لیوانم را برداشتم وازش خوردم!
چند روز بعد از اون جریان بود.
چهار روز یا پنج روز!
وقتی قرص هاش رو خورد رفتیم و نشستیم. هیچ صحبتی دیگه نشد! نگاه مادرش سخت بود و پرکینه!
یه ربع بیشتر اونجا نموندیم!
پویا اروم بهم گفت:
- بریم؟
از جام بلند شدم . از همه خداحافظی کردم. همه ازم تشکر کردن! غیر از مادرش که با خشم نگاهم می کرد!
از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین پویا شدیم و حرکت کردیم.
- باید ازت عذر خواهی کنم! به خاطر رفتار...
- اصلا در موردشحرف نزن!
- من خیلی ازت خجالت می کشم مونا!
- حرف نزن!
- نمی شه که حرف نزد.
- چرا نمی شه؟ اصلا چرا باید به گذشته برگردیم؟! چیزیم نشده!
- حرفای پدرم رو شنیدم! حتما مامانم یه چیزی گفته که پدرم اون حرفا رو می زد!
- مادرت چیزی نگفته! توام انقدر مساله رو بزرگ نکن!
- تو ناراحت نیستی؟
- چرا اما از تو! این بچه بازیا چیه درآوری؟!
هیچی نگفت.
- اگه این کارا رو بکنی همه از چشم من می بینن!
- برای من فرقی نمی کنه! من تو رو می خوام! حالا یا با رضایت اونا یا بی رایت! من بچه نیستم! برای زندگیم باید خودم تصمیم بگیرم که گرفتم! من اگر تو نباشی نیستم مونا! دارم جدی حرف می زنم!
- خیلی خوب! خیلی خوب! عصبانی نشو! برات خوب نیست!
- اره برام خوب نیست!
یه لحظه ساکت شد و بعد عصبانی تر گفت:
- تو رو خدا تو دیگه اینطوری نباش! یادم ننداز که بیمارم!
دستش رو گرفتم. یه مرتبه اروم شد و خندید!
کمی که گذشت گفت:
- من خیلی گرسنه مه! تو چی؟
- ای، یه کمی!
- بریم یه جا شام بخوریم؟
- زود نیست؟
- شبه دیگه!
- خب بریم!
مسیر رو عوض کرد و بیست دقیقه بعد یه جا طرف ملاصدرا نگه داشت و گفت:
- رستوران هندیا! خوبه؟ یه غذای تند!
یه رستوران شیک بود. با غذای عالی و خوشمزه! شبیه غذاهای خودمون اما تند! توش خارجیام بودن و یه مرد هندی که جلوی در به همه خوش امد می گفت. با کت و شلوار و یه عمامه هندی!
سر میز خواست در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه! یعنی در واقع می خواست در مورد مادرش صحبت کنه و عذرخواهی!
نذاشتم! در مورد خودمون حرف زدیم!
بعدشم منو رسوند خونه.
لحظه اخرم ازم به خاطر همه چیز تشکر کرد! و وقتی دستگیره در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم اون اتفاق افتاد!
یه سرگیجه! یه سرگیجه تو خلا و بی وزنی! و انقدر سریع که نفهمیدم تو کدوم لحظه به طرف عقب کشیده شدم! مثل وقتی که ادم در موقع حرکت تعادلش رو از دست می ده! یا مثل زمانی که یکی از پشتت ادم رو می کشه عقب!
یه مکث که در حالت عادی هیچ انتظارش را نداشتی! و انقدر سریع و تند که متوجه نمی شی چی داره اتفاق می افته! و انقدر گذرا که طول زمانیش رو درک نمی کنی اما می فهمی که داره اتفاق می افته و این تویی که معلق در این خلا می چرخی و پرواز می کنی! و گیج و مبهوت از این پرواز و لذتش! و گم شدن چند ثانیه از زندگی و پیوندش به حافظه و خاطره!
و وقتی پیاده شدم هنوز گیج بودم! مثل زمانی که یه مرتبه به سرعت از جات بلند بشی و خون به مغزت نمی رسه!
و فکر کردم که یه رویه به واقعیتم داخل شده یا یه واقعیت به رویام!
و بازم طمع گس و شیرین یه خواب رو لب هام!
دستم رو گرفتم به یه درخت! ضعف تمام بدنم رو گرفته بود!
برای یه دختر که عاشقه! و سال ها در انتظار عشق بوده! و شاید بشه گفت که حالا روح عشق درونش نفوذ کرده و داره احساسش می کنه! و حلول این روح با یه حرکت فیزیکی و یه تماس توام می شه که باید کاملش کنه! و این اتفاق می افته و در تمام مدتش نمی دونی داره چی می شه و چه حسی داری. اما بعدش اونقدر این حس قوی به سراغت میاد که احتیاج داری به یه چیزی تکیه کنی! و انگار تمام وجودت خالی شده و می خواد از نوع عشق دیگه پر بشه که نمی دونم باید اسمش رو چی گذاشت!
و این چقدر طول می کشه؟!
شاید فقط سی ثانیه!
برگشتم و نگاهش کردم! اونم پیاده شده بود و داشت بهم می خندید!
خندیدم و با دست لب هام رو حس کردم!
طعم گس و شیرین خواب.
به هم خوردن تعادل هورمون های تمام بدن!
و یه خواهش!
یه خواستن!
علاقه مندی ها (Bookmarks)