دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 7 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 73

موضوع: داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

  1. #61
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    حق تقدم!!!

    کشتي درحال غرق شدن بود.ناخدا فرمان خروج از کشتي را صادر کرد.مردها براي خروج هجوم آورده بودند.ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بکشيد حق تقدم با زنان است.زنان بسيار خوشحال شدند و ضمن تشکر از ناخدا به خاطر رعايت حق خانم ها يکي يکي از کشتي خارج شدند ... پنج دقيقه بعد ناخدا گفت: آقايان بفرمائيد پياده شويد.کوسه ها به اندازه کافي سير شدند.

    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  2. 2 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  3. #62
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    داستان صداقت


    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم.هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.بالاخره روز ملاقات فرا رسید.دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.لحظه موعود فرا رسید.شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند: گل صداقت.همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  4. 3 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  5. #63
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    درمان پادشاه


    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.

    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.

    تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

    شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
    آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

    آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"

    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

    پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!

    لئو تولستوی


    ویرایش توسط 0014 : 30th July 2012 در ساعت 08:49 PM
    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  6. 2 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  7. #64
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ


    گاهی احمق ترین ها باهوشترین هستند



    معلم: هرکی سوال بعدی منو جواب بده میتونه بره خونه.شاگرد نخاله کیفشو از پنجره میندازه بیرون...-معلم با عصبانیت: کی اون کیفو انداخت بیرون؟من بودم آقا..خداحافظ








    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  8. 3 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  9. #65
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    پادشاه و تخته سنگش

    زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت ازکنار تخته سنگ می‌گذشتند.
    بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای استو… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی‌داشت.
    نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیج.........ا ت بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
    ناگهان کیسه‌ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
    پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
    هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.



    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  10. 3 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  11. #66
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ


    فرعون

    فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد
    روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد
    و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن
    فرعون یک روز از او فرصت گرفت
    شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
    و همچنان عاجز مانده بود
    که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد
    فرعون پرسید کیستی؟
    ناگهان دید که شیطان وارد شد
    شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست!!
    سپس وردی بر خوشه ی انگور خواند و خوشه ی انگور طلا شد
    بعد خطاب به فرعون گفت
    من با این همه توانایی «لیاقت بندگی خدا» را نداشتم
    آن وقت تو با این همه حقارت ادعای «خدایی» می کنی؟!
    پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت
    چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
    شیطان پاسخ داد
    زیرا می دانستم که از نسل او همانند «تو» به وجود می آید




    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  12. 2 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  13. #67
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ


    یک سرباز

    سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((


    پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم((.

    پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند((.

    پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند((.

    پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی((.

    در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

    چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

    پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

    با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.

    پسر آنها یک دست و پا نداشت.
    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  14. 2 کاربر از پست مفید 0014 سپاس کرده اند .


  15. #68
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    بازی با سیب زمینی!!!





    معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.


    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.

    معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را باخود ببرند.

    روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

    پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.

    معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

    بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید.بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟؟





    http://www.stefan.ir/post/326
    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  16. کاربرانی که از پست مفید 0014 سپاس کرده اند.


  17. #69
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    نصیحت پدربزرگ

    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
    در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
    یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!

    http://www.stefan.ir/post/326
    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  18. #70
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    453
    ارسال تشکر
    2,136
    دریافت تشکر: 2,902
    قدرت امتیاز دهی
    74
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه برای نخبگان بزرگ

    آرزو های یک زن!!!

    خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد......



    قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

    خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

    خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

    آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

    قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

    خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

    بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

    خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

    آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

    خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

    نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

    قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد


    http://shanameh1.persianblog.ir/
    هیچ کس همراه نیست!...
    تنهای اول...!

  19. کاربرانی که از پست مفید 0014 سپاس کرده اند.


صفحه 7 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. Samsung DuoS D880 پایانی برای کوتوله ها
    توسط Bad Sector در انجمن Samsung
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th February 2011, 10:06 PM
  2. مقاله: راهنمای خرید لپ تاپ: یک انتخاب بی نظیر
    توسط Bad Sector در انجمن معرفی لپ تاپ
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd February 2011, 05:50 PM
  3. دانلود: مجموعه نرم افزاری لرد 2010
    توسط moji5 در انجمن سایر نرم افزارها
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: 24th November 2010, 06:34 PM
  4. اخبار تلفن همراه و شرکت های آنها
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار تلفن همراه
    پاسخ ها: 23
    آخرين نوشته: 15th August 2010, 10:22 PM
  5. گوجه فرنگی سبزی باغی
    توسط nafise sadeghi در انجمن سبزی کاری
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 18th May 2009, 12:36 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •