افق جغرافیایی قصه ها، همچون افق معنایی آنها بسیار گسترده است. شهرزاد فضایی را توصیف می کند که از فضای محیط واقعی او، و فضای طبیعی مخاطبش، شهریار، و ما که خوانندگان دیروز و امروز او باشیم، فراتر می رود. او از موجودات و آدم هایی سخن می گوید که متفاوت و متمایز از آدم ها و موجودات واقعی عمل می کنند. این مقایسه، در حقیقت همان چیزی است که شهرزاد قصد القای آن را دارد. شهریار از این مقایسه به نتایجی می رسد که در عالم واقع رسیدن به آن ها برای او امکان پذیر نمی نماید. گیرم نتایج همه مخاطبان، اگر واقعاً نتیجه ای حاصل باشد، در یک تراز قرار نمی گیرد. شهرزاد، به نیروی واقعی قصه گویی اش، با خلق واقعیتی «فوق طبیعی»، مرز قوانین موجود- متعارفی- را در هم می شکند و باعث می شود تا شهریار واقعیت پیرامون خود را «مادون طبیعی» بداند و از مقایسه آن دو با یکدیگر خود را به عمل یک موجود ناتوان سرزنش کند، بی آن که صراحتاً قصد سرزنش در کار باشد.
واقعیت این است که تخیل انسان، به طور کلی، در یک جهت سیر می کند و آن جهت «بالا» است. مخاطب شهرزاد نیز مایل است فضا و موجوداتی را تصور کند که بسیار فراتر از ظرفیت ها و قابلیت های قدرت جسمانی و معنوی خود او هستند و میلی به تصور آنچه او را کمتر از ظرفیت و قابلیت خودش نشان دهد ندارد. حقیقت مخاطب در قصه ها با کیفیتی « فوق طبیعی» و «فوق انسانی» سر و کار دارد؛ یعنی آنچه «افسانه» و «رمانس» را پدید می آورد. از این رو در قصه هایی که شهرزاد، نقل می کند جایی برای فروتر بودن باقی نمی ماند. به عبارت دیگر در هزار و یک شب جایی برای توصیف موقعیت عادی روزمره و پرداختن به «رئالیسم پیش پا افتاده» نیست، زیرا این گونه موقعیت ها از غنای تخیل تهی هستند و معمولاً ملال آورند. با خواندن هر «بند» (پاراگراف) از قصه ها اجزای جهان سراسر خیالی قصه گو در ذهن مان شکل می بندد و در عین حال جنبه عینی و مشخص عناصر قصه ها ما را با واقعیت های ملموس رو به رو می سازد و از این طریق نوعی قیاس در نظر ما، میان دنیای خیالی و واقعی، پدید می آید. این قیاس، که از رو در رو قرار دادن و در آمیختن دو دنیای خیالی و واقعی حاصل می شود، تقریبا در همه قصه های هزار و یک شب به چشم می خورد، و وجه غالب، که اغلب خیره کننده و رنگین است با عناصر یا دنیای خیالی است.
تخیل موجود در قصه های شهرزاد چندان پایه ای در واقعیت ندارد، ولی از لحاظ او وسیله بیان یا، به عبارت دقیق تر، نمایش «حقیقت» است و همین است که از نظر او اهمیت دارد. در واقع تخیل، از حیث خود تخیل متضمن هیچ ارزش ادبی نیست. قصه ها به واسطه کیفیت تخیلی آن ها، نوعی از هستی یا «حقیقت» را به صورت تصویری و عاطفی بیان می کنند و آن را برای ذهن خشک و عبوس شهریار قابل لمس و قابل فهم می سازند و تسلسل آنها سرانجام غرضی را که شهرزاد در پی آن است حاصل می کند. به عبارت دیگر شهرزاد بر آن است تا شهریار ارزش قصه های او را در متن واقعیت بگذارد و معنایی از آن ها بیرون بکشد که شهرزاد در قصه ها عرضه می کند یا سعی دارد که عرضه کند. بنابر آنچه گفتیم می توانیم مضمون کلی قصه های هزار و یک شب را تعارضی میان آرمان و واقعیت نیز بدانیم، که همان نمایش رویارویی عالم تخیلی قصه ها با جهان روزمره است. شهرزاد بنا را بر این می گذارد که شهریار در جهانی زندگی می کند که ساخته خود اوست و آنچه او درباره این جهان می گوید- شاید دقیق تر آن باشد که بگوییم می اندیشد- بر مبنای یک سوء تفاهم هول آور ویرانگر، یعنی تعمیم ناروای یک عمل ناصواب به همه زنان- شکل گرفته است. بنابراین هدف شهرزاد تغییر معنای جهان ذهنی شهریار است؛ یعنی رفع سوء تفاهم از او در مطلق انگاشتن جفای زنان، امری که تحقق آن هزار و یک شب قصه گویی بی وقفه را لازم می آورد، بی آن که قصه گو از نتیجه قصه گویی خود واقف باشد اما هیچ تردید و تشویشی در آغاز قصه گویی شهرزاد نیست و همه چیز حاکی از آن است که او با اطمینان سلسله دراز قصه گویی خود را تدارک دیده است، اگر چه همه چیز اتفاقی و طبیعی به نظر می آید. قصه گویی شهرزاد، چنان که گفتیم، در حکم نوعی عمل به معنای انجام دادن چیزی است چیزی جز بیان آنچه به صورت قصه می خوانیم؛ زیرا شهرزاد نمی گوید، فاش نمی کند که غرضش از قصه گویی چیست. به عبارت دیگر شهرزاد قصه گو متعهد است و تعهد او به قصه گویی امری نیست که به خودش بگیرد. زیرا عدم تعهد- بی طرفی و کناره گیری- برای او معنایی ندارد، یا اگر معنایی هم داشته باشد چیزی جز قربانی شدن خود او و اخلاف و اعقابش نیست. طبعاَ شور و حرارت این تعهد و قابلیت و قریحه فراوان او در قصه گویی است که باعث می شود شهریار عادت سه ساله خود را- کشتن دختران در پایان هر شب، پس از ارائه بکارت از آن ها – کنار بگذارد.
شهرزاد خود را در پشت نقاب یک زن قصه گو پنهان می کند. و برآن است که تا به معجزه هر قصه شهریار از روند زمان واقعی و تاریخی، که روند رویدادهای جزئی و مادی است فاصله بگیرد و به فضای زمان قصه ها، که زمان بی زمانی یا سرمدی است راه پیدا کند. شهرزاد در جریان نقل قصه ها به واقعیت های تاریخی یا بیرونی اشاره مستقیمی نمی کند. او نمی خواهد تاریخ و قصه را رودر روی هم قرار دهد، بلکه هدف او، چنان که گفتیم، تغییر دادن نگاه شهریار از واقعیت هستی زنانه است. قصه ها، که هر کدام در یک یا چند شب پیاپی روایت می شوند، واقعیت عینی یا عمومی زندگی شهریار و شهرزاد را توصیف و بیان نمی کنند، بلکه قرینه ای خیالی در توازی و تضاد با آن ها می سازند. در واقع شهرزاد با خلق فضایی بدیع زمینه را برای نوعی روش تفسیری یا قیاسی، که مخاطب به کمک آن می تواند معنای مورد نظر خود را از آن ها بیرون بکشد، فراهم می سازد. بنابراین ارزش قصه های شهرزاد یا ارزش تقسیری آنها، در این نیست که قصه ها چه گونه یا تا چه اندازه با واقعیت عینی محیط بیرونی می خواند؛ ارزش آن ها در این است که دریابیم سرانجام چه معنایی از آن ها حاصل می شود.
شهرزاد قصه ها را به گونه ای نقل می کند که گویی همان چیزی نیستند که ساخته قدرت آفرینش و ابداع خود او هستند، بلکه کیفیتی به آنها می بخشید که به عنوان هستی مستقل جلوه می کنند، یعنی کیفیتی از هستی که تابع اراده او یا هیچ انسان دیگری نیست. شهرزاد، در مقام قصه گو، خود را تابع هستی قصه نشان می دهد، گویی با اجرای مناسکی در برابر شهریار، به آن هستی نیروی زندگی می بخشد. از لحاظ ذهن افسانه پرداز شهرزاد، قصه چیزی نیست که او از پیش درباره آن اندیشیده و سپس آن را ساخته باشد. موهبتی است که از «عالم بالا» آمده است. و به تعبیر ارنست کاسیرر آفریننده آن نوعی «پهلوان فرهنگی» یا «منجی» است که همه ارزش های معنوی بشری به او نسبت داده می شود. از این رو ذات قصه ها جنبه یا هاله ای «قدسی» دارد و واجد معنویتی است که گویی به صورت موهبتی از عالم دیگر، دریافت می شود.
چنان که گفتیم شهرزاد بر آن است تا نشان دهد که افسانه های موجود در قصه ها گرده ای از واقعیت را در خود دارند، و دست بالا نوعی واقعیت تاریخی اند که در جهان معاصر امکان این را دارند که دوباره تکرار شوند. در حقیقت شهرزاد می خواهد با قصه ها کاری کند که شهریار خودش را یکی از شخصیت های موجود در سلسله قصه ها بپندارد، و از همین رو است که بورخس، که یکی از شیفتگان هزار و یک شب است، معتقد است که در شش صد و دومین شب (چاپ انولیتمان) شهریار از زبان شهرزاد سرگذشت خویش را می شنود. بنابراین، همان گونه که اشاره کردیم، شهرزاد از یک طرف قصه می گوید و بر قصه بودن قصه ها تاکید می کند و از طرف دیگر می خواهد نشان بدهد که قصه ها معروض واقعیت اند و گاه، با همه فوران تخیل سرشته در آن ها، از خود واقعیت هم واقعی تر هستند.
شاید تعبیر درست تر این باشد که بگوییم در هر قصه ای ما با نوعی همانندی یا « تشابه» رو به رو می شویم، و وقتی در آن ها تامل می کنیم از خودمان می پرسیم که آن آدم با واقعه یا کلام با چه کسی یا چه چیزی یا چه حرفی شبیه است. شباهت نوعی مطابقت است و ممکن است خیالی نیز باشد، یعنی ما آن را از ترکیب ماهیت دیگری به مرور در ذهن خودمان ساخته باشیم و عناصری از آن ممکن است مورد تایید مخاطبان دیگر از همان اثر نیز باشد اما در عین حال ما هر عنصر یا پدیده ای را، الزاما نه از روی شباهت بلکه گاه از روی اختلاف ها و تفاوت هایش با دیگری می شناسیم، آن هم اختلاف ها و تفاوت هایی که در اجزا جلوه گر می شوند.
اغلب وقتی متنی کهن مانند هزار و یک شب را می خوانیم نوعی احساس جدایی یا فاصله در ما پدید می آید و این همان کیفیتی است که «تاریخ» خوانده می شود، یعنی زمانی که ما در آن از لحاظ جسمانی حضور نداشته ایم و به اجداد ما مربوط می شود همین ارتباط، گذشته با حال، اسلاف با اخلاف در عین حال باعث ایجاد نوعی تشابه نیز در ذهن ما می شود، و همین کیفیت است که ما را به خواندن متون گذشتگان بر می انگیزد. اما این تاریخ، این گذشته، را ما چه گونه مجسم می کنیم؟ قطعاً به کمک عناصری که می شناسیم، و کماکان به زندگی جاری ما مربوط می شوند. ما در مقام یک «روح زنده» در برابر تاریخ قرار می گیریم، و حتی اگر ضد تاریخ باشیم نمی توانیم، لازم نیست تاریخ را به طور کلی کنار بزنیم، لازم نیست که گذشته محو و نابود شود؛ زیرا که به تعبیر امبرتواکو، «نابودی گذشته به سکوت و خاموشی می انجامد» . نباید میان قصه کهن، آن گونه که شهرزاد نقل می کند، با داستان امروز قایل به شکاف یا گسستگی مطلقی بود. اگر قصه سرایی امثال شهرزاد نبود چه بسا داستان و رمان امروز پدید نمی آمد. شاید گذشته، از لحاظ خود گذشته، هیچ اهمیتی نداشته باشد و طبعاً آرمانی کردن گذشته و معنویت بخشیدن به آن، آن گونه که نزد رمانتیک ها با نوعی شیفتگی سحرآمیز می توان دید،امری کاملا عبث است.گذشته یا تاریخ، اگر آموختنی باشد فقط به ما می آموزد که چه چیزها «بوده» است، نه این که چه چیزها باید باشد. موقعی که ما هزار و یک شب را می خوانیم نمی توانیم آن چه را بعد از هزار و یک شب در عرصه ادبیات، خلق شده است نادیده بگیریم؛ نمی توانیم آثاری را که با الهام از قصه های آن پدید آمده اند از ذهن خودمان حذف کنیم. ما چنان که رولان بارت درباره عکس های قدیمی و تاریخی می گوید «در آن واحد می خوانیم، این بوده است و این خواهد شد» در واقع نوعی جریان زمان را می بینیم. یا باید ببینیم هزار و یک شب نه فقط سنت و گذشته قصه گویی تو در تو را نشان می دهد بلکه آنچه را پس از آن در عرصه ادبیات اتفاق افتاده است نیز بیان می کند، زیرا ما هر قصه را نه با بازگشتن و فرو رفتن در گذشته- که اصولاً امری است ناممکن – بلکه با حرکت به جلو، با آوردن آن ها به زمان حال و مقایسه با آثار دیگر می خوانیم و درک می کنیم. شاید از این رو است که خواندن هزار و یک شب، پس از سپری شدن قرن ها کماکان لذت بخش است؛ زیرا به عنوان میراثی به جامانده از گذشته های فرهنگ دور ما با مفهومی از زمان و تاریخ گره خورده است که از جریان زندگی جدایی ناپذیر است. ما هزار و یک شب را می خوانیم چون عنصری در آن هست که قصه هایش را دارای نوعی استمرار و پیوستگی می سازد. عنصری که نه فقط به جهت گذر زمان بلکه هم چنین به رغم آن دوام آورده و پایدار مانده است.
همه کسانی که از میراث بزرگ هزار و یک شب سهمی برده و می برند به نحوی خود را در پیوند با یک دیگر می یابند. زیرا در آن ها یک «خاطره جمعی مشترک» پدید می آورد که ممکن است به ذوق یا حس خوشایند مشترکی نیز منجر شود، حتی اگر به یک گروه یا طبقه اجتماعی واحدی تعلق نداشته باشند. مایلم بحث درباره هزار و یک شب را، که در آینده باز آن را دنبال خواهم کرد، با این کلام معروف بورخس، که پاسخی است در برابر این پرسش که کتاب به چه چیزی باید منجر شود همین جا خاتمه دهم: «کتاب باید به شادمانی منجر شود. اگر غیر از این باشد، اگر کتابی به شادمانی منجر نشود یا بهتر بگویم نتیجه اش غلیان عواطف نباشد چنین کتابی وجود واقعی ندارد. من به مطالعه اجباری معتقد نیستم. کتاب ها بر تجربه ها دلالت می کنند، تجربه هایی ارزنده و دل نشین، تجربه های راستین.»

محمد بهارلو