دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: خاطرات بچگي خودتو بگو !!

  1. #1
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    باستان شناسي
    نوشته ها
    5,041
    ارسال تشکر
    7,753
    دریافت تشکر: 30,245
    قدرت امتیاز دهی
    891
    Array

    Lightbulb خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    هر چي يادت هست بگو


    هرگز زانو نخواهم زد،حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم باشد.

    "
    کوروش بزرگ"


  2. 10 کاربر از پست مفید باستان شناس سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    English Methadology
    نوشته ها
    339
    ارسال تشکر
    233
    دریافت تشکر: 1,114
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    انریکه's: جدید71

    Post پاسخ : خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    یه بار با پسرعمم یه گاری رو با گل تزیین کردیم به عنوان ماشین عروس سوارش شدیم هی میگفتیم بیب بیب بیبیب بیب
    یادش بخیر
    یه بارم یه چاله ی بزرگ کندیم توش آب و خاک ریختیم به عنوان تله بعد اون یکی پسر عممو انداختیم توش وای یه وضعی بود
    خلاصه.....
    خیلی شیطون بودیم......
    just for today


  4. #3
    همکار تالار حقوق
    نوشته ها
    1,412
    ارسال تشکر
    6,792
    دریافت تشکر: 6,010
    قدرت امتیاز دهی
    3316
    Array
    غزل بارون's: جدید54

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    یه بار وقتی تبریز بودیم یه خروس لاری رو برادرم اذیت کرد بعد خودش ئر رفت من موندمو خروسه دنبالم میکرد وای که چقدر ترسیده بودم!خدا رو شکر داییم اومدو رامش کرد وای چه روزی بودا!
    دنیا
    پا به ماه ِ
    لبخند توست
    بخند
    بگذار زندگی بدنیا بیاید...



  5. 14 کاربر از پست مفید غزل بارون سپاس کرده اند .


  6. #4
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مكانيك - ساخت و توليد
    نوشته ها
    23
    ارسال تشکر
    148
    دریافت تشکر: 147
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    خاطره که زیاد دارم ولی یکی یکی.
    6 ساله بودم. برای مراسم خواستگاری یکی از نزدیکان ، خانواده ما هم دعوت شده بود. من و همبازیهام برای پیدا کردن نخود سیاه به حیاط فرستاده شدیم. ما هم که کنجکاو!
    خلاصه اتاقی که عروس و داماد داشتن توش حرف میزدن ، 1 در رو به حیاط داشت.
    در نتیجه ما 3 تا بچه ، آویزون در شده بودیم که ببینیم چه خبره و چی میگن!
    چشمتون روز بد نبینه. اصلاً نفهمیدیم چی شد که در نتونست وزن ماها رو تحمل کنه و از جا کنده شد و ما وسط اتاق ولو شدیم.وقتی سرمونو بالا کردیم ، دیدیم همه اومدن توی اتاق و یه عده چپ چپ نیگا میکردن و یه عده هم بهمون میخندیدن!!! در کل ما شدیم خاطره این زوج خوشبخت!


  7. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    شــَهرسازی
    نوشته ها
    1,502
    ارسال تشکر
    3,632
    دریافت تشکر: 9,836
    قدرت امتیاز دهی
    352
    Array
    ستاره کویر's: جدید11

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    ای وای چــــــرا اینجـــا خلوته!!!!

    فکر نکنم کسی باشه که بگه من چیزی یادم نیست .. یا خاطره ی جالب نداشتم!

    بچگی همش خاطــــــــرست .. نیاز به فکر هم نداره گاهی اوقات یدفعه میاد تو ذهـــنتو میبردت به چندین سال قبــل
    و
    یه آهـــــی میکشی و میگی یادش بخیر!!
    رنگین کمونِ 6 رنگ
    -----------------------------
    سوالات مربوط به بخش هنر و شهرسازی
    با ما در ارتباط باشید

  8. 4 کاربر از پست مفید ستاره کویر سپاس کرده اند .


  9. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    شــَهرسازی
    نوشته ها
    1,502
    ارسال تشکر
    3,632
    دریافت تشکر: 9,836
    قدرت امتیاز دهی
    352
    Array
    ستاره کویر's: جدید11

    پیش فرض پاسخ : خاطرات بچگي خودتو بگو !!

    سلام

    این خاطره ای که @جوان ایرانی تو قسمت داستان های بچگی
    #43 نوشت منو یاد یه خاطره ای انداخت

    نه به ایشون نه به من

    مامان بزرگ منم تو خونشون مرغ و خروس داشتن ... یه خروسی داشتن که خیلی خیلی سر و صدا میکرد .. یه مدت قاطی کرده بود! همش سروصدا میکرد!
    دیگه امون همه رو بریده بود .. من خیلی یاهاش بازی میکرد نمیدونم چرا با وجود اون همه تنفری که همه ازش داشتن من عاشقش شده بودم
    خیلی خوشگل بود رنگی رنگی و بززززرگ ... میرفت یه جا قایم میشد منم پیداش میکردم کلی ذوق میکـــردم

    حالا اینا رو گفتم تا برسیم به بخش اصلی داستان!!!
    دیگه همه از دستش کلافه شده بودن .. یه روز نزدیکای ظهر بود که منو بردن خونهی مامان بزرگم قبلش برادرم با مامانم رفته بودم ... نمیدونستم چرا منونشوندن پای برنامه کودک گفتم بعدا با بابا بیـــا .. خلاصــه
    وقتی رسیدم خونه مامان بزرگم مثله همه روزا بدون سلام و احوالپرسی دویدم تو حیــاط ... هی صدا زدم قوقولی ... قوقولیدیدم خبری نیست ..
    گفتم آخ جون باز قایم شده .. رفتم هی گشتم هی گشتم دیدم نه واقعا انگاری نیست که نیست
    رفتم سروقت مامانیم ... تو آشپز خونه بودن و مشغول آشپزی .. وقتی وارد شدم همه داشتن منو نگاه می کردن ... پرسیدم کجاست هرچی میگردم دنبالش نیست ...
    هیچکی هیچی نگـــفت ...
    چون میترسیدم سوال دیگه ای بپرسم رفتم رو تاب نشستم .. موقع غذا صدام کردن .... وقتی دیدم غذا مرغِ دلم ریخــت ..
    نشستم بغل بابام ...اشکام دونه دونه می ریخت ...
    بعد انتظار داشتن من از اون غذا بخورم تمام روز تو حیاط نشستـــم و گریه کردم ....
    میگفتم قوقولیِ منو کشتین , خوردین


    5
    سالم بود جزئیات رو از خانواده پبرسیدم
    رنگین کمونِ 6 رنگ
    -----------------------------
    سوالات مربوط به بخش هنر و شهرسازی
    با ما در ارتباط باشید

  10. 4 کاربر از پست مفید ستاره کویر سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بحث: داستان هاي بچگي خودتو اينجا تعريف كن !!
    توسط باستان شناس در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 43
    آخرين نوشته: 26th November 2011, 11:33 AM
  2. لشکر خوبان را بشناسیم
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th January 2011, 05:15 PM
  3. مقاله: ادبيات دفاع مقدس در معبر خاطرات و خطرات
    توسط AreZoO در انجمن ادبیات پایداری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd October 2010, 04:20 PM
  4. فراموشي و دوري از خاطرات
    توسط سلوى در انجمن روانشناسی اجتماعی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd December 2009, 07:28 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •