گلگز و عباس
در شھر توفارقان خواجه ماجیلي بود كه از جلال و ثروت چیزي كم نداشت و فرزندش عباس را نیز چنان ھوش و فراستي كه از ھر انگشت اش ھزار ھنر می باريد . اما فلك كج مدار ، با او نساخت و روزي ديد كه مرگ بر بالین اش نشسته و شمع حیاتش به بازي نسیمي خاموش خواھد شد .
خواجه ماجیل فرزندش را به حضور فراخواند و گفت : « روزگاري در سفر استانبول، كولي طالع بیني ديدم كه وقتي چشم به كف دستان من دوخت او را چنان حیرتي فرا گرفت كه براي لحظه اي خاموش شد و چون سخن به زبان گشود گفت كه زمانه ی بد عھد ، بر لب بحر فنا منتظر توست و اما كوكبي در حیات ات چنان نورافشاني مي كند كه تا زمین و زمان ھست فروغ او نیز خواھد درخشید.چون كنجكاوم كرد و مشتي زر ستاند او از تو حرف زد و اينكه ھرچه از مال و متاع دنیا دارم و خواھم داشت براي كسبِ فیض تو از محضر عالمان و عارفان از ھیچ چیزي كوتاھي نكنم.»
خواجه ماجیل اين گفت و چون لرزش شعله اي ، تكاني خورد و مرگ او را دريافت . عباس و مادرش با دلي پرخون و چشماني پراشك ، ختمي آبرومند براي خواجه ماجیل برگزار كردند و اما عباس را ديگر ، دل و دماغ محضر عالمان نماند و شب و روزش در گوشه ي محرابي به عابدي مي گذشت .
روزي دلش ھواي باغھاي سیب و تاكستانھاي پدر كرد و به ھمراه دوستي بود تفرج كنان در ھوايي پر از شمیم گلھا و نغمه ي بلبلان « قايا » كه نامش، از عالم قدسی سخن ساز كرد و ريسمان فراق پدر كه او را اسیر دل رمیده اش ساخته و كیمیاي سعادتي كه آرامشِ درونش را به او باز می گرداند.
عباس و قايا طعامي بخورده و شكرانه ي سلامت كردند و با چھچھه و آواز پرندگان خوش نوا به خواب رفتند .به ھنگام عصر ، قايا بیدار شد و ديد كه عباس ھنوز خواب است . ھرچه او ر ا صدا زد و تكانش داد عباس از خواب برنخاست و اما عطر پاك نفس ھايش كه نسیم را نیز معطر مي ساخت و باغ خنده اي كه رو صورتش گل كرده بود او را به فكر انداخت و تا بال لطیف زمان با سیاھي نی اغشته رو به شھر توفارقان نھاد و مادر عباس را خبر كرد . عباس را بلند كرده و در زين اسبي نھادند و تا به كاشانه آوردند باز در خواب بود .
او در رؤيایی دل انگیز فرو رفته بود كه ھاتف غیبي ، با او محرم اسرار نھان مي گفت و اينكه ھنوز خام است و بايد پخته ي عشق گردد تا در حريم درگه حق ، اھل دلي شكیبا بارآيد .
آن ھاتف غیبي ، آيینه اي از دل در مقابل او نھاد و گفت:«چه مي بیني؟ »
علاقه مندی ها (Bookmarks)