دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: داستان کوتاه

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    English Methadology
    نوشته ها
    339
    ارسال تشکر
    233
    دریافت تشکر: 1,114
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    انریکه's: جدید71

    Post داستان کوتاه

    • مردی در حال تمیز كردن اتومبیل تازه‌ی خود بود كه متوجه شد پسر ۴ ساله‌اش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می‌اندازد.

    مرد با عصبانیت دست كودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود. در بیمارستان كودک به دلیل شكستگی‌های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.
    وقتی كودک پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من كی دوباره رشد می‌كنند؟ مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی‌توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین. و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودک ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود: دوستت دارم پدر !
    روز بعد مرد خودكشی كرد!
    just for today

  2. 3 کاربر از پست مفید انریکه سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    English Methadology
    نوشته ها
    339
    ارسال تشکر
    233
    دریافت تشکر: 1,114
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    انریکه's: جدید71

    Post پاسخ : داستان کوتاه

    در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
    یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
    مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
    کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
    مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
    موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
    مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "
    just for today

  4. کاربرانی که از پست مفید انریکه سپاس کرده اند.


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    English Methadology
    نوشته ها
    339
    ارسال تشکر
    233
    دریافت تشکر: 1,114
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    انریکه's: جدید71

    Post پاسخ : داستان کوتاه

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
    سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
    مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
    این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
    سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
    مورچه گفت آری او می گوید :
    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
    just for today

  6. 2 کاربر از پست مفید انریکه سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    English Methadology
    نوشته ها
    339
    ارسال تشکر
    233
    دریافت تشکر: 1,114
    قدرت امتیاز دهی
    40
    Array
    انریکه's: جدید71

    Post پاسخ : داستان کوتاه

    خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن. شیطان غرور داشت، سجده نکرد.
    گفت: من از آتشم و لیلی گل است.
    خدا گفت: سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم.
    شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد؛ و کینه لیلی را به دل گرفت.
    شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
    اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی توانی. لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
    گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات.
    شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود.
    و می کوشد بال لیلی را زخمی کند. عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد.
    دستهایش پر از حقارت و وسوسه است.
    او بدنامی لیلی را می خواهد. بهانه بودنش تنها همین است.
    می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد.
    نام لیلی، رنج شیطان است. شیطان از انتشار لیلی می ترسد.
    لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.
    just for today

  8. 4 کاربر از پست مفید انریکه سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چگونه داستان روایت کنیم؟
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd November 2010, 08:36 AM
  2. مقاله: غيبت خيال ايده و جنون
    توسط AreZoO در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 25th September 2010, 03:18 PM
  3. معرفی: مروري بر مجموعه داستان گداها هميشه با ما هستند اثر توبياس وولف
    توسط *میترا* در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th October 2009, 10:50 AM
  4. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  5. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •