دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 26 , از مجموع 26

موضوع: حكايتهاي صنایعی

  1. #21
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مهندسی فخیر صنایع
    نوشته ها
    98
    ارسال تشکر
    142
    دریافت تشکر: 119
    قدرت امتیاز دهی
    87
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايتهاي صنایعی

    مرگ همکار
    یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

    «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»

    در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

    این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

    آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
    «تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.

    زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.

    مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

    خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
    دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»

  2. 2 کاربر از پست مفید xlsaltolx سپاس کرده اند .


  3. #22
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مهندسی فخیر صنایع
    نوشته ها
    98
    ارسال تشکر
    142
    دریافت تشکر: 119
    قدرت امتیاز دهی
    87
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايتهاي صنایعی

    همه همسران من
    روزی، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد.
    روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود می گفت: «من 4 همسر دارم، اما الان که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.»
    بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: «من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه می شوی؟» او جواب داد: «به هیچ وجه!» و در حالی که چیز دیگری می گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.
    پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: «در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟» او جواب داد: «نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.
    بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: «من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟» او گفت: «متأسفم، در این مورد نمی توانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم"» جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد.
    ناگهان صدایی او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم.» پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: «ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.»

    شرح حکایت


    در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد. همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد. همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمیکند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت می نماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است.

  4. کاربرانی که از پست مفید xlsaltolx سپاس کرده اند.


  5. #23
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مهندسی فخیر صنایع
    نوشته ها
    98
    ارسال تشکر
    142
    دریافت تشکر: 119
    قدرت امتیاز دهی
    87
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايتهاي صنایعی

    داستان کوتاه طنز- مهندس صنایع (جنبه نداري نخون)

    چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و كله يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جاده هاي خاكي پيدا ميشود. رانندهي آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهاي Gucci ، عينك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟

    چوپان نگاهي به جوان تازه به دورانرسيده و نگاهي به رمهاش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.

    جوان، ماشين خود را در گوشه اي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه NASA روي اينترنت، جايي كه ميتوانست سيستم جستجوي ماهواره اي ( GPS) را فعال كند، شد. منطقه چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحه كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيده عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.

    بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان ميداد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.

    چوپان گفت: درست است. حالا همينطور كه قبلا توافق كرديم، ميتواني يكي از گوسفندها را ببري.

    آنگاه به نظاره مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد

    مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!

    چوپان گفت: تو يك مشاور (مهندس صنايع )هستي.

    مرد جوان گفت: راست ميگويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟

    چوپان پاسخ داد: كار ساده اي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل ميدانستم، مزد خواستي. مضافا، اينكه هيچ چيز راجع به كسب و كار من نميداني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي

  6. 3 کاربر از پست مفید xlsaltolx سپاس کرده اند .


  7. #24
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مهندسی فخیر صنایع
    نوشته ها
    98
    ارسال تشکر
    142
    دریافت تشکر: 119
    قدرت امتیاز دهی
    87
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايتهاي صنایعی

    فوت کوزه‌گری:


    می‌گويند که در زمان قديم و در يکی از مناطق مرکزی ايران، جوانی برای شاگردی به نزد يک استاد کوزه‌گر رفت. استاد کوزه‌گر در ابتدا از پذيرش جوان به عنوان شاگرد خودداری می‌کرد، ولی بالاخره راضی شد. جوان سال‌ها و سال‌ها پيش استاد شاگردی و کارآموزی نمود و استاد هم هر آن‌چه که از اصول و فنون کوزه‌گری را می‌دانست به جوان آموخت به جز يک اصل مهم! جوان بعد از ده‌ها سال شاگردی پيش استاد، به اين نتيجه رسيد که خودش هم‌اکنون به يک استاد تبديل شده است و بنابراين بايد يک کسب و کار مستقل راه بياندازد و به قول امروزی‌ها کارآفرينی کند!

    کارآفرين جوان داستان ما، با اعتماد به نفس زياد از دانشی که در طول مدت کارآموزی کسب نموده بود، شروع به ساخت کسب و کار جديد خود نمود. از فاميل، دوستان و آشنايان و شايد هم بانک(!) و شايد هم از محل طرح‌های زودبازده(!) مقداری پول و سرما‌ه اوليه دست و پا کرد و کارگاه کوزه‌گری خود را راه انداخت. خاک‌ها را الک کرد، خمير مورد نظر را ساخت و روی چرخ کوزه‌گری، کوزه‌ای را ساخت و سپس آن را در کوره قرار داد و بعد از آن‌هم کوزه را رنگ کرد. اما يک مشکل بسيار بزرگ وجود داشت، کوزه‌های ساخته شده توسط کارگاه جوان به هيچ‌وجه صافی و براقی کوزه‌های کارگاه استادش را نداشت. او واقعاً کلافه شده بود! هيچ کس حاضر نبود کوزه‌های او را بخرد و او ضرر و زيان زيادی را متحمل شده بود و در مقابل خانواده، دوستان، آشنايان و مسئولان طرح‌های زودبازده(!) حسابی خجل‌زده و شرمنده گشته بود.

    او در کسب و کار جديد خود شکست خورده بود، چون نتوانسته بود کوزه‌‌هايی مانند کوزه‌های استاد خود بسازد. بنابراين دوباره به نزد استاد خود رفت تا اين مشکل را با او درميان بگذارد. استاد پس از اين‌که مدتی نگاه‌های عاقل اندر سفيه به شاگرد سابق خود انداخت و لبخند‌های طعنه‌آميز زد، دلش به حال شاگرد قديمی‌اش سوخت و راز مشکل جوان را برای او برملا کرد. استاد به جوان گفت که کوزه‌ها در طول مدت ساخت، پخت و پز و رنگ‌آميزی، بايد مدت زيادی در کارگاه کوزه‌گری انبار شوند و در اين مدت گرد و خاک زيادی بر روی کوزه‌ها می‌نشيند و هميشه بايد قبل از رنگ‌آميزی کوزه‌ها، تمام سطح آن‌ها را "فوت" کنی تا گرد و غبار از روی سطح کوزه بلند شود و کوزه تميز شود.

    بله! اين "فوت کوزه‌گری" ساده بود که باعث شکست کارآفرينی و کسب و کار جوان شده بود. البته اين يک داستان نمادين، تمثيلی و بسيار ساده است ولی می‌تواند راهگشای بسياری از ما باشد. اگر آن جوان در مورد اين فوت کوزه‌گری، قبل از شروع به ايجاد کسب و کار می‌دانست، کارآفرينی او شکست نمی‌خورد و ضرر و زيان مالی ايجاد نمی‌شد و سرشکستگی و يأسی هم در کار نبود.

  8. 3 کاربر از پست مفید xlsaltolx سپاس کرده اند .


  9. #25
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مهندسی فخیر صنایع
    نوشته ها
    98
    ارسال تشکر
    142
    دریافت تشکر: 119
    قدرت امتیاز دهی
    87
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايتهاي صنایعی

    چند قانون مهم که یه کوچولو شاید به ما صنایعی ها مربوط باشه ولی در کل بدرد همه میخوره







    !قانون گاو






    گاو سرشو می‌اندازه پایین و کار خودشو انجام میده، کاری نداره کسی چی میگه! از شاخش هم استفاده نمی‌کنه، چون بهترین شاخ زن‌ها رفتند توی میدان گاو بازی و نابود شدند.

    برای مثال شما قصد داری به عیادت کسی در بیمارستان بری، بهترین راه اینه که راه خودت را بگیری و مستقیم وارد بخش بشی و به کسی هم توجه نکنی، حالا مثلا اگر از نگهبان بپرسی که "الان ساعت ملاقات هست؟" یا این که "می‌تونم برم تو؟" اگر هیچ مشکلی هم وجود نداشته باشه، نگهبانه برای اینکه قدرت خودشو بهت نشون بده جلوت را می‌گیره. این قانون در جاهایی که قوانین مسخره و دست و پا گیر داره هم کاربرد داره، یعنی خیلی موانع قانونی (یا بهتر بگم سنگ اندازی‌ها) در مرحله آغازین کارها بیشتر جلوه می‌کنند، وقتی شما بی‌توجه به همه‌ آنها کارت را آغاز کردی، اکثر آنها خود به خود کنار می‌روند یا افراد مجبور میشن خودشونو با شما وفق بدن. در کل این قانون (قضیه) در جوامعی مثل جامعه ایران که فضولی در کار دیگران امری پسندیده‌ای محسوب می‌شود بسیار کاربرد دارد







    قانون سگ !









    سگی شما رو دنبال کرده و شما فقط یه قرص نان دارید، اگر کل نان را جلوش بندازید، زود می‌خوردش و بعدش به شما حمله می‌کنه، پس بهترین کار اینه که نان را تکه تکه بهش بدین تا زمانی که به جای امنی برسید.

    مثلا می‌دانید که طرح یک پروژه یک ماه طول می‌کشه، اما اگر به کارفرما بگویید یک ماه، شاکی میشه و فحش میده، شایدم رفت و کار را داد به یکی دیگه، پس کار را در چند مرحله بهش تحویل می‌دهید. مثلا هفته اول سایت پلان، به همراه پلان اولیه، هفته دوم پلان نهایی و الا آخر! اینطوری طرف شاکی نمیشه که هیچ، کلی هم ذوق می‌کنه که تو جریان پیشرفت کار قرار داشته!





    قوانین خر!!!











    قانون اول:

    هرگاه خری در یک کنج مثلث و منبع غذا در کنج دیگری باشد، خر مورد نظر همیشه مسیری را طی میکند که از یک ضلع مثلث می‌گذرد.

    نتیجه گیری: در دبیرستان می‌گفتند که این یعنی خر هم می‌فهمه که اون راه نزدیکتره، اما در اصل اینه که همیشه کوتاه‌ترین راه، بهترین راه نیست و فقط خر کوتاه‌ترین راه را انتخاب می کنه!



    قانون دوم:

    هرگاه خری در فاصله مساوی بین دو منبع غذایی قرار گرفته باشد. آنقدر بین انتخاب نزدیکترین منبع تردید می‌کند و به سمت هیچکدام نمی رود تا از گرسنگی بمیرد!

    نتیجه گیری: خیلی وقت‌ها تصمیم گیری بین دو یا چند گزینه در نتیجه عمل تاثیر چندانی نمی‌گذارد، پس تا فرصت نگذشته سریعتر تصمیم‌گیری کنیم.



    قانون سوم:

    هرگاه در مسیری دو خر از روبرو (شاخ به شاخ) به یکدیگر برسند، و مسیر به قدری تنگ باشد که این دو باید کمی از وسط جاده کنار رفته، به دیگری راه بدهند تا بتوانند رد شوند، هیچکدام از خرها از جای خود تکان نمی‌خورند.

    نتیجه گیری: خیلی وقت‌ها برای رسیدن به نتیجه مطلوب بایستی به طرف مقابل امتیاز بدهید، به بازی "بُرد ـ بُرد" بیاندیشیم، سیاستمدار باشیم، دور از جون و بلا نسبت شما، خر نباشیم

  10. 3 کاربر از پست مفید xlsaltolx سپاس کرده اند .


  11. #26
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    مهندسی صنایع
    نوشته ها
    2
    ارسال تشکر
    13
    دریافت تشکر: 0
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : حكايتهاي صنایعی

    سلام ممنون از حکایات جالبتون خیلیاش مفید بود اما
    فکر نمیکنید با بیان بعضی از حکایات اعتبار خودمون(مهندسین صنایع ) رو کم میکنیم.
    ویرایش توسط MeMine : 17th April 2012 در ساعت 12:38 PM

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. گفتگو ی صمیمانه بروبچه های صنایع!
    توسط yuhana در انجمن بحث ها ، گفتگوها و مسابقات
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 10th February 2015, 11:57 PM
  2. حكايتهاي مربوط به جوان
    توسط MR_Jentelman در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: 8th December 2010, 09:59 PM
  3. ***سایت ها و وبلاگ های صنایعی***
    توسط yuhana در انجمن مهندسی صنایع
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: 19th September 2010, 01:07 PM
  4. عکس های صنایعی
    توسط yuhana در انجمن مهندسی صنایع
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: 19th September 2010, 01:02 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •