دوستان خوبم طی سال های زیبای جوانی دورانی رو طی تحصیل سپری کردید . دوست دارید این لحظات شیرین رو با هم مرور کنیم ؟
دوستان خوبم طی سال های زیبای جوانی دورانی رو طی تحصیل سپری کردید . دوست دارید این لحظات شیرین رو با هم مرور کنیم ؟
http://roksana65.blogfa.com/ساناز فرهیدوش
وبلاگ خودشکوفایی
بعد از 10 ماه وقتی با جان و دل سر پروژت نشستی و از تفریحت گذشتی ، ناگهان یکی از آسمان نازل میشه و یه سنگ یزرگ نازل میشه !
در حالتی میان زمین هوا وقتی حالت گرفتس ......................
جای و کسی رو نمی خوای ببینی اما خدا همیشه هست .اونجاست که شاید به خاطر خرده نیکی هایی که کردی آنچنان دستتو بگیره که کیف کنی .
استاد راهنمام انچنان انرژی مثبتی بهم داده که بازم از کارم لذت می برم .
خدا رو شکر .لحظات شاد و نا شاد با هم هستند . و دست خداست که جاودان می ماند در یاد ما .
http://roksana65.blogfa.com/ساناز فرهیدوش
وبلاگ خودشکوفایی
هی هی هی ....
تازه چن روز نرفتم دلم تنگیده کجایی دانشگاه
ترم های تابستانی خدایی 6 ماتیازیه . امتحانش کنین !
http://roksana65.blogfa.com/ساناز فرهیدوش
وبلاگ خودشکوفایی
هیچ کس همراه نیست!...
تنهای اول...!
هنو چند ترم نگذسته دوستایی و که خیلی دوسشون دارم دیگه نمیبینم آخه من بعد باید کلاس های بعد از ظهر بردارم
این موضوع ناراحتم میکنه
کاش کلاس های تخصصی فقط بعد از ظهرا ارئه میشد چی میشد همه دوستام و میدیدم
كا ش مي گفتي چيست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!!!!...
دانشگاه اتش نشانی درس برق داشتیم . درس نجات فردی بود که در هنگام بررسی لوستر دچار برق گرفتگی شده !! بنده داوطلب بالای صندلی بود که ناگهان تعادل خود را از دست دادم و فقط تونستم یقهی استاد رو بگیرم تا با مغز نیوفتم کف کلاس !!!
سپس کلاس تعطیل شد !! و من سرم از رو زمین بلند نمیشد دیدم استاد هم نیست !!!! اصلن یه وضی !!!
http://roksana65.blogfa.com/ساناز فرهیدوش
وبلاگ خودشکوفایی
شاید بعد دفاعم کمتر دغدغه داشتم ..... نه ؟ اما نه تازه شروع زندگی بودم . دکتری قوبل شدم و انصراف
دیروز دومین باری بود که قبول شدم منتها بی ازمون و باز هم مجبور به انصراف !!
نمی دونم تقدیره . سرنوشته . کاره پوله یا کار ...... بی خیال گاهی بد ترین شرایط الان نعمت آیندس ! اره سلام زندگی !!
http://roksana65.blogfa.com/ساناز فرهیدوش
وبلاگ خودشکوفایی
با تمام مسائل و مشکلاتی که دوره کاردانی داشتیم مثل اشنایی با افراد جدید و کم کم بروز مشکلات و تنبلی و ظرف نشستن و شلختگی و غذا پختن و سوزوندن و تفریح و بحث و جدل و قهر و اشتی
الان بعد از 1 سال وقتی همدیگرو میبینیم دلمون نمیخواد از هم جدا شیم
یکی از به یاد ماندنی ترین لحظات دانشجوییمون این بود که من و 3تا دیگه از هم خونه ای هام شب اینقدر پی اس 2011 بازی کردیم صبح دیگه نشد بریم کلاس من طبق معمول ساعت 6:30 بیدار شدم و کم کم رفتم نون داغ خریدم و اومدم خونه خوابیدم باز.ساعت 9 دیگه کم کم بیدار شدیم.بعد از صبحانه من و مهبد رفتیم دم در یکم هوامون عوض شه.من ایستاده بودم مهبد هم رو جدول با شلوار گرمکن و یه تیشرت نشسته بود
دیدیم یه ماکسیما جلوی پای من ترمز زد.راننده رو نگاه میکنم نمیشناسم.فکر کردم ادرس میخواد.همینجوری داشت نیگاه میکرد.سرمو خم کردم گفتم جانم؟ دیدم اونی که سمت شاگرد بود میگه محمد شما چرا کلاس نیومدین؟ دیدم استادمونه
بلند گفتم به سلااااام اقا صفایی عزیز(مهبد بشنوه) اونم شوکه شد منم گفتم استاد مهبدو نگاه کن.اصلا از نظر روحی روانی داغونه.دپرس دپرس.اوردمش جلو در بشینه یکم هواش عوض شه.من مراقبشم امروز.خیلی حالش بده مهبد هم چنان قیافشو مظلوم کرد و خسته و خواب الود که استاد وقتی دیدش نگران شد.گفت چشه؟ دیگه به خیر گذشت.خدایا مارو ببخش.اخه چند نفر تو دنیا هستن که روزی که کلاس نمیرن استاد جلو پاشون ظاهر شه.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)