دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: حتما بخونيد

  1. #1
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    فناوري اطلاعات
    نوشته ها
    193
    ارسال تشکر
    436
    دریافت تشکر: 1,132
    قدرت امتیاز دهی
    34
    Array

    پیش فرض حتما بخونيد

    روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم

    چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد

    نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک

    ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته

    بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود

    قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده

    بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق

    خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند

    دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

    مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی،

    حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا

    مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل

    همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و

    می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط

    احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که

    آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

    هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می

    شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه

    این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به

    ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که

    همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی)

    نخواهد شد.
    زندگی قانون باورها و لیاقتهاست .
    همیشه باور داشته باش که لایق بهترین هایی .

    http://www.mahak-charity.org/main.php
    انجمن حمايت از كودكان سرطاني (به اميد جامعه اي سالم )

  2. 3 کاربر از پست مفید s.golgol سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کارشناسی کامپیوتر نرم افزار
    نوشته ها
    1,167
    ارسال تشکر
    2,113
    دریافت تشکر: 2,967
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض جعبه سیاه و طلایی

    جعبه های سیاه وطلایی
    در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

    از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

    پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
    uody

  4. 2 کاربر از پست مفید uody سپاس کرده اند .


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کارشناسی کامپیوتر نرم افزار
    نوشته ها
    1,167
    ارسال تشکر
    2,113
    دریافت تشکر: 2,967
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : حتما بخونيد

    داستان ایمان واقعی

    روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه

    شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های

    گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و

    خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

    فکر می کنید آن مرد چه کرد؟

    خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

    او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت :

    “خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟”

    مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و

    مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

    مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد.
    uody

  6. 2 کاربر از پست مفید uody سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کارشناسی کامپیوتر نرم افزار
    نوشته ها
    1,167
    ارسال تشکر
    2,113
    دریافت تشکر: 2,967
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : حتما بخونيد

    علم بهتر است یا ثروت

    معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

    پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!
    پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت: آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم.
    uody

  8. 2 کاربر از پست مفید uody سپاس کرده اند .


  9. #5
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کارشناسی کامپیوتر نرم افزار
    نوشته ها
    1,167
    ارسال تشکر
    2,113
    دریافت تشکر: 2,967
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : حتما بخونيد

    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم

    زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
    ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
    دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
    چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
    دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
    همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.
    نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
    خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
    اصالت به میان ابر ها رفت.
    هوس به مرکز زمین راه افتاد.
    دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.
    طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
    حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
    آرام آرام همه قایم شده بودند و
    دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
    تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.
    دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.
    دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...
    همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.
    بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.
    دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
    دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
    صدای ناله ای بلند شد.
    عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
    شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
    دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت
    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
    عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.
    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
    و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
    uody

  10. 2 کاربر از پست مفید uody سپاس کرده اند .


  11. #6
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کارشناسی کامپیوتر نرم افزار
    نوشته ها
    1,167
    ارسال تشکر
    2,113
    دریافت تشکر: 2,967
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    پیش فرض پاسخ : حتما بخونيد

    فرق عشق با ازدواج



    شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

    استاد رد جوابش گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبوراز گندم زار به یاد

    داشته باش که نمی توانی به عقب ب ر گردی و خوسه ای بچینی ...

    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

    استاد پرسید چه اوردی؟

    با حسرت جواب داد هیچی: هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

    امید پیدا کردنپر پشت ترین،تا انتهای گندم زار رفتم

    استاد گفت عشق یعنی همین.....!

    شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟

    استاد به سخن امد که: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاوراما به

    یادداشته باش که باز هم نمیتوانی باز هم به عقب برگردی......

    شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت.....

    استاد پرسید که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت

    بلندی را که دیدم،انتخاب کردم، ترسیدم که اگرجلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

    استاد باز هم گفت ازدواج هم یعنی همین....!

    و این است فرق عشق وازدواج...............
    uody

  12. 3 کاربر از پست مفید uody سپاس کرده اند .


  13. #7
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    فناوري اطلاعات
    نوشته ها
    193
    ارسال تشکر
    436
    دریافت تشکر: 1,132
    قدرت امتیاز دهی
    34
    Array

    پیش فرض پاسخ : حتما بخونيد

    کدام مستحق تریم؟

    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....
    بچه هاش شاد میشدن …
    برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

    پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

    زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
    زندگی قانون باورها و لیاقتهاست .
    همیشه باور داشته باش که لایق بهترین هایی .

    http://www.mahak-charity.org/main.php
    انجمن حمايت از كودكان سرطاني (به اميد جامعه اي سالم )

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آموزشی: آشنایی با روشهای هک و روشهای جلوگیری از آن (حتما بخوانید مهم)
    توسط e.einitabar در انجمن ترفندهای کامپیوتر
    پاسخ ها: 36
    آخرين نوشته: 20th October 2012, 09:41 AM
  2. اشنايي با ميكروكنترلر avr (حتما بخونید)
    توسط e.einitabar در انجمن منابع و جزوات
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: 30th August 2012, 10:06 PM
  3. خبر: توجه ..توجه ...خيلي خيلي مهم ...حتما بخونيد ....
    توسط نازخاتون در انجمن وب و اینترنت
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: 19th January 2011, 01:32 PM
  4. داستان طنز و جالب « بعد از 10 سال » حتما بخونيد !
    توسط پارمیدا72 در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th April 2010, 02:33 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •