دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 9 از 10 نخستنخست 12345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 97

موضوع: رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

  1. #81
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    لیوانم را برداشتم وازش خوردم!
    چند روز بعد از اون جریان بود.
    چهار روز یا پنج روز!
    وقتی قرص هاش رو خورد رفتیم و نشستیم. هیچ صحبتی دیگه نشد! نگاه مادرش سخت بود و پرکینه!
    یه ربع بیشتر اونجا نموندیم!
    پویا اروم بهم گفت:
    - بریم؟
    از جام بلند شدم . از همه خداحافظی کردم. همه ازم تشکر کردن! غیر از مادرش که با خشم نگاهم می کرد!
    از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین پویا شدیم و حرکت کردیم.
    - باید ازت عذر خواهی کنم! به خاطر رفتار...
    - اصلا در موردشحرف نزن!
    - من خیلی ازت خجالت می کشم مونا!
    - حرف نزن!
    - نمی شه که حرف نزد.
    - چرا نمی شه؟ اصلا چرا باید به گذشته برگردیم؟! چیزیم نشده!
    - حرفای پدرم رو شنیدم! حتما مامانم یه چیزی گفته که پدرم اون حرفا رو می زد!
    - مادرت چیزی نگفته! توام انقدر مساله رو بزرگ نکن!
    - تو ناراحت نیستی؟
    - چرا اما از تو! این بچه بازیا چیه درآوری؟!
    هیچی نگفت.
    - اگه این کارا رو بکنی همه از چشم من می بینن!
    - برای من فرقی نمی کنه! من تو رو می خوام! حالا یا با رضایت اونا یا بی رایت! من بچه نیستم! برای زندگیم باید خودم تصمیم بگیرم که گرفتم! من اگر تو نباشی نیستم مونا! دارم جدی حرف می زنم!
    - خیلی خوب! خیلی خوب! عصبانی نشو! برات خوب نیست!
    - اره برام خوب نیست!
    یه لحظه ساکت شد و بعد عصبانی تر گفت:
    - تو رو خدا تو دیگه اینطوری نباش! یادم ننداز که بیمارم!
    دستش رو گرفتم. یه مرتبه اروم شد و خندید!
    کمی که گذشت گفت:
    - من خیلی گرسنه مه! تو چی؟
    - ای، یه کمی!
    - بریم یه جا شام بخوریم؟
    - زود نیست؟
    - شبه دیگه!
    - خب بریم!
    مسیر رو عوض کرد و بیست دقیقه بعد یه جا طرف ملاصدرا نگه داشت و گفت:
    - رستوران هندیا! خوبه؟ یه غذای تند!
    یه رستوران شیک بود. با غذای عالی و خوشمزه! شبیه غذاهای خودمون اما تند! توش خارجیام بودن و یه مرد هندی که جلوی در به همه خوش امد می گفت. با کت و شلوار و یه عمامه هندی!
    سر میز خواست در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه! یعنی در واقع می خواست در مورد مادرش صحبت کنه و عذرخواهی!
    نذاشتم! در مورد خودمون حرف زدیم!
    بعدشم منو رسوند خونه.
    لحظه اخرم ازم به خاطر همه چیز تشکر کرد! و وقتی دستگیره در رو گرفتم و خواستم پیاده بشم اون اتفاق افتاد!
    یه سرگیجه! یه سرگیجه تو خلا و بی وزنی! و انقدر سریع که نفهمیدم تو کدوم لحظه به طرف عقب کشیده شدم! مثل وقتی که ادم در موقع حرکت تعادلش رو از دست می ده! یا مثل زمانی که یکی از پشتت ادم رو می کشه عقب!
    یه مکث که در حالت عادی هیچ انتظارش را نداشتی! و انقدر سریع و تند که متوجه نمی شی چی داره اتفاق می افته! و انقدر گذرا که طول زمانیش رو درک نمی کنی اما می فهمی که داره اتفاق می افته و این تویی که معلق در این خلا می چرخی و پرواز می کنی! و گیج و مبهوت از این پرواز و لذتش! و گم شدن چند ثانیه از زندگی و پیوندش به حافظه و خاطره!
    و وقتی پیاده شدم هنوز گیج بودم! مثل زمانی که یه مرتبه به سرعت از جات بلند بشی و خون به مغزت نمی رسه!
    و فکر کردم که یه رویه به واقعیتم داخل شده یا یه واقعیت به رویام!
    و بازم طمع گس و شیرین یه خواب رو لب هام!
    دستم رو گرفتم به یه درخت! ضعف تمام بدنم رو گرفته بود!
    برای یه دختر که عاشقه! و سال ها در انتظار عشق بوده! و شاید بشه گفت که حالا روح عشق درونش نفوذ کرده و داره احساسش می کنه! و حلول این روح با یه حرکت فیزیکی و یه تماس توام می شه که باید کاملش کنه! و این اتفاق می افته و در تمام مدتش نمی دونی داره چی می شه و چه حسی داری. اما بعدش اونقدر این حس قوی به سراغت میاد که احتیاج داری به یه چیزی تکیه کنی! و انگار تمام وجودت خالی شده و می خواد از نوع عشق دیگه پر بشه که نمی دونم باید اسمش رو چی گذاشت!
    و این چقدر طول می کشه؟!
    شاید فقط سی ثانیه!
    برگشتم و نگاهش کردم! اونم پیاده شده بود و داشت بهم می خندید!
    خندیدم و با دست لب هام رو حس کردم!
    طعم گس و شیرین خواب.
    به هم خوردن تعادل هورمون های تمام بدن!
    و یه خواهش!
    یه خواستن!





  2. #82
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    - بیا بالا پویا!
    یه نگاه به من کرد و یه نگاه به دور و برش! بعد سرش را تکون داد! منتظر بود که دوباره بگم! یه تایید دوباره!
    - پس همین الان برو! همین الان!
    و خدید و سریع سوار ماشین شد و با سرعت رفت.
    احساس کردم یه مدت طولانی ای نفس ام رو تو سینه ام حبس کرده بودم!
    یه نفس کشیدم! بلند و عمیق!
    بهت و سرگیجه تموم شده بود و فقط یک خاطره مونده بودً
    یه خاطره ی شیرین و لذت بخش!
    از یه سرگیجه!..............
    کمی دیگه از لیوان رو خوردم. داشت سرد می شد! و من نسکافه سرد دوست نداشتم!
    خونم ام سرد بود!
    بدنم سرد!
    روحمم سرد!
    احساسم سرد!
    نمی دونم چرا یاد یه قصه افتادم! قصه ننه سرما!
    وقتی بچه بودم مادرم برام تعریف می کرد! که اونم از مادرش شنیده بود!
    ننه سرما!
    یه زن عاشق!
    یه پیرزن عاشق!
    یه دختر عاشق که یه انتخاب اشتباه داشته!
    عاشق عمو نوروز شده بوده!
    حتما انقدر صبر کرده تا زن شده و بعدشم پیرزن!
    نمی دونم!
    اما اینو می دونم که هنوز عاشقه و منتظر!
    چند سال!
    صد سال، دویست سال!
    چه صبری!
    اما چرا اسمش رو گذاشتن ننه سرما؟!
    اون با سرما پیرزن فرق می کرد!
    سرما پیرزن اخر بهمن بود و اول اسفند که عصبانی می شد و لحاف و تشک اش رو پاره می کرد و پنبه هاش رو می ریخت بیرون! اون وقت برف می اومد!
    نه! ننه سرما با اون فرق داشت!
    یه زن عاشق بود!
    یه پیرزن عاشق!
    یه عاشق که همیشه منتظره!
    می گن اگه این دو تا به برسن، دنیا به اخر می رسه!
    عجب دنیای ظالمی!
    هفت روز یا هشت روز بعدش بود؟!
    بعد از اون عصر که هورا اومد نبالم؟!
    بعد از اون شب که با پوای رفتیم رستوران هندیا؟!
    بعد از اون پرواز درون رویا و خلا هستی بخش با طعم گس و شیرین خوابش؟!
    نه! ده روز بعدش بود!
    آره، ده روز!
    ما ازدواج کردیم! یه جشن ساده! فقط خودی ها!
    من خودم اینطوری خواستم!
    خاله مهتابم بود با شوهرش! اون یکی خاله ام با نمی دونم کریم اقا یا رحیم اقا. ژیلا و خودم.
    از اون طرف هورا و پدرش و حامد و بهار و پویا!
    همین!
    یه محضر و یه شام تو یه رستوران!
    پدرش مخالف بود! می خواست جشن مفصل بگیره! شاید از لج مادر پویا!
    با هم اختلاف پیدا کرده بودن!
    ازدواج ما درست بعد از رفتن مادرش به امریکا بود!
    برای گرین کارت یا برای اعتراض!
    حامد از چند روز قبلش شروع کرده بود تو زمینی که پویا داشت به خونه ساختن! تو دهکده!
    همه چیز خیلی سریع انجام شد!
    یه عروسی بدون لباس عروس!
    اینم خودم خواستم!
    یه جشن کوچولو و خیلی خیلی گرم تو یه رستوران!
    تا ساعت دوازده شب!
    بعدش خداحافظی از همه!
    هر کسی رفت خونه خودش!
    عروس و داماد موندن تنها!





  3. #83
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    با یه ماشین!
    یعنی تو ماشین!
    ماشین پویا!"
    -خب حالا کجا بریم؟
    -هر کجا دلت می خواد!
    -تو دلت می خواد الان کجا بریم؟
    -خیابونا خلوته!
    -اخه سه شنبه س!
    -عروسی ها معمولا پنج شنبه س!با خیابونای شلوغ!
    -سه شنبه بهتره!
    -پس بریم یه دوری بزنیم!
    "از دربند سر در اوردیم!الو خوردیم!تو اب انار!خیلی خوشمزه!ولواشک"
    -من هیچوقت نتونستم خودمو تو لباس دامادی مجسم کنم و ببینم!
    -اما من همیشه تونستم خودمو تو لباس عروسی ببینم!
    -دوست داشتی؟
    -یه موقع اره!خیلی!
    -الان چی؟
    -الان نه!
    -به خاطر مادرم؟
    -نه!
    -پس چی؟
    -نمی دونم!به نظرم یه چیز لوس می اد!
    -چرا؟!
    -شاید به خاطر چیزایی که تو این چند وقته دیدم و شنیدم!چقدر خرج عروسی می کنن!چقدر پول لباس عروسی می دن!چقدر طلا و جواهر و این چیزا!وقت صد نفر دویست نفر رو می گیرن و می کشونن شون به جشن عروسی و کلی پول کادو رو دستشون می ذارن اخر بعد از 6ماه یه سال از هم جدا می شن!
    به نظر تو لوس وبی مزه نیست"
    -چرا!اگه یه همچین پایانی داشته باشه چرا!و تو فکر کردی ممکنه ازدواج ماهام به یه همچین جایی برسه؟!
    -هر چیزی امکان داره!
    -من نمی ذارم !من یه همچین چیزی نمی خوام!
    -منم همین طور اما باید دید که چی پیش می اد!
    -چقدر راحت در موردش حرف می زنی!
    -چون خیلی بهش فکر کردم و خودمو برای یه همچین روزی اماده کردم!
    -اگه شب بود چی؟
    -معمولا کسی شب از کسی طلاق نمی گیره!
    -چون دادگاه ها شبا باز نیستن!اگه دادگاه ها شبانه روزی می شدن حتما امار طلاقم دو برابر می شد!
    -شایدم نه!یعنی اگه دادگا ها فقط شبا کار می کردن شاید امار طلاق می اومد پایین!
    -اره راست می گی!تو شکایت تو شب شکون نداره!
    "هر دو یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده!"
    -یه کاسه الوچه دیگه م بخوریم؟
    -نه!نه!نه!
    -بازم بریم بالا قدم بزنیم؟
    -نه خسته شدم!
    -بریم یه جا بشینیم؟
    -نه حوصله ندارم!
    -پس چیکار کنیم؟!
    "دستش رو گرفتم و بهش خندیدم و گفتم"
    -دیوونه این موقع شب زن و شوهرا چیکار می کنن؟
    -اگه دادگاه باز باشه می رن دادگاه تلاق می گیرن!
    -اگه نباشه چی؟
    -می رن خونه اشتی می کنن!
    -اگه قهر نباشن چی؟!
    -می رن خونه بچه درست می کنن!
    -بی ادب!
    -کجاش بی ادبیه؟!
    -با یه خانم از این حرفا نمی زنن!
    -پس تکلیف بچه درست کردن چی میشه؟
    -حرفش رو نمی زنن!
    -اهان پس انجامش می دن!
    "دو تایی زدیم زیر خنده که دستم رو تو دستش فشار داد و گفت"
    -پس بریم سوار ماشین شیم ببینینم دادگاهی دادسرایی چیزی باز هست!
    "دوتایی سوار ماشین شدیم.می خندیدیم و به طف خونه ی من زندگی می کنیم!
    -تو راه از بچه دار شدن حرف زدیم.
    از اینکه چند تا بچه داشته باشیم
    از اینکه برای من داره برای بچه دار شدن دیر می شه!
    از زندگی حرف زدیم!
    از اینکه مفهوم زندگی رو پیدا کنیم!
    و مفهوم زندگی برای هر دومون با هم بودن بود!
    و اینکه نذاریم هیچ کدوم تنها بمونیم!
    و شاید فقط همین مفهوم زندگی بود!
    مفهوم ازدواج و یکی شدن!
    تا آخر عمر!
    و وقتی رسیدیم خونه و ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم اومد طرف من و گفت»
    _باید از همین دم در عروس خانم رو بغل کرد تا تو خونه!
    _این رسم از کجا اومده؟
    _نمی دونم! یه افسانه س!
    _مال ما نیست!
    _مال هر کی هست خیلی خوبه!
    _اگه من باهاش مخالف باشم چی؟
    _خب تو منو کول کن ببر تو خونه! من که حرفی ندارم!
    _یعنی موافقی که من کولت کنم؟!
    _هر جور صلاح می دونی ! من آماده م!
    _خب باید بیشتر فکر کنیم!
    _مختاری! هر چقدر دلت می خواد فکر کن!
    _فکر کنم راه اول بهتر باشه!
    _منم همینطور فکر می کنم! پس معطل نکن و بپر بالا!
    _پس سر و صدا نکن که همسایه ها بیدار نشن!
    _ اِ...! من تازه می خواستم زنگ یکی دوتاشون رو بزنم که بیان کمک کنن عروس رو ببریم بالا!
    _یعنی اجازه می دی کس دیگه غیر از خودت به من دست بزنه؟!
    _نه! کی گفته؟!
    _پس چه جوری بیان کمک کنن!
    _من تو رو بغل می کنم و اونام منو!
    _تو چقدر یه شبه شیطون شدی؟
    _از بس تو رو دوست دارم و خوشحالم!چند کیلویی مونا جون؟





  4. #84
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    _پنجاه و هشت.
    _تازگی آ قپون کردی؟
    _قپون چیه؟!
    _یعنی تازگی خودتو وزن کردی؟
    _هر روز وزن می کنم!
    _پس ترازوت خرابه عزیزم! اینی که من حس می کنم و دارم می بَرم ،هفتاد به بالاس!
    _مگه تو وزن ها دستته؟
    _آره،با کیسه سیمان مقایسه ی کنم!
    _انگاز شب اول عروسی مون هوس کردی که قهر و عصبانیتِ عروس خانم رو ببینی!
    _من چیز بخورم اگه یه همچین هوسی کرده باشم! حالا شب دوم رو بگی ،یه چیزی! کاشکی اول دکمه ی آسانسور رو زده بودم و بعد تو رو بغل می کردم!
    _اومد!
    _خدا رو شکر!

    و دو تایی رفتیم تو اسانسور!بغلم کرده بود و تا خواستم حرف بزنم که باز همون خلا رویایی همراه با طعم گس و شیرین خواب جلوم رو گرفت!و من تو این سیال لذت غوطه ور شدم و خودمو گم کردم!و بعدش شاید هیچوقت پیدا نشدم!
    و موندم تو اون ژرفای حقیقی عشق که برای اولین بار پژواک کلامی تو مغزم می پیچید که سالها به دنبالش بودم!
    و حتی رسیدن اسانسور به طبقه ی دوم رو حس نکردیم چون نمی خواستم این سفر پایانی داشته باشه!
    و وقتی رسیدیم تو اپارتمانم نذاشتیم به پایان برسه و تمام اون فکرایی که قبل از رسیدن داشتم و از قبل همه چیز رو تو یخچال اماده کرده بودم پوچ شد!
    کتری اب اماده روی گاز موند و چایی که ریخته بودم تو قوری که فقط اب روش ببندم تو قوری موند و میوه ها و شیرینی تو یخچال!
    من و پویا سفرمون رو ادامه دادیم!
    و من از شب گذشتم!
    و برام مثل یه کوچ بود!
    کوچی که باید خیلی سال پیش انجام می شد!
    و گذر از مرزهای بسته که حالا به روم باز می شد و می تونستم خودم رو در قالب یه زن به فردا برسونم!زنی که می خواست زندگیش رو حفظ کنه!
    و این حس رو تو لحظه ی همون کوچ پیدا کردم!
    و همون زمان به وجودش پی بردم!
    و همون زمان بود که میل شدید به حفظ حریم زندگیم رو درک کردم!
    و زندگیم پویا بود و همسفرم!
    تو این کوچ شبانه......
    خونه خیلی سرد شده بود!یا خودم سرد بودم!
    نسکافه م که یخ زده بود!
    بلند شدم و رفتم جلوی شومینه ایستادم!
    چرا انقدر خونه سرد شده؟!
    شاید چون توش تنها هستم اینطوری به نظر می اد؟!
    به شعله ها خیره شدم!
    دوباره!
    چرا رقص شعله ها ادمو هیبنوتیزم می کنه؟!
    وقتی بهشون نگاه می کنی دیگه به سختی می تونی چشم ازشون برداری!حرکتشون مثل یه پرواه!
    -مثل پرواز خودمون برای ماه عسل!
    بلیت و هتل.ترکیه.کادوی پدرش.دو هفته.چه دو هفته ی خوبی که دلم نمی خواد مرورش کنم!
    اصلا!
    ولی الان کاملا تو فکرمه!
    هر چند می خود نشون بده که شاید اصلا نبوده اما من نمی ذارم!چون بوده!
    با سماجت مرورش می کنم که حتی کمرنگ نشه!
    خنده ها که سبز بودن!مثل طبیعت!
    نگاه ها ابی!رنگ اسمون!
    سکوت ها سفید!رنگ ابرها!
    و عشق که سرخ بود!رنگ خون تو رگهامون!
    محبت رو با هم تقسیم کردیم!مثل غذا خوردن!
    دو تایی کنار هم بدون اینکه کسی مزاحممون بشه!
    می خندیدیم .یه قاشق غذا اون و یکی من!میذاریم تو دهن همدیگه!
    و کسی مزاحممون نمی شه!
    ازادی!
    با هر لباس و برای هر حرکت!
    و عصری کنار ساحل یه جا می شینیم و نوشیدنی می خوردیم!
    و هر چی دلمون بخواد!
    و هر نوعی!
    و وقتی گرم و سرمست دست همدیگه رو می گیریم و کنار ساحل قدم می زنیم.عشقمون بیشتر و بیشتر می شه یا اینکه ما اینطور حس می کنیم!
    شاید به خاطر اینکه کسی مزاحممون نمی شه!
    و شب!





  5. #85
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    فرو رفتن به یه خلسه ی رو یایی و وصف نا پذیر که فقط در لحظه ش می تونی درکش کنی و بعدش فقط می تونی درکش کنی و بعدش فقط می دونی که اسمش خلسه بوده.
    و رویایی!بدون اینکه بتونی و ذهنت لذت ثانیه هاش رو تجسم کنی!
    و باز فردا!
    و تمام اون فرداها اومدن و رفتن و من و پویام درونشون بودیم و باهاشون رفتیم!
    و چقدر زود گذشت!
    و بعدش تو ایران.تو خونه ی من زندگیمون رو شروع کردیم!
    همین جا!
    و چقدر همین جا خوب بود!
    پویا به کارش توی مدرسه ی بچه های استثنایی ادامه داد!و من تشویقش کردم.
    پول نمی گرفت ولی برای هردومون ارز معنویش فوق العاده بود!
    حامدم با تمام نیرو و امکانتش داشت تو دهکده برامون خونه می ساخت!
    دو هفته یه بارم می رفتیم اونجا.
    برای یکی دو روز.
    و دوباره بر می گشتیم خونه مون!
    همه چیز شیرین بود و خوب.
    یه زندگی ساده اما با مفهمو زندگی!
    روشن روشن بدون ابهام!
    من پویا رو می شناختم و کاملا درکش می کردم!
    پویا منو می شناخت و کاملا درک می کرد!
    و تنها یه سایه تو روشنی زندگیمون بود!
    مادرش!
    که وقتی فهمید من و پویا با هم ازدواج کردیم برنگشت!
    بازم به عنوان اعتراض×!
    و من دچار عذاب وجدان بودم!
    نه خیلی امابودم!
    و دعا کردم و از خدا می خواستم که مادرش این ازدواج رو بپذیره!
    چون حس کردم که پویام ناراحته!
    هر هفته به مادرش تو امریکا تلفن می کردیم!
    اول پویا رو پیغام گیر حرف می زد و بعدش من!
    و اون جوابی نمی داد!
    و باز هم اینکارو می کردیم!
    به این امید که اون دل پلاستیکی با گرمای زندگی ما کمی نرم بشه!
    چهار ماه بعد خونه مون اماده شد و با هزینه ی پدر پویا و زحمت حامد و هورا!
    اینم کادوی عروسیمون بود!
    از تهران همه چی خریدم.تمام وسایل زندگی همه م عالی.
    و یه روز با سه تا کامیون به طرف دهکده حرکت کردیم.
    و دهکده شد شهر من! و اون خونه خونه ی من یعنی خونه ی ما!
    یه خونه ی دوبلکس خیلی خیلی خوشگل بود .وقتی لوازم رو توش چیدم دیگه ماه شد
    یه باغ پر از درخت و سبزه و گل یا یه خونه ی قشنگ!
    وقتی صبح پنجره هارو باز می کردم.نسیم خنک باد و بوی جادویی طبیعت همراه صدای قشنگ پرتده ها تمام خونه رو پر می کرد و من سرشار از عشق و زندگی می شدم و هر لحظه مصمم تر برای حفظش!
    پویا با با موهای ژولیده و با یه لبخند از خواب بیدار شد!
    با یه شلوار کوتاه و بلوز تو دستش!
    پابرهنه می اومد تو اشپزخونه و قبل از سلام .به طرف من می اومد و تا می خواستم از دستش فرار کنم خودشو بهم می رسوند و موهامو می کشید!
    ومن یه جیغ کوتاه و خنده ی اون!
    می گفت هر بار که این کارو می کنم.مطمئن می شم که اینا خواب نیست و تو یه حقیقت درون یه واقعیت هستی!
    . من شاد و خوشحال از این حرکت به امید بیدار شدن در روز بعدی بودم!
    صبحونه ور بیرون تو هوای ازاد می خوردیم.
    نون و پنیر که از بهشت اومده بود!یا برای ما بهشتی بود!ومن حاضر نبودم که این نون و پنیر رو با تمام دنیا عض کنم!
    دو تایی لیوان چاییمون رو برمی داشتیم و تو باغ قدم می زدیم.
    اروم .ساکت در کنار هم!

    360





  6. #86
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    دستش رو روي شونه م مينداخت و محکم به طرف خودش مي کشيد و من سراپا لذت مي شدم و چشمامو مي بستم!
    و فقط نسيم خنک بود و عطر طبيعت و صداي پرنده ها و عشق!
    و شايد اين همه خوشبختي ،دعاي پدر و مادرم بود يا يه کوچولو هديه از بهشت براي من!
    بعدش پويا مي رفت سرکار.با حامد.سراغ درخت ها و باغ ها و مزرعه ها! درون طبيعت و با طبيعت!
    و من براش غذا درست مي کردم. با تمام وجودم! احساسم و عشقم! و مي ديدم که اين غذا غذايي نيست که قبل ها درست مي کردم!
    بعد غذامون رو ميذاشتم تو ظرف و راه مي افتادم .مي گشتم و مي گشتم! تمام دهکده رو ! چون يه جا بند نمي شد و هر روز تو يه باغ بود! براي منم مثل يه بازي بود! يکي يکي باغ ها رو سر مي زدم تا پيداش کنم! گاهي م وسط راه هورا رو مي ديدم که اونم مثل خودم،گردش کنان دنبال حامد مي گشت! دوتايي بالاخره پيداشون مي کرديم و اگه تنها نبودن با سلام و خسته نباشين و پيام نگاه و اگه تنها بودن جور ديگه حس شادي مون رو بهشون منتقل مي کرديم و سفره مينداختيم و کنار هم ناهار مي خورديم.
    منم ياد گرفته بودم که بخندم! بيخودي! شايدم نه! از شادي و براي سپاسگذاري از خدا به خاطر اين شادي!
    و چقدر لذتبخش بود وقتي دوتايي بعد از ناهار رو يه فرش دومتري دراز مي کشيديم و آسمون رو نگاه مي کرديم که چطور ابرها توش بازي ميکنن!
    آفتاب از لاي شاخ و برگ درخت که زيرش خوابيده بوديم بهمون چشمک مي زد و با هر وزش باد و جابه جايي برامون فلش مي زد و ازمون عکس مي گرفت!
    و من و پويا کنار هم براي تمام اين عکس ها لبخند مي زديم و وقتي خستگي مون در مي رفت بلند مي شديم و با هم شروع به کار مي کرديم! حالا هر کاري که بود! دوتايي و در کنار هم! و در کنار بقيه! اگر بودن!
    نزديک غروبم برمي گشتيم خونه و بعد از دوش گرفتن و کمي استراحت ،تندي يه چيزي درست مي کرديم و بقچه مون رو مي بستيم و رفتيم طرف ميدون ده که همه با هم وعده ي ملاقات داشتن!
    حرف مي زديم،مي گفتيم و مي خنديديم و گاهي م به سوالات شيطنت آميز دخترها که از روي کنجکاوي ازمون مي شد،زيرکانه جواب مي داديم!
    و تو چشماشون برق هيجان رو مي ديديم و لذت مي برديم! هيجان و انتظار براي وقتي که نوبت خودشون بشه!
    و شب،وقتي که ده ساکت و خاموش مي شد و تموم شون يه روز ديگه رو خبر مي داد،براي من يه شروع ديگه بود براي زندگي و حس اينکه چقدر اين زندگي رو دوست دارم! و روياي شيريني رو که هر شب برام تکرار مي شد ! تکراري که هر بارم تازگي داشت! نمي دونستم چطور ميشه،چطور ادامه پيدا ميکنه و چطور به اوج مي رسه!
    و مسخ قصه ي هزار و يک شب که هر بار به نوعي ذهنم رو با خودش به خواب مي برد!
    و هر صبح،فردايي و هر فردا،صبحي!............................... ......
    نسکافه ي سرد و يخ کرده رو خالي کردم تو ظرفشويي و رفتم رو مبل نشستم.
    چرا بهش نگفتم؟!
    شايد اگه مي گفتم وضع فرق مي کرد!
    به خاطر خودش بود؟!
    يا به خاطر خودم!
    بايد بهش مي گفتم که قسمتي از وجودش درونم داره بارور مي شه؟!
    شايد بهش مي گفتم!
    اگه مي گفتم چيکار مي کرد؟!
    يعني اشتباه کردم؟!
    شايدم نه!
    چه فرقي مي تونست براش داشته باشه؟!
    خودمم دير فهميدم!
    يعني انقدر همه چيز به هم ريخته بود که گم کردم!
    گم و گيج مثل آدمايي که محکم زدن تو سرشون و تازه به هوش اومدن! و منگ،هنوز دارن به اطراف شون نگاه مي کنن...!
    صداها به گوشم مي رسه! حرف ها رو مي شنوم اما دير درکشون مي کنم! مثل اينکه همه ي کلمات از يه ----- رد مي شن و بعد به مغز من مي رسن!
    ژيلاس که داره آروم اما تند و تند حرف مي زنه!
    _بگو خسته بود! بگو خودش گفت! خودش خواست! فهميدي؟! چيز ديگه نگي آ! مونا! با توام! مي فهمي چي مي گم؟! هيچ حرف ديگه اي هم نزن!
    «نگاهش مي کنم! همين جور که دارم مي رم،بهم اشاره مي کنه! خيلي ناراحت!
    لحظه ي آخر نگاهش مي کنم! وحشت زده س !
    بعد سوار ماشين هستم و در حرکت!
    نمي دونم کجا و با کي!
    برمي گردم عقب ! به گذشته!
    يه صبح!
    يه فردا!
    اما نه مثل صبح ها و فرداهاي گذشته!
    سرد!





  7. #87
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    خالي!
    نسيم هست اما نمي وزه!
    طبيعت هست اما بدون عطر!
    پرنده ها هستن اما بدون آواز!
    منم هستم اما بدون من!
    پويام هست اما نه اون پويا!
    سرش رو تو دستش گرفته و ساکت داره فکر مي کنه!
    آروم مي رم کنارش و موهاش رو ناز مي کنم!
    سرش رو بلند مي کنه و بهم يه لبخند تلخ مي زنه!
    تازه تلفن رو قطع کرده!
    ساعت هشت صبحه!تازه از خواب بيدار شديم و دير!
    سرما اومده و کار تو دهکده سبک شده!
    مادرش برگشته ،بدون خبر!
    ده دقيقه با هم صحبت کردن و بعدش پويا اون پويا نبود!
    تلخ بود و خسته!
    لباساشو پوشيد.براش تند صبحونه درست کردم!
    فقط يه چايي خورد!
    تو دلم يه جوري بود! يه دلشوره ي بَد!
    خواستم باهاش برم.
    بازم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت بايد تنها بره!
    بعد يه تلفن به هورا کرد و جريان رو بهش گفت!
    هورام قرار شد که يکي دو ساعت ديگه بره!
    مي دونستم چرا نمي خواد من باهاش برم!
    مي رفت که حرف بزنه!
    مي رفت که از زندگيش دفاع کنه!
    مي رفت که منو براي خودش حفظ بکنه!
    همين طور مادرش رو!
    هيچ کاري نمي تونستم بکنم!
    لحظه ي آخر رفتم طرفش.بغلم کرد و پيشوني م رو بوسيد.
    با يه لبخند ديگه گفت که همه چي درست مي شه!
    و رفت!
    تا دم ماشين دنبالش رفتم!
    کلافه بودم! کلافه و عصباني!
    نيم ساعت بعد هورا تلفن کرد.بهش گفتم که پويا رفته.گفت بهار رو مي آره ميذاره پيش من. نمي خواست با خودش ببردش!
    سه ربع بعد اومد.با ماشين.بهار رو ازش گرفتم.بهش گفتم مواظب پويا باشه!
    اونم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت همه چي درست مي شه.
    و رفت.
    درونم آشوبي بود! نمي دونستم چه خبر شده!
    سرم رو با بهار گرم کردم. باهاش هي حرف مي زدم و جواب سؤالاش رو مي دادم! مي خواستم فکر نکنم!
    ساعت دوازده بود که حامد اومد دم خونه!
    اونم تلخ بود مثل زهر!
    گفت بايد بريم تهران!
    مثل برق لباسامو عوض کردم و با بهار سوار ماشين شديم !
    خودمو آماده کرده بودم !براي حفظ زندگيم به هر قيمت!
    اين بار نبايد کوتاه مي اومدم!
    تو ذهنم تمام کلمات و جملات رو مرتب کرده بودم.پشت سر هم! مي خواستم اين دفعه هر جور هست مادرش رو قانع کنم!
    اما جمله ي حامد همه رو بهم ريخت!
    _پويا تصادف کرده!
    و اين جمله مثل صاعقه خورد تو سرم!
    برق تمام وجودم رو خشک کرد!
    جلو چشمام فقط سياهي مي ديدم!
    هيچ حسي تو بدنم نبود!
    و هيچ صدايي جز ضربان ضعيف قلبم!
    جلوم رو نگاه مي کردم اما چيزي نمي ديدم!
    جمله ي حامد مرتب تو گوشم تکرار مي شد و مي پيچيد!
    و هزار تا سؤال درونم مي جوشيد!
    اما نمي خواستم به هيچ کدومشون فکر کنم!
    اصلا نمي خواستم اين جمله رو قبول کنم!
    پويا رفته بود که سريع برگرده!
    پس برمي گشن!
    لزومي نداشت کنجکاوي کنم!
    اون تا چند ساعت ديگه برمي گشت!
    اما من داشتم کجا مي رفتم؟!
    حتما پويا به حامد گفته بود که منو ببره خونه شون!
    حتما همه چيز درست شده بود!
    همونطور که خودش گفته بود!
    همونطور که هورا گفته بود!
    پس چرا بايد کنجکاوي مي کردم؟!
    حتما اشتباه متوجه شدم!
    بايد اين جمله رو نشنيده بگيرم!
    اگه بروم نيارم خودش خودبه خود محو مي شه!





  8. #88
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    مثل اينکه اصلا گفته نشده!
    اصلا من يه همچين چيزي نشنيدم!
    حامد چيز ديگه گفت!
    من اشتباه شنيدم!
    اما براي دومين بار صداي حامد اومد!
    _رفته تو دره!
    و دومين صاعقه رو توي مغزم حس کردم!
    ديگه حتي توان کنجکاوي رو هم نداشتم!
    ديگه هيچ صدايي درونم نبود!
    حتي صداي ضربان ضعيف قلبم!
    نمي خواستم چيزي بپرسم!
    و نمي تونستم!
    فقط جلوم رو نگاه مي کردم و چيزي نمي ديدم!
    مثل مرغي شده بودم که همه دورش جمع شدن و مي خواستن بگيرنش!
    براي کشتن!
    به هر طرف که مي ره،دو تا دست براي گرفتنش دراز مي شه! نه براي کمک! براي کشتن!
    چند بار اين صحنه رو ديده بودم و هر بار حالم بهم خورده بود!
    مثل الان!
    بهار رو دادم يه طرف و شيشه رو کشيدم پايين و سرم رو کردم بيرون!
    حامد ماشين رو نگه داشت!
    پياده شدم!
    يه مايع زرد و قرمز رنگ!
    خون بود!........................................... .......
    بازم تو ماشين نشستم!
    داريم مي ريم اما نمي دونم کجا!
    ماشين حامد نيست!
    حامدم توش نيست!
    بهارم نيست!
    دو تا مرد غريبه تو ماشين،جلو نشستن.منم عقب!
    صداي ژيلا تو گوشم مي پيچه!
    بگو خسته بود! بگو خودش خواست!
    کي چي رو خواست؟!
    کي خسته بود؟!
    اينا کي هستن؟!
    دارن منو کجا مي برن!
    حامد چي شد؟!
    بهار کو؟!
    چشمامو مي بندم! و سعي مي کنم فکر کنم و تمرکز داشته باشم!
    حالا حامد رو مي بينم!
    بهار رو هم!
    از تو ماشين با چشماي ترسيده نگاهم مي کنه!
    زورکي بهش لبخند مي نم!
    يعني يه چيزي به اسم لبخند که انگار خيلي ترسناکتر از حالت عادي چهره مه! چون بهار بيشتر مي ترسه!
    حامد مي پرسه که خوبم؟!
    سوار ماشين مي شم و با دستمال لب هام رو پاک مي کنم!
    بازم چيزي نمي پرسم!
    حامدم چيزي نمي گه!
    حرکت مي کنيم!
    راه طولانيه!................................... ........
    چشمامو باز مي کنم!
    رو يه صندلي پشت يه ميز نشسته م!
    جلوم يه ليوان آبه.
    يه عده مرتب مي آن و مي رن و منو نگاه مي کنن و با هم حرف مي زنن!
    ژيلا اومده!
    با سه تا مرد!
    دوتاشون رو نمي شناسم!
    يکي شون سعيده!
    اون اينجا چيکار مي کنه؟!
    حتما تو اين شلوغ پلوغي اومده خواستگاري!
    شايدم اومده دوباره بگه که چرا نيومد خواستگاري!
    هر چهار تايي دارن با آدماي اونجا حرف مي زنن!
    جدي و خشک!
    يه عالمه کاغذ دست شونه و هي به هم نشون مي دن!
    بعدش منو نشون مي دن!............................................. .....
    دوباره چشمامو مي بندم!
    بازم تو ماشين هستم.با حامد و بهار!
    حامد ماشين رو نگه مي داره و بهار رو بغل مي کنه!
    مي آد پايين و در طرف منو باز مي کنه!
    پياده مي شم!
    جلو يه بيمارستانه!
    مي ريم تو.با آسانسور مي ريم بالا.
    هورا رو مي بينم!
    داره گريه مي کنه!
    بغلم مي کنه و گريه ش شديدتر مي شه!
    بعد پدر و مادر پويا رو مي بينم!
    اونام گريه کردن!
    حامد يه چيزي به هورا مي گه!
    کلمه ي شوک رو مي شنوم!
    منو رو يه صندلي مي نشونن!
    کمي بعد يه مرد با روپوش سفيد مي آد جلو!
    نگاهم مي کنه و دستم رو مي گيره!
    بعد يه چيزي به يه پرستار مي گه!
    از جام بلندم مي کنن و با خودشون مي برن!
    رو يه تخت مي خوابونن!
    يه سوزش تو دستم حس مي کنم!
    بعدش خواب!
    يه خواب با يه خواب بي سر و ته!
    مادر پويا از امريکا برگشته و چقدر برامون سوغات آروده!
    اومده تو دهکده زندگي کنه!
    پدرش داره باغ رو بيل مي زنه!
    مادرش هي بهش سر مي زنه و براش چايي مي بره!
    هورا بهار رو بغل کرده و کنار پدرش ايستاده و کار کردنش رو نگاه مي کنه!
    پدرش داره يه چاله مي کنه!
    انگار مي خواد درخت بکاره!
    حامد خاک ها رو مي ريزه تو يه گوني!

    تا آخر صفحه 370





  9. کاربرانی که از پست مفید AreZoO سپاس کرده اند.


  10. #89
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    371 تا 380

    مادرش بازم چایی میاره!
    هورا به چاله نگاه می کنه!
    پدرش بازم چاله رو می کنه!
    خیلی گود شده!
    مگه درخت چقدر باید تو زمین فرو بره!
    حامد خاکها رو می ریزه تو گونی!
    مادرش بازم چایی می آره!
    هورا به چاله نگاه می کنه!
    بهار از رو زمین سنگ برمی داره و میندازه تو چاله!
    پدرش بازم چاله رو گود می کنه!
    حامد خاک ها رو می ریزه تو گونی!
    مادرش بازم چایی می آره!
    می رم جلوتر!
    چاله نیست!
    یه قبره!
    گود و عمیق و سیاه!
    می ترسم!
    می رم عقب!
    دنبال پویا می گردم!
    نیست!
    مادرش در حالی که سینی چایی دستشه میاد جلوم!
    بهم اشاره می کنه!
    قبر رو نشون می ده!
    با ترس می رم جلوتر!
    آروم سرم رو دولا می کنم!
    پویا تو قبر خوابیده و داره می خنده!
    چشمامو می بندم و جیغ می کشم!
    یک دقیقه، دو دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت!
    حالا چشمامو باز می کنم!
    ژیلا دستم رو گرفته!
    داره با خودش می بره!
    سعید به طرفم داره می آد!
    اون دوتا هم دارن با هم حرف می زنن و پشت سرمون می آن!
    سوار ماشین می شیم!
    من و ژیلا و سعید!
    سعید داره کجا می آد!
    حرکت می کنیم!
    داریم کجا می ریم؟!
    چرا من همش تو ماشین ام؟!
    سعید پیاده می شه!
    من و ژیلا با هم می مونیم!..............................
    همه این افکار تو یه لحظه از تو مغزم رد می شن! مثل یه فیلم اما خیلی سریع! و من فقط یه قسمت هایی اش رو می بینم!
    از جام بلند می شم. خونه خیلی سرده. کمی هم گرسنه ام شده اما اشتها ندارم.
    رفتم رو تختم دراز کشیدم. نمی دونستم چطوری باید دقایق رو سر کرد!
    مثل گذشته؟!
    در گذشته چطور وقت رو می گذروندم؟!
    گند و مزخرف! مثل الان!
    نه! مثل الان نه! الان خیلی گندتره!
    وقتی تو بیمارستان از خواب بیدار شدم، ژیلا و هورا بالای سرم بودن!
    هر دو غمگین! خودم از اونا بدتر!
    تازه یادم افتاد که چی شده! انگار سه چهار ساعتی خوابیده بودم!
    مثل برق از جام پریدم و گفتم کجاست؟!
    هورا زد زیر گریه! بلند داد کشیدم و دوباره پرسیدم کجاست؟!
    بردنم تو سی سی یو یا ای سی یو یا هر دوش!
    روی یکی از تخت ها یه جیزی خوابیده بود!
    یه چیزی که بهم گفتن پویاس!
    یه چیز باند پیچی شده!
    باور نمی کردم که اون پویا باشه اما بود!
    یه چیزی باقیمانده از پویا!
    تو کما!
    و نمی تونی هیچ جوری وصف کنی که در اون لحظات چه احساسی داری! خشم، تنفر، یاس، ناامیدی، امید، دلسوزی، ترس، وحشت، غم، غشه!
    یا شایدم ترکیبی از تمام اینا!
    ده روز اونجا بود تا از کما خارج شد! و من تمام اون ده روز اونجا بودم! یه اتاق براش گرفته بودیم که تو اون مدت من ازش استفاده می کردم! یعنی شده بود خونه من! و بیمارستان خونه ما!
    خونه من و پویا! یا اون چیزی که از پویا باقی مونده بود! خونه ایکه چقدر براش ارزو داشتیم!
    بعد منتقلش کردند به بخش! به یه اتاق دو تخته یه تخت مال اون، یه تخت مال من!
    که زندگی مشترکمون رو اونجا ادامه بدیم!
    و دادیم!
    و شاید سخت ترین قسمتش که ازش بیزار بود، خروج موادی که از طریق لوله غذایی وارد بدنش می شد!
    که کار من و یه پرستار بود!
    و در تمام مدت از تنها چشمش اشک چکهچکه پایین می اومد! و از همون موقع ها بود که شروع کرد!..................
    - خانم رفعت لطفا بنشینین!
    - جناب قاضی اگه قرار باشه هر بار که من شروع به صحبت کنم ایشون فحاشی کنن که نمی شه!
    - آقای متین شما باید درک کنید!
    - بنده ام اعتراض دارم قربان!
    - اعتراض شما همون اعراض اقای متین حساب می شه! خانم رفعت لطفا بفرمایید سرجاتون!
    - خانم رفعت ماشالله جای کل دادستانی کشور صحبت می فرماین!
    - خواهش می کنم آقای متین!
    - ایشون باید از جلسه خارج بشن حاج اقا!
    - آقای ورزاوند بنده هر وقت صلاح دونستم این دستور رو می دم! بفرمایید اقای متین، ادامه بدین!
    - با این شلوغی بنده تمرکز ندارم! جناب ورزاوند شما اگر می توانید بفرمایید!
    خیر! بنده ام یه همچین توانایی ندارم!
    - جوسازی نکنین اقایون!





  11. #90
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    ACCOUNTING & BusinesS ManagemenT
    نوشته ها
    2,442
    ارسال تشکر
    408
    دریافت تشکر: 1,276
    قدرت امتیاز دهی
    125
    Array

    پیش فرض پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )

    - قربان کلام خود شمام در میون فحاشی سرکار خانم رفعت نامفهومه!
    - - خانم رفعت اگر ساکت نشین مجبورم دستور اخراج شما رو بدم!
    - حق با شماست سرکار خانم! بنده بی وجدانم! بی شرمم! مواجب بگیرم! اگه توهین دیگه ای هم هست بفرمایین!
    - خانم! شما بنده و اقای متین رو به قدری سرافراز نمودین که این قضیه در کل دادگستری نقل مجلس شده!
    - خانم رفعت ساکت باشین!
    - ایشون سکوت شون هم پر هیاهوست!
    - اقای دادستان لطفا قرائت فرمایین!
    - خانم رفعت ساکت!
    - حاج اقا بنده که متوجه دادخواست نشدم! البته کلمات پست و رذل و بی وجدان رو زیاد استماع کردم که فکر نکنم جز کیفر خواست بوده باشه!
    - نمایش راه انداختین جناب ورزاوند؟!
    - جناب قاضی تحملم حدی داره! بنده از اینجا که بیرون برم اعصابی برام نمی مونه که! بیچاره موکل ما!
    - سرکار! خانم رفعت رو به بیرون راهنمایی کنین!
    - ای داد بیداد! اینجا دادگاهه یا میدون جنگ قربان!
    - سرکار! ببرینش بیرون!
    - قربان بنده تقتضای موکل شدن جلسه رو به وقت دیگه دیارم! ملاحظه بفرمایین که وضعیت روحی موکل من!..................

    احتمال سیاه شدن دست ها و پاها بود! هر دو پا شکسته بود! از چند جا! و هر دو تو گچ!
    دست ها نه!
    آروم آروم دست هاشو ماساژ می دادم و باهاش حرف می زدم!
    اول صبح جوابم رو نمی داد!
    یعنی چشمش رو باز نمی کرد که منو ببینه!
    نزدیک ظهر شروع کرد!
    با خشم و انتظار!
    خشم از این تقدیر!
    انتظار از من!
    از همسرش!
    از عشقش!.........................

    - امیدوارم امروز در سکوت و ارامش جلسه رو برگزار کنیم! لطفا کیفر خواست را قرائت بفرمایید!
    - بنده اعتراض دارم! کیفر خواست به صورت مبهم ادا شد! قسمتی از اون متاسفانه در داد و فریاد و فحاشی نامفهوم بود!
    - شما تا بحال سه بار این کیفر خواست را شنیدید آقای متین! یه نسخه هم تقدیم تون شده!
    - دادگاه ارامش لازم داره حاج اقا!
    - آقای ورزاوند ماشالله آقای متین به تنهایی خودشون استاد من هستن! مکمل لازم ندارند که!
    - پس حکم رو صادر کنین دیگه قربان! حضور ما انگار بی مورده!
    - بنده چنین چیزی نگفتم!
    - جسارتا باید عرض کنم که شما در این مورد بیش از حد نرمش به خرج دادین! توهین هم حدی داره!
    - باید شرایط را در نظر گرفت!
    - ملاحظه ام حد و حدودی داره حاج اقا! این خانم حیثیت برای ما.....
    - با جو سازی داره پرونده به انحراف کشیده می شه!
    - خواهش می کنم خونسرد باشین و ادامه بدین!
    - چشم! چشم! اما امکان داره در چنین شرایطی بشه دفاعیه رو قرائت کرد؟!
    - خانم رفعت این اخرین اخطاره!.................

    هر روز با پزشک معالجش، یعنی با پزشکان کعالجش صحبت می کردم!
    اما همون حرف دیروزی و گذشته بود!
    باید دید خدا چی می خواد!
    و امید دادن و امید دادن!
    هر روز و هر بار!
    چیزی که خودم درونم حسش نمی کردم!
    و همه جا تاریکی بود!
    و پویا از همه چیز تاریکتر!
    مقابل همه چیز مقاومت می کرد! هر چند که جایی از بدنش سالم نبود که بتونه مقاومت کنه! و فقط با کلام مخالفت خودشو عنوان می کرد!
    کلامی که مثل زهر تلخ بود و ناامید! با سختی زیاد ادا می شد!
    و تمام این تلخی متوجه من بود!





صفحه 9 از 10 نخستنخست 12345678910 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 69
    آخرين نوشته: 2nd December 2010, 07:00 PM
  2. بيانيه مفصل سپاهان عليه نود و فردوسي پور
    توسط Victor007 در انجمن اخبار دنیای فوتبال
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th September 2010, 01:00 PM
  3. گزارشی مخفیانه از کلاس درس فردوسی پور
    توسط آبجی در انجمن فوتبال و فوتسال
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd August 2010, 09:55 AM
  4. از کوچ تا کوچه
    توسط Victor007 در انجمن اخبار هنری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd January 2010, 09:16 AM
  5. خبر: فرگوسن از ماچدا استفاده خواهد کرد
    توسط FIREBOY در انجمن اخبار دنیای فوتبال
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd May 2009, 01:31 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •