دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

  1. #1
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    باستان شناسي
    نوشته ها
    5,041
    ارسال تشکر
    7,753
    دریافت تشکر: 30,245
    قدرت امتیاز دهی
    891
    Array

    Lightbulb شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    وقتي بچه ها از حرف او تعجب مي كردند، در ادامه مي گفت: اين تركش ها مال ملت بيچاره عراق است.
    از گلوي خودشان بريده اند، سر وته خرجشان را زده اند و براي مهمات داده اند، آنوقت شما راه به راه آنها را مي خوريد و شهيد و مجروح مي شويد. اين درست است؟
    نشنيده ايد كه گفته اند 'في حلال ها حساب و في حرام ها عقاب!' دنيا ارزش ندارد. يك خورده جلوي شكمتان را نگه داريد.

    ** نفسم مي‌گويد نخور!


    يكي از بچه ها با اشتها و ميل تمام مشغول خوردن بود و لابه‌لاي لقمه‌هايي كه مي‌گرفت، هر وقت فرصت نفس كشيدن پيدا مي‌كرد، خيلي جدي مي‌گفت:

    بزرگان ما مي‌گويند يكي از راه‌هاي مبارزه با نفس آن است كه هرچه او مي‌گويد بكن، مخالف آن را عمل كني، حتي اگر بگويد عبادت كن و الان مدتي است مرتب نفس من با زبان بي‌زباني به من مي‌گويد كم بخور، كم بنوش و من براي اينكه با او مبارزه كنم عكس آن را انجام مي‌دهم و بعد اضافه مي‌كرد: البته ممكن است ريا بشود، چون در حضور شما مبارزه مي‌كنم.

    ** موتورسواري

    فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند و به يك رزمنده نوجوان گفت:

    تو! پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده!
    آن نوجوان بلند شد. خواست بگويد موتور سواري بلد نيست اما فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست چيزي بگويد. دويد سمت موتور و فرمانش را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن كه صداي خنده همه رزمنده ها بلند شد.



    منبع: كتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعي ها) نوشته سيد مهدي فهيمي


    هرگز زانو نخواهم زد،حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم باشد.

    "
    کوروش بزرگ"


  2. 7 کاربر از پست مفید باستان شناس سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    فیزیک
    نوشته ها
    4,093
    ارسال تشکر
    13,668
    دریافت تشکر: 24,625
    قدرت امتیاز دهی
    299
    Array

    پیش فرض پاسخ : شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    جشن پتو
    امان از دست بچه های دسته شهید بهشتی! در گروهان و گردان و شایدهم لشکر، یک نفر پیدا نمی شد که گذرش به چادر آنها افتاده و بعد با بدنی درب و داغان، قیافه ای وحشتزده و موهای ژولیده از آنجا فرار نکرده باشد! اگر بچه های آن دسته را می دیدی، باورت نمی شد این قدر شر و شلوغ باشند. به جز حاج محمدی همه زیر 22 سال بودند. کافی بود از دم در چادر آنها بگذری تا همگی با لحنی صمیمی و چرب و نرم صدایت کرده و به داخل چادرشان دعوتت کنند. اگر با تجربه بودی، یعنی دفعه قبل در آنجاپذیرایی شده بودی! سریع آیة الکرسی می خواندی و فلنگ را می بستی! اما وای به روزی که تازه وارد بوده باشی و به چادرهای آنها بروی. دیگر باید غزل خداحافظی را می خواندی و برای شادی روحت فاتحه می فرستادی و دوستانت باید برای بردنت به اورژانس می آمدند.
    فرض کن تو یک نیروی جدید بودی که تازه به گردان آمده بودی. آنها به چادرشان دعوتت می کردند. با کمال میل می پذیرفتی و می رفتی. اول از تو باچایی و شربت پذیرایی درست و حسابی می کردند. بعد برای اینکه با توخیلی دوست شوند چند حقه و کلک سوار می کردند. مثلاً یکی از آنها پیراهن فرمش را می آورد و می گفت: «تا حالا از آستین پیراهن من ابرها را دیدی ؟نمی دانی که چقدر قشنگ و زیبا نشان می دهد. می خواهی نگاه کنی ؟» و توقبول می کردی. پیراهن فرم را می انداختند سرت و تو از توی آستین پیراهن به گوشه آسمان که ابرها در آنجا جمع شده اند نگاه می کنی. اما چیزی دستگیرت نمی شود که یهو از توی آستین، یک پارچ آب روانه صورتت می شد و همه سر و بدنت خیس آب می شد. وقتی با وحشت پیراهن را کنارمی زدی، یکی از بچه ها را می دیدی که ایستاده و هر هر می خندد.
    خب این اولی. اما پذیرایی دومی.
    فرض کن شب است که میهمانشان شده ای. آنها سریع دور حلقه ای می نشستند و تو هم یکی از زنجیرهای حلقه می شدی. یکی از آنها می گفت: «خب بازی لال بازی خوبه؟» همه قبول می کردند. خود او شرط می گذاشت که اوستا هر کاری با بغل دستی کرد بغل دستی هم با کناری بکند و هیچ کس هم حق خندیدن ندارد و بازی شروع می شد. اوستا به صورت بغل دستی دست می مالید، بغل دستی به کناری و کناری به بغل دستی و خلاصه به صورت خودت هم دست مالیده می شد تا آخر. اوستا آهسته به پای بغل دستی ضربه می زد و دوباره تا آخر همین عمل تکرار می شد، چند بار دست مالیدن به صورت، نیشگون، کشیدن بینی، تا آخر که می دیدی همه نگاهت می کنند و به زور جلو خنده شان را گرفته اند. هاج و واج می مانی که چه شده و اینها چرا می خندند، که یک آینه جلو صورتت گرفته می شد و تو ازدیدن یک صورت سیاه واکس خورده وحشت می کردی و می دیدی که دست بغل دستی ات از صورتت هم سیاه تر است.
    یا اینکه از بچه های گردانی و به دیدن یکی از دوستانت بر عکس دشمنانت! می روی. وقتی به چادر شان می رسی در یک لحظه می بینی که چشمان همه شان برق زد و آب از لب ولوچه شان راه افتاد. به پایت بلند می شوند و تو را با احترام و بفرما، بفرما به صدر مجلس می برند. یک لیوان چای و یا یک پیاله گندم و عدس بو داده جلویت می گذارند و تو مشغول می شوی. بعد از چند دقیقه یکی از آنها اکثر اوقات فرمانده شان از تودرخواست می کند خودکار و یا مدادی که وسط چادر افتاده است را بی زحمت به دستش برسانی. با خضوع و خشوع می روی وسط چادر، همین که خم می شوی تا آن را برداری، ناگهان با افتادن یک پتو بر سرت، دنیا جلو چشمانت تیره و تار می شود و بعد باران مشت و لگد بر سر و تن نازنینت باریدن می گیرد. جوری می زننت که اگر «بروسلی» مرحوم را آن طور می زدند تا قیام قیامت سینه خیز می رفت! یا غش می کردی و از حال می رفتی و یا گیج و خل می شدی. بعد که سرحال می آمدی یک آینه جلو صورتت می گرفتند و تو نازنین قیافه ای که بینی اش کج و کوله، ابروهایش پایین و بالا و موهای سرش مثل برق گرفته ها سیخ شده است، شوکه می شدی و به هوا می پریدی. می ریختند دورت و قربان و صدقه ها شروع می شد. آن زمان دیگر مثل یک ماشین درب و داغون احتیاج به یک آچارکشی پیدا می کردی! خلاصه کلام می انداختندت روی یک برانکارد و «لااله الاا ... و محمد رسول ا ... (ص)» گویان از چادر بیرون می بردند و بچه های گردان شستشان خبردار می شد که آن چادر یک قربانی دیگر گرفته است. دوستانت با ترس و لرز می آمدند وهیکل زهوار در رفته ا ت را می بردند. و آن زمان تو مثل مارگزیده ها که از ریسمان سیاه و سفید می ترسند، دور رفتن به چادرهای آنها را خط می کشیدی و اگر باد هم کلاهت را به آنجا می برد دنبالش نمی رفتی.
    این را هم بگویم که در عملیاتها و حمله ها هیچ کس در شجاعت و دلیری به گردپای آنها نمی رسید. هر کدامشان با هر وسیله ای که می شد از خجالت دشمن درمی آمد. بی سیم چی آر پی جی شلیک می کرد، آر پی چی زن اگرموشکش تمام می شد، یک تیرپارچی تمام عیار می شد. و مسئول دسته شان می توانست یک امدادگر خوب بشود و خلاصه کلام کاری می کردند که افراددشمن به مرگ خودشان راضی شوند.
    اینها را که گفتم یاد خاطره ای افتادم که ذکرش خالی از لطف نیست. در پادگان «دو کوهه » بودیم که خبر آمد می خواهیم به منطقه عملیاتی «مهران » برویم. همه بچه ها که از بیکاری و کسلی خسته شده بودند، سریع به بستن بارو بندیل مشغول شدند که یکی از بچه ها با شیطنت خندید و گفت: «بچه هابیایید به میمنت این خبر، برای اولین کسی که وارد اتاق شد جشن پتو بگیریم. چطوره ؟» خب کور از خدا چه می خواهد؟ یک تلویزیون رنگی! با جان و دل پذیرفتیم. خودمان را زدیم به خواب و یک نفر با پتو دم در کمین کرد. چند لحظه بعدتقه ای به در خورد و صدایی بلند شد که: «یاا... هیچ کس نیست، برادرا من. ..» و همین که وارد اتاق شد پتو رویش افتاد و باران مشت و لگدبرسرش باریدن گرفت. خوب که حالش را جا آوردیم خسته و نفس زنان رفتیم و کنار نشستیم. بنده خدا همین طور زیر پتو دراز کشیده و چیزی نمی گفت. اصلاً برای نجات خودش تقلایی نکرد. پتو که کنار رفت، رنگ همه پرید.حاج حسین، معاون گردان بود. همان طور که می خندید، گفت: «بابا ای وا...،این طوری از میهمان پذیرایی می کنند؟ گردنم داشت می شکست. خواستم بگم که اگر از لحاظ تدارکات کم وکسر...» و من از خجالت رفتم زیر پتو.
    حالا، هر وقت که به بهشت زهرا می روم سر قبر بعضی از بچه ها ی دسته شهید بهشتی می روم. بچه هایی که در عین شلوغی، خداوند خواستشان وآنهابا بال و پر خونین به دیدارش رفتند و ما را جا گذاشتند. بالای سرشان می نشینم و یادی می کنم از آن روزهای خوب و خوش جبهه و جنگ.

  4. 6 کاربر از پست مفید Rez@ee سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    باستان شناسي
    نوشته ها
    5,041
    ارسال تشکر
    7,753
    دریافت تشکر: 30,245
    قدرت امتیاز دهی
    891
    Array

    پیش فرض پاسخ : شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    آمدم جبهه فقط بخاطر اینکه زنم از خونه بیرون کرد

    گردن کلفت که نگه نمی دارم.

    اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم.
    منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم



    آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود.
    بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم.
    راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.
    می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.

    شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند.
    اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم.
    طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.
    از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.

    - برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟
    - والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه.
    گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!

    نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت:
    «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می ترسم!
    تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم.
    حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.

    مش علی که سن و سالی داشت گفت:
    « روم نمی شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»

    خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت. نوبت من شد.

    گفتم:
    «از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم.
    خدا کریمه!
    نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»
    خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
    بغل دستی ام گفت:
    «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند چه رسد به محله.
    آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»

    دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خند مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.


    کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه


    هرگز زانو نخواهم زد،حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم باشد.

    "
    کوروش بزرگ"


  6. 5 کاربر از پست مفید باستان شناس سپاس کرده اند .


  7. #4
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    باستان شناسي
    نوشته ها
    5,041
    ارسال تشکر
    7,753
    دریافت تشکر: 30,245
    قدرت امتیاز دهی
    891
    Array

    پیش فرض پاسخ : شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

    یکی از مأموران پرسید:

    - پسر جان اسمت چیه؟

    - عباس .

    - اهل کجا هستی؟

    - بندرعباس.

    - اسم پدرت چیه؟

    - به او می گویند حاج عباس !

    گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

    - کجا اسیر شدی؟

    -دشت عباس !

    افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

    - دروغ میگی!

    و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت :

    - نه به حضرت عباس !


    هرگز زانو نخواهم زد،حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم باشد.

    "
    کوروش بزرگ"


  8. 5 کاربر از پست مفید باستان شناس سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    باستان شناسي
    نوشته ها
    5,041
    ارسال تشکر
    7,753
    دریافت تشکر: 30,245
    قدرت امتیاز دهی
    891
    Array

    پیش فرض پاسخ : شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    ** آجيل و ميوه جبهه

    با كلي دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پايگاه بسيج. گفتند اول يك رژه در شهر مي رويم و بعد اعزام مي شويد. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يك عكس بزرگ از امام (ره) پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشين را كشيدم تا آنها متوجه من نشوند. بعد كه از جبهه تماس گرفتم، پدرم گفت: برات آجيل و ميوه آورده بوديم كه ببري جبهه.

    ** هوالباقي

    هرچه مي‌گفتي چيزي ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: راستي فلاني كجاست؟ كه گفت او را برده اند 'هوالشافي' و شستم خبردار شد كه چيزي شده و دوستمان را به بيمارستان برده اند.

    بعد پرسيدم حال و روزش چطوره و او گفت 'هوالباقي'. يعني مي‌خواست بگويد كه وضعش خيلي وخيم است و مانده بودم بخندم يا گريه كنم.

    ** صدام، جارو برقيه

    صبح روز عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند، روحيه‌ مناسبي در چهره بچه‌ها ديده نمي‌شد از طرفي حدود 100 اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم براي اينكه انبساط خاطري در بچه‌ها پيدا شود و روحيه‌هاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچاره‌ها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن مي‌كردند.
    مشتم را بالا بردم و فرياد زدم: صدام جارو برقيه و اونا هم جواب مي دادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فرياد زدم: الموت لقرباني
    اسيران عراقي شعارم را جواب مي‌دادند. بچه‌هاي خط همه از خنده روده بر شده بودندو قرباني هم دستش را تكان مي‌داد كه يعني شعار ندهيد!
    او مي‌گفت: قرباني من هستم 'انا قرباني' و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان مي‌دادند و مي‌گفتند 'لاموت لاموت' يعني ما اشتباه كرديم.

    ** توجيه خط

    بنا بود آن روز ما را نسبت به خط مقدم توجيه كنند كه در همان ابتدا، خمپاره زدند و مسئول محور شهيد شد و بعد به كسي كه در ميان برادران از همه قديمي تر بود رو كردند كه يكي از برادران پرسيد آيا وي مي تواند اين وظيفه را به عهده بگيرد و اين رزمنده با سابقه با خوشرويي گفت: بله مسأله مهمي نيست.
    وقتي اين برادر بسيجي براي صحبت به بالاي خاكريز رفت، همه منتظر بوديم كه او يك جلسه مفصل راجع به اين قضيه صحبت كند. اول با دست اشاره كرد به سمت چپ و گفت اين چاله كه مي بينيد جاي خمپاره 60 است. بعد رويش را برگرداند به طرف راست و ادامه داد آن يكي گودال هم محل اصابت خمپاره 120 است.
    بعد از مكث نقطه كوري را در دشت نشان داد و گفت اين هم جاي خمپاره اي است كه در راه است و تا چند لحظه ديگر مي رسد! والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

    ** سفره خاكي

    در منطقه سومار، خط مقدم بوديم كه با ماشين ناهار را آوردند. به اتفاق يكي از برادران رفتيم غذا را گرفتيم و آورديم كه در فاصله ماشين تا سنگر دشمن بعثي خمپاره زد و مجبور شديم سطل غذا را روي زمين بگذاريم و درازكش شويم.
    وقتي برخاستيم، ديديم اي دل غافل سطل برگشته و تمام برنج ها نقش خاك شده است. از همانجا با هم، بچه ها را صدا زديم و گفتيم: با عرض معذرت، امروز اينجا سفره انداخته ايم، تشريف بياوريد سر سفره تا ناهار از دهان نيفتاده و سرد نشده كه همه از سنگر يبرون آمدند. اول فكر مي كردند شوخي مي كنيم ولي وقتي نزديكتر آمدند، باورشان شد كه قضيه جدي است!


    ** نفسم مي‌گويد نخور!

    يكي از بچه ها با اشتها و ميل تمام مشغول خوردن بود و لابه‌لاي لقمه‌هايي كه مي‌گرفت، هر وقت فرصت نفس كشيدن پيدا مي‌كرد، خيلي جدي مي‌گفت: بزرگان ما مي‌گويند يكي از راه‌هاي مبارزه با نفس آن است كه هرچه او مي‌گويد بكن، مخالف آن را عمل كني، حتي اگر بگويد عبادت كن و الان مدتي است مرتب نفس من با زبان بي‌زباني به من مي‌گويد كم بخور، كم بنوش و من براي اينكه با او مبارزه كنم عكس آن را انجام مي‌دهم و بعد اضافه مي‌كرد: البته ممكن است ريا بشود، چون در حضور شما مبارزه مي‌كنم.

    ** موتورسواري

    فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظايف را تقسيم مي‌كرد و گروه‌ها يكي يكي توجيه مي‌شدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند و به يك رزمنده نوجوان گفت: تو! پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده!

    آن نوجوان بلند شد. خواست بگويد موتور سواري بلد نيست اما فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست چيزي بگويد. دويد سمت موتور و فرمانش را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن كه صداي خنده همه رزمنده ها بلند شد.


    منبع:
    كتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعي ها) نوشته سيد مهدي فهيمي





    هرگز زانو نخواهم زد،حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم باشد.

    "
    کوروش بزرگ"


  10. 7 کاربر از پست مفید باستان شناس سپاس کرده اند .


  11. #6
    دوست آشنا
    نوشته ها
    707
    ارسال تشکر
    9,787
    دریافت تشکر: 5,088
    قدرت امتیاز دهی
    16341
    Array

    پیش فرض پاسخ : شوخ طبعي هاي رزمندگان در دفاع مقدس

    روبوسي
    روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.

    کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقی مانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد.

    چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند.

    بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند:

    «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است،

    حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید».
    منبع




    ویرایش توسط aty.a : 25th December 2013 در ساعت 10:34 PM دلیل: افزودن لینک منبع
    ​​​

  12. 4 کاربر از پست مفید aty.a سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مبانی و مفاهیم در معماری معاصر غرب
    توسط draz در انجمن مدیریت پروژه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th March 2011, 09:22 AM
  2. SonyEricsson K850‎‏ تکامل یک نسل
    توسط Bad Sector در انجمن Sony-Ericson
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th February 2011, 11:29 PM
  3. مقاله: راهنمای خرید لپ تاپ: یک انتخاب بی نظیر
    توسط Bad Sector در انجمن معرفی لپ تاپ
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 05:50 PM
  4. معرفی: مقایسه سه نیمه حرفه ای DSLR: قسمت دوم Canon EOS 550D
    توسط Bad Sector در انجمن معرفی تجهیزات عکاسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 04:10 PM
  5. فضاهای اموزشی
    توسط draz در انجمن مدیریت پروژه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 10th October 2010, 11:36 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •