یک بستنی ساده
پسر بچهای وارد یک بستنیفروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آببرایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوهای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنیساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمتبا عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنیساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا درکنار ظرف خالی بستنی ،دو سکه پنج سنتی وپنچ سکه یک سنتی گذاشته شده بود برایانعام پیشخدمت
دو فرشته
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
عقاب
مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:" این کیست؟"
همسایه اش پاسخ داد:" این عقاب است _ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.
من یک سنت پیدا کردم
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، در خشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان،در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
میخ های روی دیوار
پسربچهای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای ميخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی میشود باید یک ميخ به دیوار بکوبد.
روز اول پسربچه ٣٧ ميخ به دیوار کوبيد. طی چندهفته بعد، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانيتش را کنترل کند، تعدا د ميخهایکوبيده شده به دیوار کمتر می شد. او فهميد که مهار کردن عصبانيتش آسانتر از کوبيدنميخها بر دیوار است ... او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پيشنهاد کرد که از اینبه بعد، هر روز که می تواند عصبانيتش را مهار کند، یکی از ميخها را از دیوار بيرونآورد.
روزها گذشت و پسربچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام ميخها را ازدیوار بيرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت :"پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار هرگز مثل گذشته اشنمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانيت حرفهای بدی می زنی، آن حرفها هم همچين آثاری بهجای می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بيرون آوری. اماهزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد، آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازهزخم چاقو دردناک است."
فرشته ی یک کودک
کودکیکه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: "می گویند فردا شما مرا به زمين میفرستيد، اما من به این کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجابروم؟" خداوند پاسخ داد: "از ميان بسياری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظرگرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئننبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هيچ کاری جز خندیدن و آواز خواندنندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آوازخواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شادخواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبانآنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شيرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوریبه تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."
کودک با ناراحتی گفت: " وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته اتدستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش رابرگرداند و پرسيد : " شنيده ام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسیاز من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قيمت جانشتمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من هميشه به این دليل که دیگر نمی توانمشما را ببينم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات هميشه دربارهمن با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من هموارهدر کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمينشنيده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوالدیگر از خداوند پرسيد: "خدایا ! اگر باید همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را بهمن بگویيد. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهميتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . "
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دوتا از آنها به داخل گودال عميقی افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدندو وقتی دیدند که گودال چقدر عميق است ، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره اینيست ، شما به زودی خواهيد مرد .
دو قورباغه ، این حرفها را نشنيده گرفتند و باتمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خيلی زودخواهند مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسليم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دستاز تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
قورباغه دیگر اما با تمامتوان برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد . هرچه بقيه قورباغه ها فریاد می زدندکه تلاش بيشتر فایده ای ندارد ، او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارجشد . وقتی بيرون آمد ، بقيه قورباغه ها از او پرسيدند :"مگر تو حرفهای ما را نشنيدی؟" معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع ، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگراناو را تشویق می کنند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)