دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 20 از 30 نخستنخست ... 1011121314151617181920212223242526272829 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 191 تا 200 , از مجموع 300

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #191
    دوست آشنا
    نوشته ها
    535
    ارسال تشکر
    252
    دریافت تشکر: 1,122
    قدرت امتیاز دهی
    37
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    هدیه ای پر از محبت (یك داستان واقعی)

    یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

    کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

    دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

    چند سال بعد گذشت تا اینكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

    در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

    داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

    این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

    یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

    در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.



    وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.



    در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

    این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است كه هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یكدیگر عشق بورزیم ...
    شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت
    روي مه پيكر او سير نديديم و برفت
    گويي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود
    بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

  2. 7 کاربر از پست مفید SK8ER_GIRL سپاس کرده اند .


  3. #192
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Ok پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    فرشته
    آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که در
    چشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند
    کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد .
    پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان
    مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و
    پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد . پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  4. 5 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  5. #193
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Ok پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    روز آبی ( داستان کوتاه


    اواخر زمستان، ولي، هوا مثل ابتداي تابستان بود. توي ماشين نشسته بودم و داشتم مي‌راندم سمت اتوبان. آفتاب كم‌جاني نيمي از صورت من و صندلي‌ام را پوشانده بود. آن ساعت كه من داشتم در خيابان مي‌راندم، تقريبا‌ً مي‌شد گفت تعداد ماشينها كم و از ترافيك و سر و صدا خبري نبود. آسمان را كه نگاه مي‌كردي، مي‌ديدي بدجور به آبي مي‌زند و ابرهاي كپل بي‌اندازه سفيدي درش شناورند.
    موزيك ملايمي گذاشتم، سيگاري روشن كردم و براي خودم خوش‌خوشك پك مي‌زدم و زير لب مي‌خواندم. آن روز دير از خواب بيدار شده بودم. مسيرم مثل هميشه طولاني بود و مي‌دانستم خيلي دير شده و براي اين دير رسيدن توبيخ مي‌شوم؛ اما نه مثل هميشه سردرد داشتم و نه عجله‌اي براي رسيدن. نگاه به ساعت هم نمي‌انداختم. خوش داشتم آرام‌آرام برانم و نگاه به پرده سينماها بيندازم، به آسمان خيره شوم و همين طور براي خودم سيگار بكشم و آواز بخوانم. دلم مي‌خواست به راهي ديگر بروم، جايي كه تازه باشد. جايي كه بتوانم هر چقدر مي‌خواهم اين هوا را تنفس كنم. از فكر اينكه بروم توي آن اتاق كوچك گرم و خفه، تهوع مي‌گرفتم.
    رسيدم به جايي كه بايد مي‌پيچيدم تا بيفتم توي اتوبان. داشتم مي‌پيچيدم كه يك‌دفعه چشمم افتاد به دختر‌بچه‌اي كه با لباس مدرسه سر اتوبان ايستاده بود. داشتم از كنارش رد مي‌شدم كه دستش را بالا آورد و تند تكان داد. داشت اشاره مي‌كرد بايستم. ماشين را نگه داشتم و همان چهار پنج قدم فاصله را دنده عقب رفتم تا رسيدم جلوي پاش. دخترك داشت بر‌ّ و بر‌ّ نگاهم مي‌كرد. به صورتش دقيق شدم. هشت‌ نه سالي سن داشت؛ با چشمهاي سياه و ابروهاي پيوسته كم‌پشت و دماغ و دهاني مثل تمام بچه‌ها، كوچك. همين طور به صورتش خيره بودم كه يك‌دفعه با صداي بلندي گفت: «سلام خانوم اردستاني.»
    در را كه باز كردم، سريع سوار شد، در را محكم بست و با همان هيجان و تعجب پرسيد: «‌شما ديرتون شده؟» گفتم: «‌آره عزيزم.»
    دخترك كيفش را از پشتش در آورد، روي پا گذاشت و بر‌ّ و بر‌ّ نگاهم كرد. پرسيدم: «آخ ... اسمت ... اسمت چي بود؟»
    ـ‌ نازنين ديگه خانوم اردستاني، يادتون رفته؟
    ـ سر اتوبان چي كار مي‌كردي؟
    ـ‌ از سرويس جا موندم.
    ـ جا موندي و وايستادي اونجا؟
    ـ آخه نمي‌شد برم.
    خواستم بگويم خب به پدر و مادرت مي‌گفتي كه پشيمان شدم. شايد پدر يا مادر نداشت.
    ـ‌ خب به كسي مي‌گفتي، به خونوادت مثلا‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ً.
    ـ‌ آخه نمي‌شد كه.
    با دو انگشت لپش را كشيدم.
    ـ‌ چرا نمي‌شد شيطون بلا؟
    نخنديد. هاج و واج خيره‌ام ماند. دقيقه‌اي بعد گفت: «‌ حالا بچه‌ها فكر مي‌كنن كلاس تعطيله.»
    ـ واسه چي؟
    ـ آخه هر موقع شما دير مي‌كنين، قبلش ما فكر مي‌كنيم نمي‌ياين.
    ـ خب؟
    زير‌چشمي، انگار كه خجالت بكشد، نگاهم كرد.
    ـ‌ خب، فكر مي‌كنيم كلاس تعطيله، بعدش شما مي‌ياين.
    نمي‌دانستم چه بگويم. چيزي به انتهاي اتوبان نمانده بود. نمي‌دانستم چه كار بايد كرد. دلم مي‌خواست ترافيك بود، از آن ترافيكهاي سنگين. ميان ماشينها گير كنم و تا دلم بخواهد نگاهش كنم و صحبت كنم و او هم هي حرف بزند و بگويد و بگويد ... حتي نمي‌دانستم چرا آن ‌قدر زود به انتهاي اتوبان رسيديم.
    موزيك را خاموش كردم. ديدم به پاكت سيگارم خيره مانده و نگاهش دارد آرام‌آرام مي‌آيد روي دستهايم. ساعت 10:30‌ بود. ديگر حسابي دير شده بود. پرسيدم: «درسهاتو خوب خوندي؟» به سردي گفت: «بله.» گفتم: «‌سرما كه نخوردي؛ آخه هوا هنوز سرده.»
    چيزي نگفت. فقط صداي ماشين مي‌آمد و باد كه از پنجره‌ها
    تو مي‌زد و چشمهاي نازنين را تنگ مي‌كرد. پرسيد: «‌خانوم اردستاني؟ آوردين اون كتابه رو؟»
    ـ‌ كدوم كتاب عزيزم؟
    چشمهايش را گرد كرد.
    ـ‌‌ همو كتاب قصه‌هه ديگه. من امروز مداد رنگي‌يام رو آوردم.
    ‌ كلافه شده بودم. دلم نمي‌خواست اين قدر از مدرسه بگويد.
    ـ‌ آها ... آره ... باشه فردا مي‌يارم.
    ـ‌ پس امروز نقاشي نداريم؟
    دست گذاشتم روي دست كوچكش.
    ـ‌ چرا داريم عزيزم، داريم. خب برام از خودت نگفتي؟
    ـ‌ چي؟
    ـ‌ راستش رو بگو، داشتي آسمون رو نيگا مي‌كردي؟
    اخمهايش درهم رفت.
    ـ‌ نه! از سرويس جا موندم.
    و زيپ كوله‌اش را باز كرد، كمي داخلش را گشت و، باز، بست.
    گفتم: «مي‌بيني؟ درختها دارن جون مي‌گيرن.»
    ـ‌ جون مي‌گيرن يعني چي خانوم؟
    ـ‌ يعني دارن سبز مي‌شن، مثه تپه‌ها. ببين آسمونم خيلي آبيه، انگار تو دل تابستون باشيم، نه؟
    و با خنده نگاهش كردم.
    ـ‌ نه؟
    آسمان را نگاه كرد و شانه بالا انداخت. افتاده بوديم در خياباني كه شلوغ‌تر بود. پرسيدم: «‌فكر مي‌كني الان مدرسه واز باشه؟» با صداي كش‌داري گفت: «آ‌ ... ر ... ه.»
    ـ ولي شايدم بسته باشه.
    ـ‌ نه، بسته نيس. واز‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ِ وازه.
    ـ‌ آخه ديگه ظهر شده. بس كه من آروم اومدم.
    ـ‌ سرويس ما خيلي تندتر مي‌ره. تازه از اينجاهام نمي‌ره.
    ـ‌ پس از كجا مي‌ره؟
    زيپ كاپشنش را پايين كشيد.
    ـ‌ نمي‌دونم ... از اونجا مي‌ره كه اين ورش يه عالمه مغازه داره ... يه مغازة اسباب‌بازي فروشي بزرگم داره.
    دلم مي‌خواست سيگار ديگري روشن كنم. ولي حس كردم با اين كار مي‌ترسانمش. پاكت سيگار را برداشتم و پرت كردم توي خيابان. ديدم هاج و واج به اين كارم خيره ماند. با خنده گفتم: «نمي‌دونم مال كي بود؛ جا مونده بود.»
    ‌با شيطنت گفت: «بچة خوب و عزيز، توي خيابون آشغال نريز»
    زدم زير خنده و او هم خنديد و چشمهاش پ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ُر از اشك شد. گفتم: «آخ ... آخ ... ببخشيد.»
    ماشين را نگه داشتم. دستهاي كوچكش را دو طرف تنش گذاشته بود و خيره به مغازة سمت راستي بود. برگشت نگاهم كرد. گفتم: «يه دقه صبر مي‌كني من برم و برگردم؟»
    سرش را تكان داد.
    آمدم پايين و دو پاكت شير كاكائو خريدم. سوار كه مي‌شدم، ديدم چشمهايش را گشاده كرده و به شير كاكائو خيره مانده. پرسيدم: «دوست داري؟»
    سر تكان داد. شير كاكائو را باز كردم و دادم دستش. راه كه افتاديم پرسيد: «‌نمي‌ريم مدرسه، خانوم؟»
    ـ‌ آخه ديگه خيلي دير شده. ديگه بچه‌ها هم رفتن.
    ـ‌ نه، نمي‌رن. خانوم طلوعي نمي‌ذاره.
    ـ‌ خب من بِهِش زنگ مي‌زنم مي‌گم كلاس تعطيله؛ خوبه؟
    ـ‌ آخه اگه م‍ن نرم به بابام زنگ مي‌زنه.
    ـ خب من بِه‍ِش مي‌گم. مي‌گم بابات به من گفته تو مريض شدي.
    باز با شيطنت خنديد.
    ـ‌ اين بچه‌‌هاي با فهم، دروغ نمي‌گن به هم
    زدم زير خنده و بلند گفتم: «‌‌اينا رو كي يادت داده؟»
    ـ‌ خودتون گفتين.
    ـ‌ آخ، آره، راست مي‌گي.
    بعد سرش را پايين انداخت و گفت: «‌شمام چقدر يادتون مي‌ره، خانوم.»
    ـ‌ پير شديم ديگه.
    اين بار او زد زير خنده. هي به صورتم نگاه كرد و هي خنديد. پرسيدم: «گشنت‌ نيس؟»
    ـ‌ ...
    ـ‌ بريم يه جا نهار بخوريم. خب؟
    سر تكان داد. ماشين را پارك كردم و پياده شديم. كوله‌اش را توي ماشين گذاشت. دستش را گرفتم و رفتيم سمت رستوران. اصلا‌‍‍‍‍‍‍ً به فكر كارم نبودم. به اينكه حتي به محل كارم زنگ هم نزده‌ام. يا حتي به فكر نازنين. فقط دلم مي‌خواست با او باشم و هي در فكرم، پشت سر هم نقشه مي‌كشيدم كه بعد از نهار كجا ببرمش كه هم من دوست داشته باشم و هم او.
    نهار كه خورديم و سوار ماشين شديم، پرسيدم: «نازي خانوم دلت مي‌خواد بريم بيرون شهر؟»
    ـ ‌كجا؟
    ـ‌ تو يه دشت. يه جايي كه به آسمون خيلي نزديكيم.
    شانه بالا انداخت و از بالاي چشم به آسمان نگاه كرد. باز افتاديم توي اتوباني ديگر. اينجا ديگر خيلي خلوت بود. موزيك تندتر و شادتري گذاشتم و نگاهش كردم. سكوت كرده بود و همچنان كه خيره به رو‌به‌رو بود، گاه‌گداري زير‌چشمي به ضبط نگاه مي‌كرد. پرسيد: «اونجا كجاس؟»
    ـ‌‌ جايي كه تو مثل فرشته‌ها مي‌توني وسطش وايستي.
    ـ‌ يعني چي؟
    ـ‌ يعني اونجا كه آدم به خدا نزديك‌تر مي‌شه؛ به آسمون؛ به طبيعت.
    ـ‌ شما كه هميشه مي‌گين خدا تو قلبمونه.
    ـ‌ خب، آدم اونجا به قلب خودشم نزديك مي‌شه. يعني به آرامش مي‌رسه.
    ـ‌ به چي مي‌رسه؟
    ـ‌ يعني آروم مي‌شه. همه رو مي‌بخشه.
    ـ‌ مگه كسي اذيتتون كرده؟
    ـ‌ آره خوشگلم. آدما انگار دارن همديگر رو فشار مي‌دن.
    ـ‌ چي كار مي‌كنن؟
    ـ‌ همه لاي گيره‌‌ان.
    دلم نمي‌خواست ياد اين تكه از آن روز بيفتم. اين حرفها مال آنجا نبود، يعني اصلا‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍ً مال آن فرشته‌اي كه كنارم نشسته بود، نبود.
    ـ‌ اون دفعه كه شما واسه ما خدا رو كشيدين، شبيه باباي من شد.
    زل زدم به چشمهاش. به پيشاني و موهايم نگاه كرد و باقي حرفش را خورد. گفتم: «خب؟»
    ـ‌‌ همين ديگه.
    و پاهايش را به حركت در‌آورد و همراه با موزيك، كف ماشين ضرب گرفت. ماشين را نگه داشتم. از تپه‌هاي خاكستري لخت، حدود صد متري، فاصله داشتيم. گفتم: «‌پياده شو خوشگلم.»
    با تنبلي پياده شد و كنارم ايستاد.
    من به تپه‌ها نگاه مي‌كردم. آسمان، رنگ باخته بود و سفيد‌‍‍ِ‍ سفيد شده بود؛ بي ابر. آفتاب، كل‌‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ ‍‍‍‍‍ِ دشت را پوشانده بود ولي چشم را نمي‌زد. گفتم: «مي‌بيني چه قشنگه؟»
    ـ‌ چي؟
    ـ‌‌ اينجا ديگه.
    ـ‌‌ نگاه به اطراف انداخت و چيزي نگفت. نوك كفشش را
    بر خاك كشيد. از ميان خاك، سوسكهاي ريز سياهي بيرون مي‌افتادند و باز فرو مي‌رفتند و او هي خاك را در جست‌و‌جوي سوسكها، پخش و پلا مي‌كرد. گفتم: «‌نكن! كفشت خاكي مي‌شه.»
    سر بالا آورد و نگاهم كرد. گفت: «اگه دير كنم بابام نگران مي‌شه.»
    پرسيدم: «‌خسته شدي؟»
    ـ‌ آره ... خستة خسته شدم.
    احساس كردم با بدجنسي اين حرف را زد. دستم را كشيدم زير چانه‌اش و گفتم: «‌ولي من دلم مي‌خواد اينجا بمونم. اينجا آرومم.»
    به سردي نگاهم كرد و چيزي نگفت. نگاه به ماشين انداخت. پرسيدم: «‌سوار شيم؟»
    ـ‌ آره.
    و رفت سمت ماشين؛ در را باز كرد و نشست. من هم نشستم. يادم است يك طوري دلم گرفته بود و هيچ ميل نداشتم بروم خانه يا حتي وقت باقي‌مانده را بروم سر كار. پرسيدم: «الان بايد بري خونه؟»
    ـ‌ آره، الان ديگه تعطيل‌‍ِ تعطيل شديم.
    ـ‌ خونه‌تون كجاس؟
    ـ‌ كوچة بيست و چهارم.
    ـ‌ اگه برم همون جايي كه صبح وايستادي، مي‌فهمي خونه‌تون كجاس؟
    ـ‌ آره! همون جاس.
    ظهر بود و خيابانها از صبح خلوت‌تر شده بود. سريع رسيديم سر اتوبان. پيچيديم توي كوچه و كنار در خانه‌شان
    نگه داشتم. پرسيدم: «صبح با سرويس مي‌ري؟»
    ـ‌ بله.
    ـ‌‌ مي‌خواي من بيام دنبالت؟
    ‌‌ سرش را به علامت نه، تكان داد. در را باز كرد و آرام پياده شد.
    ـ‌‌ خدافظ.
    راه افتادم. كمي در خيابان گشت زدم و پاكتي سيگار خريدم.



    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  6. 5 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  7. #194
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Ok پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    ماهی آزاد سفید
    با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود
    گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیراسیرند ..
    اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و
    اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... »
    مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را
    همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه
    تورش به داخل دریا کشاند .

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  8. 5 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  9. #195
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Ok پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز


    سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند.
    از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟
    برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .
    سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.
    نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟
    نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !
    هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود.
    کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟
    در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست.
    وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
    کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.
    نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم...




    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  10. 4 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  11. #196
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Ok پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    داستان معنوي


    روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

    پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياس‏هاى آواره‏اى هستيم كه در روى اين زمين خانه‏اى نداريم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستايش‏آميزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اين‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهيد ناراحت نمى‏شود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم".

    داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آن‏جايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مى‏شد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد.

    روزها تبديل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مى‏كرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مى‏آورد. او زمين بيش‏ترى خريد و به زودى آن‏ها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رايگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستان‏ها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمين‏هاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اين‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

    روزى به هنگام پيرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جايى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مى‏كرد.

    ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مى‏رفتند خيره شده بود.

    و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است...

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  12. 4 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  13. #197
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Ok پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    داستان قشنگ شیطان ونمازگذار
    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا(مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
    مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،
    از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
    مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
    مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
    شیطان در ادامه توضیح می دهد:
    ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
    وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
    خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
    و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
    باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
    بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
    نتیجه داستان:
    کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانیدچقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
    دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
    این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  14. 6 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  15. #198
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    آرزوی کافی برای تو مي کنم

    هواپيما درحال حرکت بود و آنها در ورودي کنترل امنيتي همديگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم.. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم ."
    آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که مي‌خواست و احتياج داشت که گريه کند. من نمي‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينکار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که مي‌دانيد براي آخرين بار است که او را مي‌بينيد؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي مي‌کنم چرا آخرين خداحافظي؟ "
    او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي مي‌کنه. من چالش‌هاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . "
    "وقتي داشتيد خداحافظي مي‌کرديد شنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " مي‌توانم بپرسم يعني چه؟ "
    او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده.. پدر و مادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن." او مکثي کرد و درحاليکه سعي مي‌کرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " ما مي‌خواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته مي‌ماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد :
    "آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روز چقدر تيره است.
    آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد .
    آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد .
    آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترينها تبديل شوند .
    آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضي باشي .
    آرزوي از دست دادن کافي براي تو مي‌کنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي .
    آرزوي سلام‌هاي کافي براي تو مي‌کنم که بتواني خداحافظي آخرين راحتري داشته باشي ."
    بعد گريه كرد و از آنجا رفت
    .
    مي گويند که تنها يک دقيقه طول مي‌کشد که دوستي را پيدا کنيد٬ يکساعت مي‌کشد تا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول مي‌کشد تا او را فراموش کنيد



  16. کاربرانی که از پست مفید Only Math سپاس کرده اند.


  17. #199
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت: گوش کن! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم.
    دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
    همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
    - قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
    - کدام سه صافي؟
    - اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
    -نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
    - سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
    - دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
    - بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
    - نه، به هيچ وجه!
    همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني
    __________________



  18. 2 کاربر از پست مفید Only Math سپاس کرده اند .


  19. #200
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    935
    ارسال تشکر
    10,457
    دریافت تشکر: 3,396
    قدرت امتیاز دهی
    418
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه و پند آموز

    جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار مي افته، چرا بايد هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوريم و حتي يك بار هم يك ناهار درست و حسابي نداشته باشيم؟!»، خروس سرش را پايين انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.



  20. 2 کاربر از پست مفید Only Math سپاس کرده اند .


صفحه 20 از 30 نخستنخست ... 1011121314151617181920212223242526272829 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. معرفی: ايزاك آسيموف
    توسط diamonds55 در انجمن زندگي نامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:47 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 10:48 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •