دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: حكايتهاي مربوط به جوان

  1. #11
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان تائب




    علی بن حمزه گوید : دوست جوانی داشتم از نویسندگان بنی امیه. روزی به من گفت: " از امام صادق علیه السلام اجازه ملاقات بگیر." چون اجازه یافت ، داخل خانه امام شد ، نشست و گفت :" جانم به فدایت! من کارمند دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروتی هنگفت دست یافته ام."
    امام فرمود:" اگر بنی امیه کسی را نمی یافتند که برایشان بنوسید ، مال بیاورد ، جنگ کند و به جماعتشان حاضر گردد ، حق ما را غصب نمی کردند!"
    جوان گفت : آیا راه نجاتی برای من هست؟
    فرمود: اگر بگویم ، آن را انجام می دهی؟ گفت: آری.
    امام فرمود : هر مال و ثروتی که در دیوان آنان به دست آورده ای ، به صاحبانش بازگردان و هر کس را نمی شناسی ، از جانب او صدقه بده . در این صورت ، من بهشت را برایت ضمانت می کنم.
    جوان سرش را به زیر انداخت و لختی اندیشید. سپس سر برداشت و عرض کرد : انجام می دهم.
    او با ما به کوفه بازگشت و همه آن ثروت را به صاحبانش بازگرداند . ما مقداری پول ، لباس و لوازم زندگی فراهم کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است . هر روز به عیادتش می رفتیم . یک روز که به عیادتش رفتم ، در حال جان دادن بود. در لحظه مرگ ، چشمانش را گشود و گفت:" ای علی بن حمزه! به خدا سوگند ، مولایت به وعده خود وفا کرد." این را گفت و از دنیا رفت. او را غسل دادیم و به خاک سپردیم. پس از چندی که به مدینه رفتیم به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد ، بی آن که چیزی گفته باشم ، فرمود : ای علی! به خدا سوگند ما به وعده خود درباره آن دوستت ، وفا کردیم.



    منبع: بحار الانوار،ج 47، ص138

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  2. #12
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان دانشور


    چون آوازه دانش و حکمت سقراط ، سراسر مرز و بوم یونان را فرا گرفت ، مردم از هر سو نزدش شتافتند تا از فضل و معرفت بی پایانش بهره مند شوند. به ویژه جوانان ، شیفته آن چراغ هدایت بودند و لحظه ای از مجلس درس وی دور نمی شدند.
    از آن میان ، جوانی بود بسیار هوشمند ، ولی بی بضاعت که آرزو داشت مانند دیگران هر روز نزد حکیم حاضر گردد ، ولی اندیشه معاش ، وی را نگران می کرد. پیوسته با خود می اندیشید که اگر برای کسب روزی ، در پی کار رود ، از خدمت استاد و تحصیل علم باز می ماند و اگر خدمت استاد را برگزیند ، خرج روزانه اش را چگونه به دست آورد.
    در این حال ، دهقانی از غم جوان آگاه شد و به او گفت « اگر از شام تا نیمه شب ، باغ مرا آبیاری کنی ، چند درهم مزد به تو می دهم و اگر از نیمه شب تا سپیده دم ، نگهبان آسیاب باشی ، آسیابان نیز دو قرص نان به تو خواهد داد.»
    جوان این پیشنهاد را پذیرفت و از آن زمان ، شبها به آبیاری و آسیابانی می پرداخت و روزها در محضر درس استاد حاضر می شد.
    روزگاری بدین گونه گذشت و جوان در علم و هنر ، سرآمد همگان گردید. جوانان دیگر بر او حسد بردند و کینه اش را به دل گرفتند و تنی چند در صدد برآمدند که او را از خدمت استاد دور کنند. نزد قاضی شهر رفتند و گفتند: «جوانی فقیر در گروه ماست و هر روز ، از بامداد تا شام در خدمت سقراط است و هیچ کس نمی داند هزینه ی زندگی اش را از کجا و چگونه فراهم می سازد . در این مملکت قانون چنان است که باید طریق زندگانی هر کس آشکار باشد و قاضی بداند که مرد فقیر ، چگونه زندگی می کند.»
    قاضی فرمان داد جوان را حاضر کردند و از چگونگی حال و کارش پرسید. جوان ، به ناچار پرده از کار خویش برداشت و صاحب باغ و آسیابان را به شهادت خواست. آنان گواهی دادند که این جوان ، شب تا صبح از برای چند درهم و دو قرص نان ، به آبیاری و آسیابانی اشتغال دارد.
    قاضی و دیگر حاضران در دادگاه ، بر همت جوان آفرین گفتند و همکاران بداندیش او را سرزنش کردند. آنگاه قاضی حکم کرد به اندازه مخارج زندگی ، از خزانه مملکت به وی شهریه دهند تا بدون دغدغه خاطر ، به تحصیل دانش بپردازد.
    اما سقراط که آن جا حاضر بود ، آستین جوان را گرفت و گفت:
    « هرگز چنین هدیه ای را مپذیر، که مردمان آزاده تحمل محنت می کنند ، ولی بار منت نمی کشند!»
    جوان دستور استاد را پذیرفت و چندی نگذشت که از دانشمندان و فیلسوفان بزرگ عصر خود شد.


    منبع : هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، ج3/ 75آن آن

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  3. #13
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان دنیا پرست



    مردی ثروتمند از دنیا رفت و ثروت فراوانش را دو پسرش به ارث بردند . یكی از پسران ، جوانی دیندار و خردمند بود . دنیا را مزرعه آخرت می دانست و از ثروت خود به سود آخرت بهره می جست . حقوق واجب اموالش را می پرداخت ، به تهیدستان و بینوایان كمك می كرد و به آن ها كار و سرمایه می داد و خویشان و بستگانش را با ثروتش یاری می كرد .
    امّا پسر دیگر ، جوانی نادان و حریص بود . هر چه داشت ، تنها برای خود می خواست . باغ و مزرعه و خانه زیبایی می ساخت ، ولی خویشان و بستگان فقیرش را سهیم نمی كرد و با آنان رفت و آمد نداشت . حقوق واجب اموالش را نمی پرداخت . جواب سلام تهیدستان را نمی داد . در كارهای خیر شركت نمی كرد و می گفت :« نمی توانم ، كار دارم ، وقت ندارم . » خلاصه حاضر نبود ثروتش را در راه خدا صرف كند .
    این جوان مغرور دو باغ بسیار بزرگ داشت ، پر از درختان خرما و انگور و میوه های دیگر . نهرهای پر آب همیشه در كنار درخت های باغش روان بود . در میان این دو باغ ، مزرعه سرسبز و بزرگی نیز جای داشت كه انواع سبزی ها را در آن می كاشت . وقتی این مرد ثروتمند با برادرش به باغ می آمد ، از تماشای درخت های بلند و سرسبز و پرمیوه خوشحال می شد و لذت می برد و با صدای بلند می خندید و برادر نیكوكارش را مسخره می كرد و می گفت :
    « تو اشتباه می كنی كه ثروت خود را به این و آن می بخشی ، ولی من از ثروتم به كسی چیزی نمی دهم و در نتیجه صاحب این باغ و این ثروت فراوانم ! راستی چه باغ بزرگی و چه ثروت فراوانی ! همیشه خوش و خٌرّم زندگی می كنم این ثروت كه تمام شدنی نیست ، گمان نكنم قیامتی در پیش باشد . تازه اگر قیامتی باشد ، خدا بهتر از اینها را به من خواهد داد ! »
    برادر نیكوكار به او می گفت : « برادر ! نعمت های جهان آخرت را بی دلیل به كسی نمی دهند . باید كارهای صالح و شایسته انجام دهی تا در آن جهان بهره مند و رستگار شوی . ثروت زیاد ، تو را از یاد خدا غافل كرده است . ای برادر ! تكبّر مكن ، جواب سلام تهیدستان را بده ، از فقیران دستگیری كن ، از این همه ثروت به سود آخرت استفاده كن ، در كارهای خیر شركت كن ، ممكن است خدا عذابی بفرستد و این نعمت ها را از تو بگیرد ، آنگاه پشیمان می شوی و پشیمانی سودی ندارد . »
    جوان دنیا پرست به اندرزهای برادر نیكوكارش گوش نمی كرد و به كارهای ناپسند خود ادامه می داد . روزی جوان مغرور به سوی باغ خویش رفت . چون به آن جا رسید ، مدّتی بی حركت ایستاد و خیره خیره نگاه كرد . آنگاه فریادی كشید و بر زمین افتاد .
    آری ، عذاب خدا نازل شده و باغ را ویران كرده بود . دیوارهای باغ فرو ریخته و درختان بلندش شكسته و شاخه ها و میوه هایش سوخته بود !
    چون به هوش آمد ، ناله ها كرد و افسوس ها خورد و گفت : « ای كاش به اندرزهای برادرم گوش می كردم . ای كاش ثروتم را در راه خدا انفاق می كردم .
    ای كاش در كارهای خیر شركت می جستم ، ولی اینك ثروتم از دست رفته است ، نه دنیایی دارم و نه آخرتی ! »

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  4. #14
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان شادکام



    عَمرو بن ثابت، جوانی از قبیله اوس، از انصار و اهل مدینه است. او کسی است که بی گزاردن یک رکعت نماز ، در جنگ احد به شهادت رسید وبه بهشت درآمد.
    عمروبن ثابت ، پیش از اسلام ، ربا می گرفت و اموالی پیش مردم داشت و برای آن که سود آنچه که پیش مردم دارد ، از میان نرود ، مسلمان نمی شد. وقتی جنگ احد پیش آمد و مسلمانان به جبهه رفتند ، عمرو به خود آمد و اندیشید : تا کی برای ثروت فانی دنیا ، به رستگاری راستین پشت کنم؟!
    از این رو ، لباس جنگ پوشید و به سوی احد رفت. در میدان جنگ به محضر پیامبر (ص) و در حالی که جز چشمانش از زیر لباس جنگی دیده نمی شد ، عرض کرد:" یا رسول الله! آیا نخست اسلام بیاورم ، یا به میدان جنگ بروم و با دشمنان شما نبرد کنم؟"
    پیامبر (ص) فرمود:" اسلام آور ، آنگاه به نبرد بپرداز" عمرو ، شهادتین را برزبان آورد و سپس به سوی دشمن یورش برد. آن قدر جنگید که در اثر جراحت ها و زخم های فروان ، بر زمین افتاد.
    پس از فرو نشستن آتش جنگ ، خویشان و بستگانش در میدان کارزار ، در جست و جوی کشته های قبیله خود بودند. ناگهان جسدی نظرشان را جلب کرد. با شگفتی گفتند:" به خدا سوگند، این پیکر عمرو است!"
    بر بالینش رفتند و در واپسین لحظه حیات ، از او پرسیدند:" پیش تر ، درباره اسلام نظر خوبی نداشتی ، آیا برای حمایت از قبیله ات به جنگ آمدی یا برای دفاع از اسلام؟!" عمرو پاسخ داد:" علاقه به اسلام مرا به این جا کشانید. امروز ایمان آوردم و سپس شمشیر به کمر بستم و به میدان جنگ شتافتم."
    بستگان عمرو ، بر بالینش حاضر بودند که شادکام و شادمان ، دیده از جهان فروبست. آنها داستان شهادتش را به عرض پیامبر( ص ) رساندند. حضرت فرمود: « انه عمل قلیلاً و آجر کثیراً و انه من اهل الجنة» یعنی او ، عملی اندک انجام داد و مزدی بسیار برد و به راستی که از بهشتیان است.
    از آن پس ، ابو هریره همواره از دوستان می پرسید:" آیا کسی را می شناسید که در تمام زندگی خود ، یک رکعت نماز نخواند و به بهشت رود؟" هنگامی که می پرسیدند او کیست ، می گفت:" او عمرو بن ثابت است."

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  5. #15
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان شرمسار



    روزی حضرت عیسی علیه السلام ازصحرایی می گذشت. در راه ، به عبادتگاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
    دراین هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
    " خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!"
    چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت:" خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن!"
    دراین هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که:" به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!"




    منبع:خزینة الجواهر/647

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  6. #16
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان پاکدل



    روزی واعظی بر فراز منبر می گفت : « ای مردم! هر کس بسم الله را از روی اخلاص بگوید ، می تواند از روی آب بگذرد ، مانند کسی که در خشکی راه می رود . »
    جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت ، در پای منبر بود . چون این سخن از واعظ شنید ، بسیار خوشحال شد . هنگام بازگشت به خانه ، بسم الله گویان ، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت .
    روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد ، آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند . روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد ، تا از او به شایستگی پذیرایی کند . واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد . چون به رودخانه رسیدند ، جوان " بسم الله" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت . جوان گفت :" ای بزرگوار! تو خود ، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز ، چنین می کنم . پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای ، بسم الله بگو و از روی آب گذر کن!"
    واعظ ، آهی کشید و گفت: « حق، همان است که تو می گویی ، اما دلی که تو داری ، من ندارم !»


    منبع:
    خزینة الجواهر، علی اکبر نهاوندی، ص 573

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  7. کاربرانی که از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند.


  8. #17
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان تائب




    علی بن حمزه گوید : دوست جوانی داشتم از نویسندگان بنی امیه. روزی به من گفت: " از امام صادق علیه السلام اجازه ملاقات بگیر." چون اجازه یافت ، داخل خانه امام شد ، نشست و گفت :" جانم به فدایت! من کارمند دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروتی هنگفت دست یافته ام."
    امام فرمود:" اگر بنی امیه کسی را نمی یافتند که برایشان بنوسید ، مال بیاورد ، جنگ کند و به جماعتشان حاضر گردد ، حق ما را غصب نمی کردند!"
    جوان گفت : آیا راه نجاتی برای من هست؟
    فرمود: اگر بگویم ، آن را انجام می دهی؟ گفت: آری.
    امام فرمود : هر مال و ثروتی که در دیوان آنان به دست آورده ای ، به صاحبانش بازگردان و هر کس را نمی شناسی ، از جانب او صدقه بده . در این صورت ، من بهشت را برایت ضمانت می کنم.
    جوان سرش را به زیر انداخت و لختی اندیشید. سپس سر برداشت و عرض کرد : انجام می دهم.
    او با ما به کوفه بازگشت و همه آن ثروت را به صاحبانش بازگرداند . ما مقداری پول ، لباس و لوازم زندگی فراهم کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است . هر روز به عیادتش می رفتیم . یک روز که به عیادتش رفتم ، در حال جان دادن بود. در لحظه مرگ ، چشمانش را گشود و گفت:" ای علی بن حمزه! به خدا سوگند ، مولایت به وعده خود وفا کرد." این را گفت و از دنیا رفت. او را غسل دادیم و به خاک سپردیم. پس از چندی که به مدینه رفتیم به خدمت امام صادق علیه السلام رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد ، بی آن که چیزی گفته باشم ، فرمود : ای علی! به خدا سوگند ما به وعده خود درباره آن دوستت ، وفا کردیم.


    منبع: بحار الانوار،ج 47، ص138

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  9. کاربرانی که از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند.


  10. #18
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    Smile پاسخ : حكايتهاي مربوط به جوان

    جوان تارزن



    جهانگیرخان قشقایی، از فقیهان و دانشمندان بزرگ مسلمان است . او، در جوانی شاهنامه خوان بود و تار می نواخت.
    روزی از روزهای تابستان، كه ایل قشقایی به ییلاق سمیرم كوچ كرده بود، جهانگیر خان نیز مانند دیگر افراد ایل، كه برای خرید و فروش و رفع نیازهای شخصی به شهر می آمدند، به اصفهان پای گذارد. در ضمن، تارش نیز خراب شده و می خواست آن را تعمیر كند.
    از شخصی سراغ تارساز را گرفت. او، یحیی ارمنی، تارساز معروف مقیم جلفا را نشان داد و درضمن به او گفت:
    « ای جوان! برو دنبال علم و دانش، كه از تار زدن بسیار بهتر است.»
    گفته آن ناصح دلسوز در جهانگیر خان اثر كرد. از این رو، تار را به كنار گذاشت و به مدرسه الماسیه رفت و حجره ای گرفت و با عشق و علاقه به فراگیری علم و معرفت پرداخت. پس از چندی، جایگاهی بلند در فقه و فلسفه به دست آورد و در شمار بزرگترین استادان و مدرسان اصفهان جای گرفت.

    اللهم عجل لولیک الفرج

    اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
    دعا كن كه بميرم چرا نمي آيي؟

  11. کاربرانی که از پست مفید MR_Jentelman سپاس کرده اند.


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. Maestro Ezio Returns | Assassin's Creed: Brotherhood Preview
    توسط PiXiE در انجمن نقد و بررسی بازی های کامپیوتری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 20th October 2010, 08:36 PM
  2. فضاهای اموزشی
    توسط draz در انجمن مدیریت پروژه
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 10th October 2010, 11:36 AM
  3. مرجعیت علمی و رسالت دانشگاه امام صادق علیه السلا
    توسط ریپورتر در انجمن مدیریت دولتی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 10:45 AM
  4. آموزشی: ژنتیک و شبیه سازی
    توسط Mina_Mehr در انجمن ژنتیک
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th May 2009, 01:05 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •