آدم یه حس عجیبی داشت, احساس میکرد فردا صبح یه وقتایی مثل الان که خورشید داره تازه بالا میاد دیگه زنده نیست. نشست با خودش فکر کرد به روزی که به این سیاره اومده بود. به بعد از رفتنش به قبل از رفتنش.
به تنها چیزی که تو این سیاره داشت: گلش. خیلی نگرانش نبود چون چه اون بود چه نه به خاطر وجود کوه و بارون اون بازم به زندگی خودش ادامه میداد.با این وجود احساس کرد دلش برا اون تنگ میشه.
رفت خونه رو مرتب کرد همونجوری که تحویل گرفته بود همه چیزو گذاشت سر جاش , برای آخرین بار خودشو تو آینش نگاه کرد و تصمیم گرفت سراغ گلش بره و از اون کوه بلند و سخت بگذره.
از خونه که اومد بیرون درو بست اما برعکس همیشه قفلش نکرد. به کوه که رسید به نظرش خیلی کوتاهتر از همیشه اومد با دستهای خالی از کوه بالا رفت و به این فکر کرد چه چیزی تو این کوه بوده که تاحالا نتونسته بود ازش رد شه؟
و قتی به پایین کوه رسید شدیدا زمین خورد ولی اصلا توجهی به این زمین خوردن نکرد کمی جلوتر رفت و به پشت سر نگاه کرد , هیچ کوهی ندید!!! توجهی نکرد, هدف بزرگتری داشت که باید زودتر به سراغش میرفت.
به نزدیکیه گلش که رسید آروم رو زمین نشست, دستشو برد زیر گل و کمی از آّبی که جمع شده بود و با دستاش برداشت و به برگهای گل پاشید, برای گل فرقی نداشت اما ادم خودشو ارضا میکرد, نیاز خودشو.
بعد شروع به کندن زمین کنار همون گل کرد کار سختی بود بخصوص که چند تا تیکه مربع و مثلث هم اونجا بود که برشون داشت و گذاشت کنار گل.
وقتی گدال به اندازه خودش شد خورشیدم داشت کم کم غروب میکرد تصمیم گرفت همونجا بمونه شبو و آخرین فرصت با گل بودنو از دست نده چه قدر نسبت به اون بی تفاوت بوده این مدت چه قدر نادیده گرفته بود اون گلو,اون زیباترین گل کل سیارش بود.
همیشه از شب و از تاریکی میترسید , اما اون شب نمیترسید شاید چون هیچ چیزی جز خودش نداشت که قبل از اون از دست بره , خودش اولین چیزی بود که از بین میرفت نسبت به سیارش.
سرجاش دراز کشید و به فردا فکر کرد به اینکه از کجا اومده الان به کجا میره به گذشته فکر کرد به ماجراهایی که داشت به آینده ی بدون اون و به آخرین تصویری که از خودش تو آینه دیده بود , چه قدر آروم بود اون تصویر.
چشماش سنگین شد و خوابید.
با خوردن نم نم بارون به صورتش بیدار شد یه بارون ریز و آروم , خورشید هم هنوز بیرون نیومده بود اما نورش با برخورد به قطره های ریز بارون تو کناره ابر و بارون یه رنگین کمون تا خونه سابقش درست میکرد خوب که نگاه کرد وسط اون رنگین کمون یه سری شکلهای هندسی دید که قبلا فقط تو آینه دیده بود اما خوب خیلی کوچیک بودند, از برخورد اولین اشعه تیز خورشید به چشمهاش چشماشو بست...