دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: داستان فراموش شده زندگی همه مون(حتما نظر بدید ها!)

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    علوم کامپیوتر
    نوشته ها
    806
    ارسال تشکر
    3,312
    دریافت تشکر: 3,315
    قدرت امتیاز دهی
    56
    Array

    smilee1 داستان فراموش شده زندگی همه مون(حتما نظر بدید ها!)

    امروز اولین روز تولدم بودم . آهسته چشمهایم را بازکردم و آبشاری از نور و هوای تازه در من جاری شد. حالا میفهمم منظورخدا چه‏بود. وقتی پیشش بودم همیشه بهم می‏گفت : نگاه به آدمهایی که اینجاهستندنکن. آن پایین که می‏روند خیلی بی‏وفا مـی‏شوند . مـی‏پـرسیدم : چرا ؟ نگاه محبت‏آمیزی به من می‏کرد و پاسخم را می‏داد: دنیای آن پایین درنظرشان خیلی زیباست . راست می‏گفت . شما این پایین دنیایی‏ زیبا دارید . البته دنیایتان به پای دنیای من در آن بالا نمی‏رسد ... آسمان را می‏گویم ... می‏دانستید چرا دنیایتان برایتان این قـدر مهم‏ است ؟ من فکر می‏کنم این ها ناشی از خلأ وجود بهشت باشد. بهشتی که روزگاری درآن می‏زیستم ، درآن می‏زیستیم... اما کم‏کم که بزرگتر شدید یادتان رفت. یادتان رفت چـه بودید . مسخره‏ام نکنید ، اما من داستان شما را به خوبی می‏دانم . و از این نکته هم به خوبی آگاهــم که هر انسانی داستان خـــودش را بهتر از همه می‏داند اما با این وجـود وقـتی آن را از دهان دیـگـران می‏شـنود برایش بسیار شیرین است . بعد از تولدتان ... من سختم است که اینطوری محترمانه حرف بزنم . اگر بهتان برنمی خورد دیگراز ضمایردوم‏شخص‏مفرد استفاده‏کنم... بعداز تولدت هرروز خدا را می‏دیدی.می‏دیدی که چطور به‏تو عاشقانه می‏نگرد. به تو لبخندمی‏زد،تو هم به او لبخندمی‏زدی...و مادرت گاه‏گاهی تو را می‏دید و درتعجب‏بود...که این‏کودک چرا می‏خندد؟ تو او را می‏دیدی که هر روز از تو مراقبت می‏کند ، روی لثه‏های نرمت دندان می‏کارد ، هرروز روی بوته یاس خانه‏تان شکوفه‏های‏زیبا می‏گذارد ... تا ببینی و غرق در لذت شوی . لذتی که تنهاکودکان از آن باخبرند . لذت دوست داشته شدن توسط کسی که می‏دانی هیچ لــزومی ‏ندارد دوستت ‏داشتـه‏باشد ، کسی که هرگز سرش شلـوغ نیست و هرگـــز سرت منت نمی‏گذارد ، کسی که هر وقت اشتباه‏کنی تورا می‏بخشد و هرگز هم به‏رویت نمی‏آورد و تازه اشتباههایت را از دیگران پنهان می‏کند ... کسی که از رگ گردن هم به تو نزدیکتراست . بزرگتر که شدی دیگر کمتر او را می‏دیدی . نه اینکه او از نظرت پنهان‏شود ... نه! زرق‏وبرق دنیا کم‏کم تورا فرامی‏گرفت . مثل سوزبرف که آرام‏آرام تورا فرامی‏گیرد و در جسمت رسوخ‏می‏کند . یکهو می‏بینی داری از سرما می‏لرزی. دیگر هروقت سرت را بر می‏گرداندی تا به بوته یاسش نگاه ‏کنی چشمت به چیز هــای دیگری می‏خــورد . به ماشــین ها ... آپارتمان ها ... به دست های پدرت که گـاهی پر از کیسه های پر از هــدیـه بود ... این شد که کم کم احساس حقـارت کردی : در دنـیای من که این ها نـبودند . اما با این‏وجود گاهی دلت برای دنیایت تنگ‏میشد و گریه سرمی‏دادی و مادرت دوان‏دوان می‏آمد و تو را دربرمی گرفت. آغوش گرم او تنها مکانی بود که باعث می‏شد احساس‏کنی زیاد هم از آن دنیا دورنیستی . هر چقدر که بزرگتر می‏شدی کمتر خدا را می دیدی . با این وجود او هر روز به تو لبخند می زد و شبها لبخند زیبایش در هلال ماه می درخشید . اسباب‏بازیها آمدند. با همسالانت دوست شدی و در تولدشش‏سالگی‏‏ات زمانی فرارسید که با دنیای‏قبلیت کاملا بیگانه‏شدی. اما لبخند خداوند باز هم هر شب در هلال ماه می درخشید ... به سن تکلیف رسیدی و معلمتان برایت از دنیایی آشنا گفت و یک لحظه حس کردی آن را میشناسی . اما هرچه در گوشه و کنار ذهنت جستو جو کردی چیزی به خاطر نیاوردی . به هر حال گوش دادن به حرف های معلم گام مهمی بود . الان که اینجا نشسته‏ای شاید سال ها از آن روز گـذشته باشد و قضاوت درمورد اینکه چقدر به آن حرفها عمل کردی برایت سخت باشد اما نکته ای که شاید از آن خبر نداشته باشی این است که هرگز دیر نیست و لبخنـد خداوند هر شب در چـهره مـاه هویـداست . باید قادر باشی آن را ببینی . دیدنش کارسختی نیست و فقط کمی اراده می‏خواهد. اراده برای اینکه جرأت کنی و سرت را بالابگیری و به ماه بنگری . نترس ... هنوز آنقدر روسیاه نشدی که مجبور باشی سرت را همیشه پایین نگه‏داری . این که بنـده ها بی وفــا هستند امــریست آشــکار . خیال نکــن خداوند همیـشه با خشم به تو نگاه مــی‏کند . سرت را بالا بگیر و به مــاه بنگر ... و بفهم هنوز کسی هست که دوستت داشته‏باشد. و اما یک نکته دیگر... آن بالا که بودم همیشه منظره‏های‏جالبی می‏دیدم. و مــی دیدم که چــطور فرشتــگان هدایای خداوندی را با عجله بستـه بــندی می‏کردند و برایت می فــرستانـد . اما از حال تو در شگفت بودم ! با وجود خواسته های گوناگونی که داشتی هرگز از خودت نمی پرسیدی این همه نعمت از کجا می آیند و هرگز آنطور که لازم است تشکر نمی کردی . کسی از تو نخواسته بود بهای هدایایت را بپردازی ... کسی هم مجبورت نمی‏کرد تشکرکنی . اما تشکرکردن رسم ادب است.رسم عاشقی را که فراموش‏کردی اما با ادب بودن از ملزومات زندگی‏ست . البته فکرنکنی خدا محتاج تشکرتوست ... اما یک لحظه بنشین و فکرکن . اگر به کسی هدیه‏ای می‏دادی انتظارنداشتی از تو تشکر کند ؟ حالا تصور می کنیم طرف خیلی برایت مهم باشد و ناسپاسی اش را به دل نگیری یا آنقدر بزرگوار باشی که احتیاجی به تشکرکردن او نداشته‏باشی. اما بلاخره می‏فهمی که این شخص اصلا مودب نیست . بگذریم... یک روز ازیکی از آن‏فرشته‏ها پرسیدم:چرا این انسان ها اینقدر بی ادبند؟لبخندی زد و پرسید:چه‏چیز باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ گفتم : خیلی ناسپاس هستند . شانه هایش را بالا انداخت و گفت : به ما ربطی ندارد . ما عادت نداریم درمورد این امور فضولی کنیم . پرسیدم : مگر تشکر کردن چقر سخت است که اینقدر از انجام دادنش سرباز می زنند ؟ آیا کار دشواریست ؟ لبخندی زد و گفت : نه ... کافیست بگویند خدایا شکر ... چیزهایی که آنجا دیدم بسیار هستند و گفتنشان به بقیه آدمها سخت است . چون احساس‏می‏کنند دارنـد نصیحت مـی‏شوند . هـیچ آدمی شنیدن نصیحت را دوست ندارد ... به گمانم وقتی نصیحت می‏شوند فکر می‏کنند طرف مقابلشان هرگز آن ها را درک نمی‏کند . ما آدم ها گاهی در شرایط بسیار سختی گیر می کنیم که قبول دارم درکش برای دیگران سخت است . اما مهم این است که رنجهایی که می‏بریم مانند کوره‏های آهنگری هستند . از آنها که شمشیرها را تویشان می‏گذارندتا آنهارا برای آبدیده‏شدن آماده‏کنند . آن دمایی که شمشیر درش به سرمی‏برد برای خود شمشیر دمای مطلـوبی نیست و تحمــلش سخت است . اما آینده‏ای که در انتظارشمشیراست ارزش این‏همه سختی را دارد. نمی‏دانم هنوز هم مشتاقی بقیه داستانت را بشنوی یا نه؟ پس از رسیدنت به سن تکلیف متوجـه شدی تغــییرات روحی بسیاری در تو رخ می‏دهد . از خودت سوالاتی می‏پرسی که جوابهایشان بسیار سخت است و ندانستنشان زندگی را به کامت تلخ می کند . انگار که یک کاسه پر از بادام های تلخ جلویت بگذارند ومجبورباشی تمامش را بخوری.آنگاه بغضی راه‏گلویت را سد می‏کند.سردرگم‏ هستی پس تصمیم‏می‏گیری از صفر شروع‏کنی.از آن نقطه که آدمها معمولا درش ازخود می‏پرسند:من که هستم؟کمی‏بعد‏به‏وجودآفر ننده‏ای پی‏می‏بری و با تفکرهای زیاد خصوصیاتش را حدس میزنی . اما هنوز هم گرفته و غمگینی ... می دانی چرا ؟ چون احساس می کنی رها شده‏ای . مثل درخت سیبی که از تنه شکسته شده باشد و باد شکوفه‏هایش را به یغما ببرد و فریادرسی هم نداشته‏باشی . احساس تنهایی عجب احساس بدی ست . اما باور نمی کنی کسی تو را خلق کرده باشد و و بعد به حال خود بگذارد . هنوز سردرگمی...تا اینکه یک روز به مردی برمی‏خوری که چشمانش به زلالی‏آب‏چشمه است . قابل اعتماد و امین است و تاکنون یک کلمه دروغ از او نشنیده ای . او علاج دردت را می داند . او دستهایت را در دستانش می گیرد و آن ها را به سمت آسمان دراز می کند تا خداوند در میان دست هایت یک قطره نور بچکاند و یادت بیاید چه کسی بودی ؟ کجا می‏زیستی ؟ حتی به تو معجزه هم می‏دهد و معجزه‏اش کتابی‏ست که کشش عجیبی در خودت نسبت به آن حس می‏کنی . مخصوصا هنگامی که حس می‏کنی این هدیه ایست از طرف خداوند که فـقط و فـقط متعلق به توست و برگــه‏هایش پر از گفته‏های کسی ست که درد فراقش بی تابت کرده است . او به تو راه و رسم عبودیت می آموزد . بعضی وقت ها نمی‏توانم تصورکنم اگر او نبود ،چطور از میان آن همه راه ، بهترینش را انتخاب می‏کردی . خوب شد او به کمکت آمد ! او را که مـی شناسی ؟ من بارها مـحـبت خداوند را نسبت به او حس کرده‏ام . از این رو به او حبیب‏الله می گوینـد . البته خــداوند همـه ما را دوست می دارد و شـکی در عشق پاک او نیست . بعد از آشنایی با او دوباره رها می‏شوی . رها می‏شوی تا خودت یادبگیری چطور زندگی‏کنی . مثل موقعی که مادری با کودکش تمرین راه رفتن می‏کند و بلاخره او را رها می کند تا خودش یاد بگیرد روی پاهایش بایستد . وقتی به گذشته‏ات نگاه‏می‏کنی خودت را نسبت به آن مرد مدیون حس می‏کنی . مثل همه آدم‏های باسوادی که خودشان را مدیون معلم کلاس اولشان می‏دانند . اما گذراندن بقیه راه به عهده خودت است . این زندگی صفحه نقاشی‏ست و به تو سپرده شده تا هرچه می توانی بر روی آن بکشی ... راهنمایی‏ات می‏کنند وچگونه‏نقاشی‏کشیدن را یادت می‏دهند. اما اینکه انتخاب‏کنی چه بکشی که زیباتر و چشم‏نوازتر باشد با خودت است . پس خوب فکرهایت را بکن ، بعد انتخاب کن و پندهای معلمت را به کار ببند ... تفــکر و انتخاب تنها خصوصیتی است که آدم ها را از بقیه کائنات متمایز می کند . و هم اکنون ... خداوند هنوز هم به تو لبخند می زند ... سرت را بالا بگیر ...
    ویرایش توسط AreZoO : 22nd November 2010 در ساعت 12:30 AM
    sokutam miad... slm,hamin:-)

  2. 6 کاربر از پست مفید 7raha7 سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر_نرم افزار
    نوشته ها
    1,688
    ارسال تشکر
    2,650
    دریافت تشکر: 1,708
    قدرت امتیاز دهی
    185
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان فراموش شده زندگی همه مون(حتما نظر بدید ها!)

    گفتین نظر بدین :

    عرضم به حضورتون من هیچ نمی گویم ... گرچه می گویند " سکوت" یگانه کفر است .... اما کفر را ترجیح می دهم تا انتظار روز خوب را بکشم ....

    سلام
    *آزاده بودن و آزادگی را می پسندم*

    تکرار تاریخ عزاست


  4. کاربرانی که از پست مفید hoora سپاس کرده اند.


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    علوم کامپیوتر
    نوشته ها
    806
    ارسال تشکر
    3,312
    دریافت تشکر: 3,315
    قدرت امتیاز دهی
    56
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان فراموش شده زندگی همه مون(حتما نظر بدید ها!)

    خب بابا اینقد زحمت کشیدم داستان نوشتم!!! یکی باید ایرادمو بگه که دیگه تکرارش نکنم؟؟؟
    شما بگو حال نداشتم بخونمش...........................پس نظری هم ندارم!
    اما اگر خوندینش... خب باید یه جوری اون نظره رو از زیر زبونتون بکشم بیروووووووووووووووون!
    sokutam miad... slm,hamin:-)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. معرفی: SonyEricsson C903 در ستایش زیبائی
    توسط Asghar2000 در انجمن Sony Ericsson
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th June 2012, 07:45 PM
  2. همه چيز در مورد رسوب شناسي
    توسط آبجی در انجمن زمین شناسی
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: 29th May 2011, 05:56 PM
  3. کتاب "بوف کور"
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 12th January 2011, 12:32 AM
  4. مقاله: توالي و تركيب تكنيك هاي شش سيگما در چارچوب متدولوژي شش سيگما
    توسط MR_Jentelman در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th June 2009, 07:39 PM
  5. مقاله: تعريف، مفاهيم اساسي و اصول بودجه
    توسط MR_Jentelman در انجمن مجموعه مدیریت اجرایی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th June 2009, 06:07 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •