن نیازهای نخستین شخص خودش، و رهانیدن پدرش از مخمصه انتخاب قربانیان دیگر برای شهریار، بلکه صیانت نفس همه خواهران و زنانی که او به آن ها، از لحاظ جنسی و سببی و انسانی، وابسته است. در حقیقت قصه، از لحاظ شهرزاد، تعبیری از تعبیرهای زندگی محسوب می شود؛ آن چه می تواند به شناخت جهان و شناخت خویشتن و در اختیار گرفتن عناصر و نیروهای طبیعت مدد برساند. شهرزاد می داند که آزادی صوری گفتار، قصه گویی، می تواند به آزادی واقعی و عینی منجر شود، و از یکی (آزادی گفتار) برای تحقیق دیگری (آزادی واقعی) مدد می گیرد.
اما شهرزاد چه گونه می تواند شهریار را، در مقام مخاطب قصه های خود، برانگیزد؟ در قصه مدخل، قبل از نخستین شب، شهرزاد تمهید مقدمه می کند. او پدرش را مجاب می کند که خواهر کهتر خود، دنیازاد(دینارزاد)، را همراهش به قصر شهریار بفرستد تا در دیرگاه شام، به بهانه وداع بازپسین، او را نزد خود بخواند و به خواهش خواهر، حدیث «طرفه» ای آغاز کند تا خواب آشفته شهریار و خواب ابدی خود را به تعویق بیندازد. وقتی دنیا زاد، به اذن شهریار، بار می یابد و در کنار شهرزاد می نشیند، به تدبیر اندیشیده خواهر مهتر خود، تقاضایش را به زبان می آورد: «ای خواهر، من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی بر گو تا رنج بی خوابی از من ببرد.» در واقع نه به درخواست شهریار، و نه حتی دنیازاد، بلکه خود شهرزاد است که داوطلبانه سخن به قصه گویی آغاز می کند، و طبعاً نه به انگیزه وداع بازپسین با خواهر و غلبه بر «رنج بی خوابی» او، بلکه این تمهید هراس انگیز و مرگ بار همه از آن جهت است که شهریار تلخ کام «سوگند [زن کشی] از خویش بیفکند و خشم و ناخشنودی از او فرو گذارد». به این ترتیب معجزه نه در خواب بلکه در بیداری و هوشیاری، با نظم و ترتیبی از پیش اندیشیده، اتفاق می افتد و اثر آن در شهریار سخت می گیرد، به طوری که با دمیدن سپیده به خدا سوگند می خورد که شهرزاد را، به رغم عزم جزم خود، نکشد تا «بقیت داستان» را در شب بعد بشنو. آن چه به اختصار گفته شد آغاز گاه هزار و یک شب است، یعنی مدخلی که چارچوب و ساختار قصه ها را می سازد و مایه اصلی آن در هر قصه به نحوی تکرار و تکثیر می شود در پایان هر شب، آن چه نظر گیر است استفهام و استعجاب است و شهرزاد به حکم طبع سرشار و قریحه داستان سرایی خود درست در لحظه ای رشته قصه را قطع می کند که اشتیاق شهریار به شنیدن دنباله قصه به حد اعلای خود رسیده است. این پرسش در هر قصه ای، کمابیش در هر مرحله از قصه، مطرح است: «بعد چه پیش خواهد آمد؟»
قصه به گونه ای پیش می رود که خواننده- شهریار- نمی تواند آن را دقیقا حدس بزند و او در انتظار واقعه ای می ماند که آن واقعه رخ نمی دهد یا در جایی نامحتمل رخ می دهد. در واقع حادثه در جایی و مکانی اتفاق نمی افتد که انتظارش را داریم. در عین حال با آوردن قصه ای در متن قصه اصلی ما همواره در اعجاب، که جوهر زندگی است، باقی می مانیم. سلاح شهرزاد، چنان که ای ام فورستر می گوید، « انتظار» یا «تعلیق» است، همان عنصری که باعث می شود طولانی ترین قصه گویی جهان در طول هزار و یک شب لحظه ای از تداوم شگفت خود باز نماند و قدرت جادویی خود را پس از گذشت قرن ها، کماکان تا به امروز، حفظ کند.
شهرزاد قصه می گوید و از تخیل نیرومند و درخشان خود برای قصه گویی مدد می گیرد، زیرا که خواهان آزادی است. او واقعیت قصه بودن قصه ها، فاصله میان واقعیت و خیال، را از میان نمی برد. او می گوید، اعلام می دارد، که دارد قصه می گوید؛ بنابراین فاصله میان آدم های قصه و نقش خود، در مقام قصه گو، و فاصله میان خود و شهریار، در مقام شنونده، را نفی نمی کند. آزادی شنونده خواننده، اصل مسلمی است که انکار نمی شود. طبعاً شهرزاد آزادی شهریار را نمی تواند انکار کند، و همه هنر، رندی، او در مقام قصه گو این است که شهریار را وامی دارد تا آزادی خلاق او را انکار نکند، و حتی این آزادی را به رسمیت بشناسد از طرف دیگر شهرزاد بر آن است تا رابطه میان هنر قصه گویی و زندگی، یعنی محاکات، را به گونه ای ظریف و موثر نشان دهد. او می کوشد تا میان ارزش های قصه و ارزش های دیگری که از حیث تاریخی در زمانه او رایج بوده اند پیوندی ایجاد کند اما نتیجه، یا حاصل این پیوند، متضمن عناصر و مضامین تازه ای است که از ابتکار و تخیل او، در نفی اجزای پوسیده و منحط نظام کهنه، پدید می آید راست این است که شهرزاد جانب قصه را، که رو به دنیاهای شگفت و آزاد دارد، می گیرد و واقعیت را، که سخت و صلب و اعتیاد آور است وا می نهد.
آن چه از نظر مخاطب، خواننده در جریان نقل قصه ها، پوشیده نمی ماند- و در واقع هدف شهرزاد نیز هست- همین رابطه میان متن و جهان است که نظامی دیگر از عناصر و روابط را به ما عرضه می کند به عبارت دیگر قصه ها نخست به عنوان «صورت» (فرم) و سپس به عنوان «پیام» ادراک می شوند و گاهی این معادله برعکس می شود، یعنی نخست پیام و سپس صورت در متن انعکاس و به تدریج شکل پیدا می کند اما قصه ها اغلب جهان واقعی را به شکل الگویی صوری و خیالی نشان می دهند؛ به این معنی که راوی فقط موضوعی از موضوعات ممکن در جهان ذهنی خود را توصیف نمی کند بلکه آن چه در هیئت قصه به ما عرصه می کند خود مبدل به یک «جهان» می شود از این رو هر قصه برای شهریار و هم چنین برای مخاطبان و خوانندگان قصه، یک «لذت عقلانی» و یک «لذت حسی» پدید می آورد. برای ما، در مقام نویسنده، میراث قصه گویی شهرزاد واجد ارزش های بی کران و پایان ناپذیری است و هر قصه اش، که از دل قصه دیگر پدید می آید، این اقتضا را دارد که از جهات گوناگون مبنای قصه دیگری قرار گیرد؛ البته اگر هم چون ازراپاوند بر این عقیده باشیم که «آثار هنری معاصرند»، و اگر اثر نویسنده ای را بخوانیم آن نویسنده حتی اگر کهن ترین قصه گوی جهان- شهرزاد- باشد. معاصر ما خواهد بود. اهمیت قصه های شهرزاد، حتی قصه های متضمن «پیام» های منجز او، در این است که روایت دلالت بر «اشارت» دارد نه بر «عبارت»، و راوی هر پیامی را به صورت ساختار عاطفی بیان می کند. در واقع او از قدرت قصه به عنوان محمل اندیشه ها استفاده می کند، اما اندیشه ها را در هیئت نشانه های و عناصر روایی، که پیدا است از لحاظ او عاملی عمده و اساسی در داستان سرایی شمرده می شوند، درج می کند. بنابراین آنچه ما می توانیم از شهرزاد بیاموزیم تاکید او بر کیفیت یا ساختار عاطفی قصه ها است و این کیفیت را نیروی تخیل و قابلیت آفرینش گری شهرزاد پدید می آورد نه صرفاً خود اندیشه ها. طبعاً این دریافت کاملا درست است که شهرزاد از حیث معناشناسی به روایت می پردازد اما هیچ گاه ارزش های روایت را از دست نمی گذارد. همین جا این توضیح ضروری به نظر می رسد که برخوردار بودن قصه ها از ساختار عاطفی، الزاماً به معنای اخلاقی بودن- صادق یا کاذب بودن- آنها نیست؛ اگر چه قصه ها در مراتب یا درجاتی گونه ای بازنمایی از زندگی است ،اصل وحدت بخش در قصه های هزار ویک شب درون مایه های آن است؛ درون مایه هایی که مصالح آن ها، اغلب حضور دو عنصر یا نیروی کمابیش متفاوت را نشان می دهد؛ یکی عنصر با نیرویی که از محیط طبیعی و بی واسطه نویسنده- راوی- اخذ می شود، و دیگری عنصر یا نیرویی که منبع الهام آن سنت ادبی و تخیل نویسنده است. طبعاً این مصالح در نوع رابطه مخاطب، خواننده با متن قصه ها موثر خواهد بود؛ اگر چه رابطه مخاطبان با متن الزاماً از یک جنس یا هم تراز نخواهد بود. شاید هیچ اثر ادبی در جهان مانند هزار و یک شب این همه مالک و آفرینش گرم هوا خواه نداشته باشد به رغم این که این متن را عموماً نماینده قصه گویی شرقی می شناسند عناصر و مایه های فراوانی در آن هست که از مرزهای تاریخی و فرهنگی شرقی فراتر می رود، و از همین رو است که علاوه بر ایرانی ها، که منبع اصلی آن را «هزارافسان» پارسی می دانند، هندی ها، عرب ها، مصری ها، یونانی ها و حتی لاتینی زبان ها بخش هایی از این اثر عظیم را متعلق به خود می دانند. قطع نظر از اهمیت تشخیص اصالت قصه ها و اثبات صحت انتساب آن ها به ملت و فرهنگی خاص، به گمان من، شاید درست تر این باشد که بپذیریم این اثر با قدمت دور و درازش و تغییر و تحولاتی که از سر گذرانده یا بر سرش آورده اند زادگاه معینی ندارد و از همه فرهنگ ها الهام گرفته است و بیهوده است که قوم یا ملتی این اثر را صرفاً از آن خودش بداند.



از طرف دیگر شهرزاد بر آن است تا رابطه میان هنر قصه گویی و زندگی، یعنی محاکات، را به گونه ای ظریف و موثر نشان دهد. او می کوشد تا میان ارزش های قصه و ارزش های دیگری که از حیث تاریخی در زمانه او رایج بوده اند پیوندی ایجاد کند.