یار همراه
سلام....
2 روزه نبودم اخه همه عشق عمه اومدددددددددددددددددددددد د
بغلش کردم. بوسیدمش... تو بغلم خوابید..... نفسش بوی طراوات تازگی میداد...
ای ادما من اومدم خونه بابا بزرگ بعد6ماه و12 روز ....
من یکم مریضم... همش 6 کیلوم.... ضعیفم... مریضم... برام دعا کنید... که خدا شفام بده... (درد دل انسیه)
به حق امام زمان قسمتون میدم واسه انسیه ما هم دعا کنید .. اینم عکساش
براش گریه کردم 6 ساعت پیشم نیست رقته خونشون شهر دیگه.... دلم تنگش .. دعا ش کنید..
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
کاربر اخراج شده
تا الان منشی بابایی بودم براش یه متنی رو تایپ کردم، در قبالش 100 تومن ناقابل گرفتمبه این میگن خوداشتغالی شایدم کارآفرینی
"امروز یکشنبه ساعت 1:12 بامداد مورخ 4 اسفند 92"
یار همراه
هیچ کس نیست منو توجیه کنه...
چرا من هی که بزرگتر میشمنادون تر،دست وپاجلفتی تر،خنگ تر و...دارم میشم؟!
تو به من خندیدی و نداستی که سر پدر محترم را با سیب شیره مالیدم
یه حرفایی تو دلمه نمیدونم چرا نمیشه به کسی گفت....
دلم پره...نمیدونم چی میخوام...حرف دلمم نمیدونم چیه...
قفل کردمفقط اینجا یه چیزی واضحه که من سلی ناز قبلی نیستم
زندگیمم تغییر کرده
میخوام یه مدت هیچ جا نباشم!شروع میشه....نزدیکه!
کاربر اخراج شده
بوی عید میاد!!
یکی از دوستانم که 3ماه هم ازم کوچیک تره
بچه دار شد!
اسمشم گذاشت مارشال
امروز تو دانشگاه چقدررررر به مسخره میگفتیم مارشال
((مارشال بالاترین درجه ارتش های غربیست))
همکار تالار مهندسی برق
کاربر اخراج شده
سلیناز من همونی که بود، همونی که من همیشه دوسش دارم
فقط باید صبر داشته باشه نمیدونم اینو چطور بهت بگم
سلیناز من احتیاجی به رفتن نداره
احتیاجی نداره که متن نوشتشو سفید بنویسه
سلیناز من فقط باید به زندگیش ادامه بده
باید از اول متولد بشه و اون چیزی که میخواد رو به همه ثابت کنه
به تمام دنیاااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا
فقط باید خودش باشه همین![]()
کاربر اخراج شده
دوست آشنا
هی امروز چه روزی بود این دفعه دیگه خواب نموندم که به کلاس دیر برسم دو ساعتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتت منتظر تاکسی بودم تا برم مگه مواقع ضروری تاکسی گیر میاد آخهحالا موقعی باشه که تاکسی نمیخای راننده ها سر مسافر سرو کله همو میشکونن
..................... صبر کردم یکی بیاد
شد 5 مین گفتم حالا یکم دیگه وایستیم شانسمونو امتحان کنیم ........شانس !!!!!!!!!!!!!! دریغ از یه ذره
........انگاری قحطی اومده بود
........ منو میگی اینجوری شدم
فقط چن دقیقه تا شروع کلاس مونده بود دِ بدو
که رفتم از یه مسیر دیگه سوار تاکسی شم خداروشکر بود.
رسیدم 10 دقیقه دیرتر ........... مثل بچه های خوب و با ادب وارد کلاس شدم استاد گرامی داشت تدریس میکرد تا منو دید یَک لبخند گسترده زد و گف خببببببببب شیرینی هفته بعد معلوم شد (این من بودم اون موقع) عاغا یه دفعه این 2گرونی افتاد
که بعله یادمان رفته که هرکی دیر برسه یا صدای گوشیش در بیاد باستی شیرینی بیاره...........
هیییییییییییییی موقع استاد رفتن هم با یک ماژیک بصورت کاملا گنده جلو اسممون نوشت"ش" ینی شیرینی و من در آن موقع در ظاهرو در باطن
متأسفانه هر چه اتفاق ناخوشایند هست برای من رخ می ده! ظهر رفتم اتاق خواهرم.. پرنده عزیزشون بیرون بود.. گرفتمشون روی دستم، چون موجود بسیار فهیمی هستند ناگهان خواستند بپرند روی سرم! ناخنشون یک لحظه گرفت به لب پایینم!!! من هم بسیار استرسی زود لبم رو با آب داغ شستم و بعد هم کلی پوویدون آیداین زدم! بعد تند تند می گم برم یه آزمایش بدم نکنه بیمار شده باشم و خواهرم فرموند: آره احتمالاً ایدز گرفتی!!!! و پایان، تصمیم بر این گرفتم که دیگه نگاهشون هم نکنم .. کلاً هر چه شخصیت مضطرب تری داشته باشی مشکلات بیشتری ظاهر می شه واست .. یه بار دیگه رفته بودم تمرین اسکیت، به دلیل سرعت زیاد و البته گیر کردن اسکیت هام به مانع خردم زمین و کمی پوست پای چپم خراش برداشت.. اونموقع هم مکرراً می گفتم نکنه آلوده شده باشه پام ...!!
واقعاً که دغدغه هام بسیار هست .. همسایه مجاورمون ، فرزندانشون سگ دارند و توی اتاق نگهداری می کنند .. از این سگ کوچک ها .. من هم به مادرم گفتم نکنه یکی از مو هاش بیاد تو هوا و منزل ما و درون حلق من بره!! توی اتاق خواهرم هم که می رم تا جایی که در توانم باشه تلاش می کنم دهانم بسته بمونه که یه وقت پَر طوطیش وارد دهانم نشه ..
بله .. این هم یک روزِ پر استرس، البته به همراه استرس های دیگه که هر روز موجود هست ...!
دلم تنگه پرتقالِ من!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)