دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18

موضوع: حكايتهاي مربوط به جوان

  1. #1
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile جوان بدعاقبت

    فضیل بن عیاض شاگردی جوان داشت که از همه شاگردانش داناتر بود. روزی جوان بیمار شد و هر چه درمان کرد ، سودی نبخشید و به حال مرگ افتاد. فضیل ، درهنگام احتضار بر بالین وی حاضر شد و برای راحت جان دادنش ، شروع به خواندن سوره " یس" کرد. اما ناگهان جوان محتضر چشمانش را گشود و گفت : استاد ! این سوره را نخوان ! فضیل، از خواندن قرآن باز ایستاد و به شاگرد خود تلقین کرد که بگو : " لا !اله الا الله" شاگرد گفت: نمی گویم من از این کلمه بیزارم. و در همان حال دیده از جهان فروبست
    فضیل ، از مشاهده این وضع ، بسیار پریشان و ناراحت شد. برخاست و به منزل خود رفت و تا مدتی از خانه بیرون نیامد. شبی در عالم خواب دید که شاگرد جوانش را به سوی جهنم می برند . از او پرسید : تو از بهترین و دانشمندترین شاگردان من بودی ، چه شد که خداوند معرفت را . از تو باز گرفت و به عاقبت بد ، از دنیا رفتی ؟ گفت : به خاطر سه خصلت زشت اهل دوزخ شدم
    نخست آن که من ، مردی سخن چین و نمام بودم و با سخنانم میان مردم اختلاف و دشمنی پدید میاوردم. دوم آن که مردی حسود بودم. هر صاحب نعمتی را می دیدم ، آرزو می کردم که خدا آن نعمت را از او باز پس گیرد. سوم آن که شراب می خوردم ، زیرا مرضی داشتم که پزشک به من گفته بود باید هر سال یک جام شراب بنوشی و گرنه این بیماری در وجود تو باقی خواهد ماند. من نیز ، به خوردن شراب ادامه .دادم. به این سه دلیل بود که بدعاقبت شدم و با آن وضع از دنیا رفتم





    منبع:تبيان


    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  2. 2 کاربر از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان آزاد منش



    آورده اند که یکی از خلفا برای حج به مکه رفت و تا آخر ماه ذی الحجه در آن جا ماند. چند روز پیش از سفر به عراق ، گروهی از بزرگان شهر مکه ، نامه ای نوشته و از وی خواستند که قاضی عادل و شایسته ای را برای رسیدگی به امور قضایی مردم مکه برگزیند.
    خلیفه به آنان گفت : " اگر بخواهید ، می توانید فردی لایق را از میان خود برگزینید تا او را به این مقام بگمارم وگرنه از عراق قاضیی لایق برایتان خواهم فرستاد. "
    نویسندگان نامه تصمیم گرفتند قاضی را از شهر خود برگزینند. پس دو نفر را نامزد کردند اما در در انتخاب نهایی ، به توافق نرسیدند. ناچار خلیفه را از اختلاف خویش آگاه ساختند.
    خلیفه آن دو نفر را به حضور طلبید . چون آمدند یکی از آن دو را پیر و دیگری را جوان یافت. پس مصمم بر آزمودن آن دو شد تا امر قضاوت مکه را به آنکه از نظر هوش علمی و هوش قضایی شایسته تر است واگذارد.
    نخست به آزمایش قاضی پیر پرداخت . بدین منظور اختلافی پیچیده میان خود و وزیرش طرح نمود و از او خواست که میانشان حکم کند . قاضی شکایت را بررسی کرد و سئوالاتی از طرفین پرسید و آنها پاسخ دادند ؛ سرانجام به سود خلیفه رأی داد و مجلس قضا پایان یافت . سپس نوبت به قاضی جوان رسید و خلیفه همان شکایت را طرح کرد و از وی خواست که میانشان داوری کند.
    قاضی جوان گفت که جایگاه خلیفه ، برتر و بالاتر از مکان وزیر است ، فاصله شما دو نفر نیز از یکدیگر زیاد است و این هر دو، بر خلاف آداب مجلس قضاست ؛ می ترسم این تفاوت جایگاه در روحیه و کیفیت سخن گفتن دعوا اثر بگذارد و آنکه بالاتر نشسته ، با قدرت و قاطعیتی بیشتر سخن بگوید و همین ، به پیروزی او و شکست خصمش کمک کند و نیز ممکن است قاضی شما هم ، تحت تاثیر مقامتان قرار گیرد و به سخنان آنکه بالاتر نشسته بیشتر توجه کند و حق را به او بدهد . پس خلیفه و وزیر در کنار هم روبروی قاضی نشستند و آزادانه شکایت خود را مطرح نمودند .
    قاضی جوان ، با دقت به سخنان هر دو گوش داد و از هر یک توضیحاتی خواست و سرانجام ، به نفع وزیر حکم داد و جلسه دادگاه پایان یافت.
    آزادگی و صراحت قاضی جوان ، خلیفه را به شگفت آورد و به وزیر خود گفت : سزاوار است این جوان ، رئیس قاضیان کشور باشد. وزیر سخن خلیفه را تصدیق کرده و گفت : البته حق مردمی که او را انتخاب کرده اند ، مقدم است.
    خلیفه بزرگان مکه را فرا خواند و از قاضی جوان بسیار تمجید نمود. سپس گفت : " آیا اجازه می دهید این جوان را به عراق ببرم و او را به ریاست تمام قاضیان منصوب کنم."
    حاضران درخواست خلیفه را پذیرفتند . ولی جوان آزاده از تصمیم وی سخت نگران و ناراحت شد. چرا که می ترسید با پذیرش این مقام ، در معرض خطرهای معنوی قرار گیرد و لحظاتی پیش آید که ناچار شود برای اجرای دستور خلیفه ، اوامر الهی را زیر پا بگذارد . از این رو با لحنی ملایم به خلیفه گفت :
    " اگر خلیفه مرا در پذیرش این کار مجبور می سازد ، می پذیرم و اگر آزاد و مختارم ، من عافیت و اقامت در حرم خدا را برمی گزینم."
    خلیفه پاسخ داد: " برای من شایسته نیست که مسلمین را به حال خود واگذارم و شخص لایقی چون تو را در رأس کارهایشان نگمارم . پس فردا صبح رهسپار عراق خواهیم شد."
    قاضی جوان اجباراً به عراق رفت و از آنجا که خویش را در پیشگاه عدل الهی مسئول می دانست از پذیرش چنین مقام مهم و حساسی رنج می برد. او نگران بود که عمل نامشروعی از وی بخواهند و ناچار باشد بر خلاف امر پروردگار گام بردارد.
    سرانجام ناراحتیهای درونی و فشارهای روانی ، در روح قاضی جوان اثر گذاشت و آرامش فکر و آسایش خاطر را از او گرفت ، مزاجش فرسوده و ناتوان گردید ، بسیار زود از پای درآمد و پس از سه سال از دنیا رفت.

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  4. #3
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان امانتدار



    در زمان حکومت عبدالملک مروان، مرد تاجری بود که همگان وی را به امانت و درستکاری می شناختند . او در بازار دمشق چنان مورد اعتبار مردم بود که بازرگانان ، کالاهای خود را برای فروش نزد وی ، به امانت می گذاشتند تا به هر قیمتی که صلاح می داند ، بفروشد.
    از قضا، تاجر در یکی از معاملاتش ، از مسیر امانت منحرف گردید ، مرتکب خیانت شد و شخصیت و اعتبارش در بین مردم متزلزل گشت. رفته رفته کسب و کارش از هم پاشید و طلبکاران ، در فشارش گذاشتند.
    فرزند بازرگان که جوانی فهمیده و هوشیار بود، از سرگذشت تلخ پدر، درس عبرت گرفت و دریافت که گاه یک خیانت ، آبرو و شرف آدمی را بر باد می دهد و زندگی با عزت را به بدنامی و ذلت تبدیل می سازد .
    اما سرانجام رفتار پسندیده جوان ، موجب شهرت و عزتش گردید . در همسایگی آنها افسر ارشدی زندگی می کرد که از سوی عبدالملک مامور شد که همراه سربازان به جبهه جنگ روم برود . وی پیش از حرکت، جوان را طلبید و تمام سرمایه نقد خود را که ده هزار دینار سکه طلا بود به او سپرد و گفت:
    " این مال نزد تو امانت باشد ، اگر در جبهه زنده ماندم که خود مال را پس می گیرم ولی اگر کشته شدم مراقب خانواده ام باش، زمانیکه دچار تنگی شدند ، یک دهم آنرا برای خود برداشته و بقیه را در اختیار آنان قرار بده که آبرومندانه زندگی کنند ."
    افسر در جنگ کشته شد. پدر مرد جوان ، یعنی همان تاجر شکست خورده ، وقتی از کشته شدن افسر مطلع گشت ، به پسر خود گفت : کسی از اموالی که نزد تو است خبر ندارد ، مقداری از آن را به من بده ، وقتی در کارم گشایشی پیدا شد ، به تو بازمی گردانم."
    جوان گفت: " پدر تو از خیانت به این روزگار سیاه گرفتار شده ای . به خدا سوگند اگر اعضای بدنم را تکه تکه کنند، در امانت خیانت نخواهم کرد. "
    مدتی گذشت. خانواده افسر مقتول تنگدست شدند. نزد جوان آمده و از وی تقاضای نوشت نامه ای برای عبدالملک کردند تا کمکی به آنها بکند . جوان نامه را نوشت ، اما جوابی نگرفت چرا که افرادی که کشته می شدند نامشان از دفتر بیت المال حذف می گردید.
    در این زمان بود که جوان ، فرزندان افسر را طلبید و ماجرای وصیت پدرشان را برای آنها بازگو کرد .فرزندان از شنیدن خبر خشنود شده و گفتند : " ما دو برابر وصیت پدر را به شما خواهیم داد ."
    چند روزی از ماجرا گذشت ، عبدالملک در تعقیب نامه بازماندگان افسر مقتول ، آنان را به دربار فرا خواند و از وضع زندگیشان سئوال نمود و آنان ماجرا را تعریف کردند.
    عبدالملک در شگفت ماند ، جوان را فرا خواند ، از امانتداری اش قدردانی کرد و مقام خزانه داری کشور را به وی سپرد

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  5. #4
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    <H1>جوان بلهوس



    فضل روایت کند : با قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم . هنگام پرس و جو از احوال آنان ، گفتند : " در این قبیله ، زنی بسیار زیبا زندگی می کند که در معالجه مارگزیدگی مهارتی شگفت دارد . "
    ما به فکر افتادیم که او را از نزدیک ببینیم . برای دیدنش ، بهانه ای جز معالجه مارگزیدگی در کار نبود . جوانی از همراهان ما که با شنیدن اوصاف زن ، فریفته جمالش شده بود ، چوبی از روی زمین برداشت و ساق پایش را با آن زخمی کرد . سپس برای درمان زخم مار ، به خانه زن رفتیم . او را چون خورشید درخشان یافتیم .
    جوان بلهوس ، خراش پایش را نشان داد و گفت : " این ، اثر زخم مار است که ساعتی پیش مرا گزیده است . "
    زن زیبا نگاهی به خراش انداخت و پس از معاینه کوتاهی گفت : " این زخم مار نیست ، ولی از چیزی که آلوده به ادرار مار بوده ، خراش برداشته و آن آلودگی ، بدن را مسموم کرده است و علاج پذیر نیست و تا چند ساعت دیگر خواهی مرد . "
    جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهرو ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که چگونه با اندیشه های شیطانی ، جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است . هنگام غروب آفتاب ، جوان بلهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه چوب آلوده پیدا کرده بود ، چشم از جهان فرو بست و قربانی نگاه هوس آلود به زن بیگانه شد
    </H1>

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  6. #5
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان بهشتی



    روزی حضرت موسی علیه السلام در مناجاتی عرض کرد: خدایا! از تو می خواهم که همنشین مرا در بهشت به من بنمایی تا او را بشناسم. در این هنگام جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی، خدای مهربان می فرماید: همنشین تو در بهشت فلان مرد قصاب است:
    موسی علیه السلام به دکان او رفت. جوان قصابی را دید که به مردم گوشت می فروخت. مدتی او را زیر نظر داشت اما کار برجسته ای از وی ندید.
    هنگامی که شب فرا رسید قصاب به سوی خانه رفت، موسی علیه السلام نیز در پی او روان شد. چون به در خانه رسید موسی علیه السلام گفت: " ای جوان! میهمان می خواهی؟ "
    قصاب گفت: میهمان حبیب خداست، بفرمایید، خوش آمدید!
    جوان، میهمان را به خانه برد و غذایی آماده ساخت. در کنار اتاق تختی قرار داشت و پیرزنی بسیار نحیف در آن آرمیده بود. دستان پیرزن را شست و سپس از غذایی که آماده کرده بود، لقمه در دهانش گذاشت تا سیر شد.
    دوباره پیرزن را روی تخت خوابانید، در آن هنگام پیرزن دهانش را حرکت داد و سخنی بر زبان آورد، اما موسی نتوانست بشنود.
    وقتی قصاب با میهمان خود مشغول خوردن غذا شد، موسی علیه السلام گفت: بگو ببینم این پیرزن با تو چه نسبتی دارد؟
    جوان گفت: " او، مادر من است و چون دستم از مال دنیا تهی است، نمی توانم برایش خدمتکاری بگیرم تا از او پرستاری کند. از این رو، خودم کارهایش را انجام می دهم.
    موسی پرسید: وقتی به مادرت غذا دادی، او چه گفت؟
    قصاب گفت : هر بار که مادرم را تمیز می کنم و غذا به او می خورانم، در حقم دعا می کند. می گوید: خدا تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی علیه السلام در بهشت قرار دهد.
    موسی علیه السلام گفت: ای جوان، به تو بشارت می دهم که خداوند دعای مادرت را مستجاب فرموده است، زیرا من موسی هستم و جبرائیل مرا از این موضوع آگاه ساخته است.

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  7. #6
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان بی ادب



    گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند:" خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم."
    یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!"
    خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم." جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟"
    من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...!
    لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد . گفتند:" بفرمایید با ما ناهاربخورید."
    پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد:
    "همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده ، در این دنیا هیچ ندارم!"


    منبع: قصه ها و مثل ها، مهدی آذریزدی/66

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  8. #7
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان پاک سرشت



    بازرگانی ثروتی بسیار داشت و از سرد و گرم روزگار ، تجربه های فراوان آموخته بود . چون به زمان پیری رسید ، سه پسرش را طلبید و به آنان گفت :" من همه ثروتم را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام که پس از مرگم ، هر یک سهم خود ببرید و میان شما اختلافی پدید نیاید. اما یک قطعه جواهر گرانبها دارم که از پدرم به یادگار به من رسیده است . با خود اندیشیدم که با آن چه کنم ؛ سرانجام تصمیم گرفتم خاطره های زندگی شما را بشنوم و به هر کس که بهترین عمل نیک را انجام داده ، این جواهر پر ارزش را هدیه کنم."
    پسران بازرگان از شنیدن این سخن ، بسیار خوشحال شدند ، پیرامون پدر حلقه زدند و به نقل خاطره های خویش پرداختند .
    پسر بزرگ گفت :" ای پدر ! روزی جلوی رودخانه ایستاده بودم ، دیدم کودکی در حال غرق شدن است و برای نجات خود ، کمک می خواهد ، بی درنگ خود را در آب افکندم و کودک بی گناه را از مرگ حتمی نجات دادم."
    بازرگان گفت :" کاری که تو کرده ای ، بسیار خوب و شایسته است ، اما جز ادای وظیفه چیز دیگری نبوده است! "
    پسر دوم گفت :" چند ماه پیش با یکی از دوستان ثروتمندم ، به سفر می رفتم . او در راه ، بیمار شد ، کیف پول و اشیای قیمتی خود را به من سپرد ، بی آن که مدرک و سندی از من داشته باشد ، متاسفانه بر اثر سکته قلبی ، ناگهان بدرود حیات گفت. کسی از موضوع خبر نداشت و می توانستم تمام ثروت دوستم را تصاحب کنم ، ولی امانت وی را ، بی کم و کاست ، به فرزندانش باز دادم."
    پدرگفت : " کار تو نیز شایسته تحسین و تمجید است ، اما تو نیز مانند برادرت ، به وظیفه ات عمل کرده و با این کردار نشان داده ای که جوان امین و درستکاری هستی."
    پسر کوچک گفت :" پدر جان! دوستی داشتم که سالیان دراز با هم رفیق بودیم ، اما به تازگی به واسطه پاره ای اختلافات ، میان ما دشمنی ایجاد شد ، او خسارتی بسیار برایم پدید آورد و حتی چند بار قصد جانم کرد . روزی برای تفریح و گردش به کوهستان رفته بودم . او را دیدم که در کنار پرتگاهی خوابیده است . می توانستم او را به میان دره بیندازم و انتقام گذشته خویش را بگیرم ، ولی چون این کار را بر خلاف عزت نفس و جوانمردی دیدم ، از آن چشم پوشیدم . در عوض ، او را از خواب بیدار کردم و از آن خطر تجاتش دادم و سپس به راه خود رفتم."
    پیرمرد ناگهان از خوشحالی فریادی کشید و دستهای لرزانش را به سوی چشم هایش برد تا اشکهای شادی اش را پاک کند . سپس گفت:" آه پسرم ! تو جوان خوش قلب هستی ، دستت را جلو بیاور ، این انگشتر گرانبها شایسته دست توست!"

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  9. #8
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان پاک نظر



    آن روز، در کاخ فرعون جلسه ای محرمانه برپا شده بود. موضوع جلسه، کشتن جوانی به نام موسی علیه السلام بود. حزقیل (از خویشاوندان فرعون) در آن مجلس حضور داشت. او به سرعت خود را به موسی (ع) رسانید و وی را از آن توطئه شوم، آگاه ساخت و به او گفت: "بی درنگ از شهر خارج شو، که من از خیرخواهان تو هستم."
    در این لحظه سخت، موسی (ع) تمام قلب خود را متوجه پروردگار کرد و عرض نمود: "خداوندا ! مرا از این قوم ستمگر رهایی بخش!".
    سپس تصمیم گرفت به سرزمین مدین (شهری در جنوب شام که از قلمرو حکومت فرعون جدا بود) سفر کند.
    بالاخره جوان راه افتاد. چندین روز در راه بود. آنقدر راه رفت که پاهایش آبله کرد. برای رفع گرسنگی، از گیاهان بیابان و برگ درختان می خورد. کم کم دورنمای شهر مدین، در افق پدیدار گشت. وقتی به نزدیک شهر رسید، گروهی از چوپانان را دید که برای سیراب کردن گوسفندان خود، پیرامون چاه آب، گرد آمده اند. در کنار جمعیت، نگاهش به دو دختر جوان افتاد که مراقب گوسفندان خود بودند، اما به چاه نزدیک نمی شدند. وضعیت آن دختران با حیا، که در گوشه ای ایستاده بودند و کسی به آنها نوبت نمی داد، نظر موسی را جلب کرد. نزدیک آمد و از آن دو پرسید: کار شما چیست؟ چرا پیش نمی روید که گوسفندانتان را سیراب کنید؟!

    دختران پاسخ دادند: "ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم، تا چوپانان، گوسفندانشان را آب دهند و خارج شوند. سپس، ما از باقیمانده آب استفاده می کنیم. بعد افزودند: پدر ما پیر و سالخورده است، نه خود می تواند گوسفندان را آب دهد و نه برادری داریم که این کار را بر عهده گیرد، چاره ای نیست جز این که خود، این کار را انجام دهیم.
    موسی (ع) از شنیدن سخنان دختران، سخت ناراحت شد و گفت: اینان چه بی انصاف مردمی هستند که تنها در فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمی کنند. سپس پیش رفت، دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، آن را از چاه بیرون آورد و گوسفندان را آب داد.
    آنگاه به سایه دیواری آمد و به درگاه خدا عرض کرد: "خدایا! من به هر چیزی که به سویم فرستی، سخت نیازمندم!"
    آری او خسته، گرسنه و غریب بود و در آن شهر، پناهگاهی نداشت. ساعتی نگذشت که یکی از دختران با نهایت شرم و حیا به نزد او آمد و گفت: "پدرم تو را طلبیده تا به پاداش آب دادن گوسفندان ما، مزدت دهد."
    حضرت موسی (ع) احساس می کرد با مردی بزرگ روبرو خواهد شد. مردی حق شناس که حاضر نیست، زحمت هیچ انسانی را بی پایان بگذارد. آری آن پیرمرد کسی جز شعیب (ع) نبود. او وقتی می بیند دخترانش زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته اند، علت را جویا می شود و هنگامی که آنها، قصه را باز گفتند، تصمیم می گیرد، از جوان قدردانی کند. حضرت موسی (ع) از جا برخاست و به راه افتاد. دختر شعیب برای راهنمایی، از پیش می رفت و موسی (ع) به دنبالش روان بود. باد بر لباس دختر می وزید و ممکن بود، حالت اندامش آشکار شود. حیا و عفت موسی (ع) اجازه نمی داد به اندام زنان چشم بدوزد. از این رو به دختر گفت: "صبر کن، من از پیش می روم و تو از عقب بیا و بر سر دوراهی ها، راهنمایی ام کن."
    سرانجام موسی (ع) به خانه میزبان رسید، شعیب از سرگذشتش پرسید و پس از آگاه شدن داستان زندگیش، به او گفت: "نترس که از گروه ستمگران نجات یافتی."
    در این حال یکی از دختران زبان به سخن گشود و گفت: ای پدر! این جوان را به کار گمار، چرا که او، بهترین کسی است که استخدام می کنی، هم نیرومند است و هم پاک و امین.
    شعیب از دخترش پرسید: دخترم! قوت بازوی این جوان را هنگام آب کشیدن از چاه فهمیدی، درستکاری و امانتش را از کجا دانستی؟!
    دختر گفت: در میان راه فهمیدم، آنگاه که از پیش می رفت، تا مبادا از پشت نظرش به اندام من افتد!
    شعیب (ع) پیشنهاد دخترش را پذیرفت، رو به موسی کرد و گفت: می خواهم یکی از این دو دختر را به ازدواج تو درآورم، به این شرط که هشت سال برایم کار کنی.
    موسی (ع) پذیرفت و به سادگی داماد شعیب پیامبر شد. هم جان پناهی یافت، هم همسری پاکدامن و هم پیشه ای شرافتمندانه!

    برگرفته از تفسیر نمونه، ج 16،ص 56

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  10. #9
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان پر تلاش



    امیر تیمور گورکانی ، در هر پیشاوری چنان پایداری می کرد که هیچ مشکلی نمی توانست او را از رسیدن به هدف باز دارد . هنگام روی آوردن سختی ها ، همواره می گفت:
    روزی در جوانی از دشمن شکست خوردم ، به ویرانه ای پناه بردم و به پایان کار خویش می اندیشیدم . ناگهان چشمم بر مورچه ای ناتوان افتاد که دانه گندمی از خود بزرگتر برداشته بود و از دیوار بالا می رفت . چون نیک شمارش کردم ، دیدم آن دانه گندم، شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد ، اما مورچه دانه را رها نکرد و سرانجام آن را بر سر دیوار برد .
    از دیدن این استقامت و پایداری ، چنان قدرتی در من پدیدار شد که هیچ گاه آن را فراموش نمی کنم . با خود گفتم : « ای تیمور! تو از این مورچه کمتر نیستی ، برخیز و بکوش و در پی کار خود باش! » . برخاستم ، همت گماشتم و پایداری ورزیدم تا بدین پایه از عزت و سلطنت رسیدم .

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  11. #10
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان پشیمان



    مردی با خانواده اش به سفری دریایی می رفت. در راه کشتی شکست و همه غرق شدند، جز همسر آن مرد. او بر تخته پاره ای نشست و خود را به جزیره ای رسانید. راهزن جوانی در آن جزیره می زیست که از هیچ گناهی باک نداشت. وقتی چشمش به آن زن افتاد، با تعجب پرسید: انسان هستی یا جن؟
    زن پاسخ داد: انسان هستم.
    راهزن، به قصد تعرض به سوی زن آمد. اما دید زن پریشان است و می لرزد.
    جوان پرسید: چرا پریشان و نگرانی؟
    زن گفت: از او می ترسم و با دست به سوی آسمان اشاره کرد.
    جوان که آن سخن شنید، گفت: تو که از گناه پاک هستی، چنین می ترسی. در حالی که آدم آلوده ای چون من باید چنین بترسد.
    این جمله را گفت، از جا برخاست، تصمیم به توبه گرفت و به سوی خانه اش به راه افتاد. در راه به مردی زاهد رسید و با او همراه شد. هوا گرم بود و آفتاب سوزان بر سرشان می تابید. زاهد به جوان رو کرد و گفت: حرارت خورشید ما را
    می سوزاند، خدا را بخوان تا پاره ابری برای سایبانی ما بفرستد.
    جوان گفت: من کار خوبی برای خدا نکرده ام که چنین درخواستی کنم!
    زاهد گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو.
    جوان پذیرفت و بدین سان، زاهد دعا کرد و او آمین گفت.
    طولی نکشید که تکه ابری در آسمان پدیدار شد و بر سرشان سایه انداخت و آنان در زیر آن ابر راه می پیمودند. وقتی به دو راهی رسیدند، راهزن از یک سو و زاهد از سوی دیگر رفت. اما زاهد دید که پاره ابر، بر سر جوان در حرکت است. به او گفت: ای جوان! معلوم شد که تو بهتر از من هستی و این دعا، به خاطر تو مستجاب شده است. اینک بگو داستانت چیست؟
    جوان ماجرای خویش با آن زن و پشیمانی و توبه از گناهش را بیان کرد.
    زاهد به او گفت: به خاطر پرهیزکاری و پاکدامنی، خداوند گذشته ترا بخشیده است. اکنون هوشیار باش که در آینده دچار گناه نشوی .



    منبع : اصول کافی ، جی 3 ، ص 115

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. Maestro Ezio Returns | Assassin's Creed: Brotherhood Preview
    توسط PiXiE در انجمن نقد و بررسی بازی های کامپیوتری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th October 2010, 08:36 PM
  2. فضاهای اموزشی
    توسط draz در انجمن مدیریت پروژه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 10th October 2010, 11:36 AM
  3. مرجعیت علمی و رسالت دانشگاه امام صادق علیه السلا
    توسط ریپورتر در انجمن مدیریت دولتی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 10:45 AM
  4. آموزشی: ژنتیک و شبیه سازی
    توسط Mina_Mehr در انجمن ژنتیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th May 2009, 01:05 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •