فئودور داستايوسكي
برگردان: ابراهيم يونسي



راست است: اگر كسي نخواهد فكر كند ظاهرا كار نويسنده روسي سادهتر ميشود. در حقيقت ساده هم هست؛ و بدا به حال نويسندهاي كه در روزگار ما فكر كند. ازاين بدتر حال كسي است كه روي صدق و سادگي در صدد بر آيد مسائل را بررسي كند و بفهمد. سرنوشت كسي كه خالصانه نيتي را ابراز كند حتي ازاين هم دشوارتر است. اما اگر جرات كند و بگويد كه توانسته است چيزكي از چيزي را دريابد و در نظر دارد كه افكارش را بيان كند، همه بيدرنگ تركش مي كنند. ديگر راهي براي او نميماند جز اينكه آدم مناسبي را بيابد، يا كرايه كند، تا تنها با او به گفتگو بپردازد : و شايد مجله را تنها براي او منتشر كند. اين بسيار زشت و شرم آور است، زيرا چنان است كه گويي با خودش گفتگو دارد و مجله را براي خود منتشر ميكند.
من جدا معتقدم كه شهروند تا مدتي دراز، براي انبساط خاطر، با خودش گفتگو خواهد داشت. البته بنا بردانستههاي علم پزشكي گفتگوي با خود نشان استعداد و آمادگي از براي جنون است. شهروند لزوما بايد با شهروندان سخن بدارد، و گرفتاري و درد كارش همين است!
باري اين نشريهاي است كه من به عضويت آن درآمدهام. وضعم فوقالعاده مبهم است. اما من نيز در نظر دارم در قالب اين يادداشتها با خودم، و براي خشنودي خاطر خودم، گفت و گو كنم و كاري به مسائل نداشته باشم.
از چه سخن خواهم گفت؟ - از هر چه كه متاثرم كند يا به فكرم وادارد. و من مي دانم كه اگر تصادفا خوانندهاي بيايم – و اين خواننده خداي ناكرده حريف از آب در بيايد – بايد بدانم كه چگونه سخن بگويم، و بدانم كه به چه كسي خطاب ميكنم، و به چه نحو به او خطاب كنم. خواهم كوشيد كه اين وظيفه را خوب فرابگيرم، زيرا دشوارترين چيز براي ما همين است...يعني در عرصهي ادب. به علاوه، حريفها متفاوتند : با هر حريفي نمي توان باب گفت و گو را گشود.
افسانهاي را نقل ميكنم كه چندي پيش شنيدم. آنطور كه ميگويند اين افسانه قديم است، و گويا منشاة هندي دارد؛ و بسيار جالب است.
روزي روزگاري گرازي با شيري حرفش شد، و شير را دعوت به جنگ تن به تن كرد. چون به خانه باز آمد پشيمان و دستخوش هراس شد. همهي افراد گله به گرد هم آمدند، و يك چند تامل كردند، و چنين نهادند : «خوب آقا گراز، اين نزديكيها بركهاي است، برو و خوب در ميان گلها بغلت، و با همان وضع به ميدان برو، خواهي ديد كه چه خواهد شد.»
گراز چنان كرد كه گفته بودند. چندي برنيامد كه سروكلهي شير پيدا شد، هوا را بو كشيد، ابرو درهم كشيد، و دور شد. گراز تا مدتها بعد لاف مي زد كه، آري، شير ترسيد و از معركه گريخت.
اين بود افسانه. البته در روسيه شيري نيست :آب و هواي اين جا با مزاج شير سازگار نيست؛ تازه اگر هم بود صحنه زياد از اندازه وسيع ميبود. انساني شايسته را جايگزين شير كنيد – و هر انساني بايد كه شايسته باشد – نكتهي اخلاقي داستان همان خواهد بود.
ضمنا ميخواهم كه اين مطالب را هم اضافه كنم.
يكبار ضمن گفتگو با هرتسن فقيد از يكي از كتاب هايش بسيار تمجيد كردم - «از كرانهي ديگر». حسن تصادف، ميخاييل پطروويچ پاگودين در مقالهاي بسيار جالب درباره ملاقاتي كه در خارجه با هرتسن داشته اين اثر را ستود. هرتسن اين كتاب را در قالب گفت و گو نوشته است : گفت و گوي هرتسن و حريفش.
از جملهي ساير چيزها گفتم : «چيزي كه بسيار خوشم آمد اين است كه حريف شما هم بسيار زيرك است. انصافا بارها شما را در تنگنا انداخته است.»
هرتسن خنده كنان گفت : «خوب، نكته همين است. حالا نكتهاي را برايتان تعريف ميكنم. آن وقتهايي كه در پترزبورگ بود (روزي) بلينسكي به زور مرا به آپارتمانش برد و مقالهاش را تحت عنوان گفت و گوي آقاي الف و آقاي ب كه در مايهاي بسيار جدي نوشته بود برايم خواند.
«البته آقاي الف خود بلينسكي است، كه در مقاله به هيات مردي بسيار زيرك تصوير شده است، حال آنكه حريفش، آقاي ب، از لحاظ نيروي دماغي و ذهني فروتر از او است. بلينسكي وقتي خواندن مقاله را به پايان برد با اشتياق و انتظار تب آلودي از من پرسيد : «خوب، نظر شما چيست؟»
«آه، خوب است، خيلي خوب است، و پيدا است كه آدم زيركي هستيد، ولي آدم چرا بايد وقتش را بر يك ابله تلف كند؟»
بلينسكي خود را روي نيمكت مبلي انداخت و در حاليكه چهرهاش را در ميان بالشتكي پنهان كرده بود و از ته دل ميخنديد گفت : «واي، كشتي مرا! پدرم را در آوردي.»


«پيران قوم»
اين نكتهاي كه راجعبه بلينسكي نقل كردم مرا به ياد نخستين گامهايي مي اندازد كه خدا ميداند چند سال پيش در عرصهي ادب برداشتم. آن دوران براي من دوراني بسيار بد و اندوهبار بود.
خود بلينسكي را هم كه در آن زمان با او ملاقات كردم، نحوهي برخوردش را، به خوبي به ياد ميآورم. من اغلب به قدما مي انديشم، چون امروزيها را هميشه ميبينم.
بلينسكي پرشورترين كسي بود كه ديده بودم. هرتسن چيز ديگري بود. او فراوردهي طبقهي اشراف بود – و از آن بالاتر يك نجيبزادهي روس و شهروند جهاني – تيپي كه در روسيه نمو كرد، و به جز در روسيه در جاي يگري نميتوانست نمو كند و برومند شود. هرتسن مهاجرت نكرد؛ مهاجرت روسيان را او آغاز نكرد – نه، او از مادر مهاجر زاده شده بود. مهاجران امثال او همه مهاجران مادر زاد بودند، و هرچند اكثريتشان هرگز پا از روسيه بيرون نگذاشتند. طي صد و پنجاه سال حيات پيشتر اشرافيت روس – با استثناهاي بسيار اندك – آخرين ريشهها پوسيده شده بود و آخرين پيوندها با خاك روسيه گسسته شده بود. در معنا تاريخ، خود هرتسن را برگزيده بود تا به شيوهاي بسيار زنده اين گسستگي اكثريت قريب به اتفاق طبقهي تربيت شده را از تودهي مردم تجسد بخشد. از اين حيث يك تيپ تاريخي است.
اينها پس از اين كه از مردم بريدند طبعا خدا را هم از دست دادند. در ميان آنها آن عده كه بيقرار بودند ملحد شدند؛ آن عده كه خونسرد و آرام بودند بياعتنا شدند. براي مردم روسيه چيزي به جز تحقير نداشتند، در حاليكه معتقد بودند مردم را دوست ميدارند و برايشان آرزوي همه گونه خير و خوبي ميكنند. اما مردم را به شيوهاي منفي دوست ميداشتند، به جاي آنها مردمي كمال مطلوب ار در نظر داشتند، يعني آن چيزي كه به اعتقاد آنها مردم روسيه بايد چنان ميبودند.
اين مردم آرماني در ذهن برخي از نمايندگان پيشرو اكثريت، بياختيار در هيات تودهي پاريس 1793 متجلي ميشدند. در آن روزگار اين جالبترين شكل «آرماني» مردم بود.
حاجت به گفتن نيست كه هرتسن ناگزير بايد سوسياليت ميشد، آن هم به شيوه يك نجيب زاده – يعني بينياز و بيهدف، و صرفا در نتيجه روند و جريان منطقي انديشهها و «خلا» درون، در داخل كشور. وي پايههاي جامعهي سابق را نفي كرد؛ خانواده را انكار كرد، اما از قرار، پدر و شوهري خوب بود. از ملك و مال چشم پوشيد، اما در عين حال توانست به امورش سر و صورتي بدهد، و در خارجه لذت ناشي از استقلال مالي را تجربه كرد. انقلابات را طرح ريزي ميكرد و ديگران را به مشاركت در آنها بر مي انگيخت، در عين حال كه به آسايش و آرامش خانوادگي سخت علاقمند بود. وي هنرمند و متفكري، و نويسندهاي درخشان و مردي بسيار با مطالعه و شوخ و سخندان بود (حتي بهتر از آن چه مي نوشت). «بازپرورانده»اي خوب بود. اين استعداد...يعني استعداد گنجاندن عميقترين احساس در چيزي كه شخص وجهي نظر خود قرار داده است و آن را ميپرستد و لحظهاي بعد آن را تمسخر ميكند...آري، اين استعداد در او بسيار نمو كرده بود.
بي گفت و گو مردي غير عادي بود؛ اما هرچه بود، خواه خاطراتش را در پاريس مي نوشت يا مجلهاي را با همكاري پرودن منتشر ميكرد يا در پاريس پشت سنگرهاي خياباني جا ميگرفت (كه خود در خاطراتش آن را به شيوهاي خندهدار توصيف ميكند...) باري، خواه رنج ميبرد يا خوش بود يا دست خوش دو دلي بود يا، چنان كه در 1862 براي خوشايند لهستاني ها بيانيهاش را خطاب به انقلابيون روسي فرستاد در حاليكه ميدانست اين درخواست زندگي صدها تن جوان شوربخت را بر باد ميدهد، و خواه با سادگي و بيريايي شگفتآور در يكي از مقالاتش به همهي اين چيزها اعتراف ميكرد و نميدانست كه با اين اعتراف خود را در چه وضع و موقعيتي قرار داده است...باري، همه جا و در تمام طول عمر يك نجيب زاده و شهروند جهان و فراوردهي نفس بردگي پيشيني بود كه خود به شدت از آن نفرت داشت، و زادهي آن بود، نه تنها با واسطهي پدرش بلكه دقيقا در نتيجهي گسستن از سرزمين زاد بومي و آرمانهايش.
بلينسكي...برعكس او نجيب زاده نبود. نه، نبود! (خدا مي داند از اعقاب كي بود! پدرش ظاهرا پزشك ارتش بود).
بلينسكي اساسا «بازپردازنده» نبود، اما در تمام مدت عمر هميشه فردي بينهايت جدي و پرشور بود. از نخستين رمانم، مردم فقير خوشش آمده بود ( بعدها، حدود يكسال بعد به دلايل و جهات عديدهاي كه از هر حيث بياهميت بودند از يكديگر جدا شديم)؛ با اين همه آنوقت، در همان نخستين روزهاي آشناييامان، در حالي كه سخت نسبت به من اظهار علاقه ميكرد مي خواست مرا هرچه زودتر به كيش خود بگرواند. من در بيان علاقهاش نسبت به خودم هيچ اغراق نمي كنم؛ دست كم در نخستين ماههاي آشناييمان. او را سوسياليستي پر شور يافتم – پس از آن هم بيدرنگ دهري مذهب شد. همين، يعني بصيرت و بينش، و استعداد فوقالعادهاش براي آميخته شدن با يك انديشهي خاص، در نظر من بسيار مهم و پر معنا است. دو سالي پيشتر بينالملل سوسياليستها اين جملهي ساده و پر معنا را سر آغاز يكي از اعلاميههاي خود قرار داده بود : «بالاتر از هرچيز ما جامعهاي دهري مذهبيم.» - يعني جريان را با روح مطلب آغاز كردند. مقدمه و در آمد بلينيسكي نيز چنين بود.
وي كه بيش از هر چيز خرد و علم و رآليسم را گرامي ميداشت، در عين حال بيش لز هر كس بر اين نكته آگاه بود كه خرد و دانش و رآليسم تنها ميتوانند لانهي موريانهاي را فراهم كنند و قادر هب تامين آن هماهنگي اجتماعي نيستند كه ادمي بتواند زندگي خود را در درون آن سازمان دهد. ميدانست كه پايه و اساس تمام چيزها اصول اخلاقي است. او تا سرحد شيفتگي بيهيچ گونه تامل معتقد هب شالودههاي اخلاقي سوسياليسم بود(كه به هر حال تاكنون جز انحرافات زشت طبيعت و معقول عام چيزي هب ار نياورده است). اين يك شيفتگي بود. در ضمن، در مقام يك سوسياليست بايد در گام نخست مسيحيت را نابود مي كرد. ميدانست كه انقلاب لزوما بايد با دهري مذهبي آغاز شود. بايد آن مذهبي را از مسند به زير ميكشيد كه پايههاي اخلاق جامعهاي از آن نشات كرده بود كه وي خود آنرا رد و نفي ميكرد. خانواده، ثروت، مسئوليت اخلاقي شخصي ...اينها را از اساس نفي كرد (اين را نيز بايد بيفزاييم كه او نيز شوهر و پدري خوب بود). بيگمان مي دانست كه با انكار مسئوليت اخلاقي فرد آزادي او را نيز انكار مي كند، با اين همه با تمام وجود خويش معتقد بود (خيلي كور كورانهتر از هرتسن، كه از قرار، اخر سر در اين مورد كم كم به شك افتاد) كه سوسياليسم نه تنها آزادي فرد را از بين نمي برد بلكه برعكس آن را از نو با شكوهي بيسابقه برقرار مي كند، منتها اينبار برپايهاي نو و استوار.
اما در اين بين شخصيت درخشان خود مسيح مي ماند، كه بايد با آن در ميافتاد – و اين دشوارترين بخش مسئله بود. او در مقام يك سوسياليست موظف بود تعاليم مسيح را نابود كند، آنرا انسان دوستي مبتني بر فريب و جهل بخواند، كه به حكم علم جديد و احكام اقتصادي محكون به فناست. اما حتي اين صورت هم از تصوير زيباي انسان خدا وار و تنگباري اخلاقي آن و زيبايي شگفت و معجز آساي آن باقي مي ماند. اما بلينسكي در شور و شوق متداوم و فرونشاندني خويش حتي در برابر اين مانع غلبه ناپذير نيز نايستاد، بر خلاف رنان كه در نوشتهاش بنام زندگي عيسي مسيح – كه كتابي آغشته هب بيباوري است – اعلام كرد كه با اين همه مسيح كمال مطلوب زيباي بشري ايت، و گونهاي است وصول ناپذير كه حتي در اينده نيز نمي تواند تكرار گردد.
شبي جيغ زنان گفت:«ولي مي دانيد (گاهي مواقعي دستخوش هيجان ميشد فرياد ميزد) «ميدانيد، ممكن نيست شخص را به گناه متهم كرد و او را هب زير بار قرض كشيد و از او خواست گونهي ديگرش را پيش بياورد، آنهم در حالي كه جامعه چندان بد سازمان يافته است كه جز ارتكاب شرارت چارهي ديگري ندارد. اين آدم از لحاظ اقتصادي به تباهي كشيده شده است، و احمقانه و ظالمانه است كه از چنين كسي بخواهيم كاري را انجام دهد كه بنا بر قوانين طبيعت تازه اگر خودش هم بخواهد قادر به انجامش نيست...»
آن شب تنها نبوديم :يكي از دوستانش هم بود، كه بلينسكي هب او بسيار احترام ميگذاشت و از بسياري جهات از او حرف شنوي داشت. نويسندهاي هم حضور داشت، كه آن وقتها خيلي جوان بود، و بعدها نام و آوازه اي در عرصهي ادب كسب كرد.
بلينسكي ناگهان رشتهي سخن را گسست و رو به دوستش كرد و در حاليكه به من اشاره ميكرد گفت : «حتي نگاهش كه ميكنم متاثر مي شوم. هر بار كه از مسيح نام ميبرم و حالت و قيافهاش تغيير مي كند، انگار چيزي نمانده است زير گريه بزند...اما مرد ساده دل، باور كن...» باز رو به من كرد «باور كن مسيح اگر در زمان ما به دنيا ميآمد آدمي بسيار معمولي و بي نمود ميبود؛ در حضور علم معاصر نيروهاي پيش برندهي بشريت، نمودي نمي داشت!»
دوستش به ميان حرفش دويد و گفت :«آه، نه!» (يادم هست ما نشسته بوديم و او در اتاق پيش و پس ميرفت) «آه، نه! مسيح اگر در زمان ما ظهور ميكرد به جنبش ميپيوست و در راس آن جاي ميگرفت...»
بلينسكي با شتاب آشكار سخنش را تصديق كرد و گفت : «بله، البته؛ بله. دقيقا هب سوسياليستها ميپيوست و به آنها تاسي ميجست.»
آن پيش برندگان بشريت كه مسيح بايد به آن ها مي پيوست، آنوقت فرانسويها بودند : ژرژ ساند، كابه - كه امروز فراموش شده است – پيرلورو و پرودن، كه آن زمان تازه فعاليتش را آغاز كرده بود. تا آنجا كه به ياد دارم در آن زمان بلينسكي به اين چهار تن بيش از همه ارادت ميورزيد. فوريه بيشتر اعتبار نفوذش را از دست داده بود. شبهاي متمادي از اينها بحث ميشد.
يك آلماني هم بود كه بلينسكي در برابرش با احترام سرفرود مياورد، و آن فوئرباخ بود (بلينسكي كه در تمام مدت همر نتوانست هيچ زبان خارجي را خوب بياموزد فوئرباخ را فيرباخ تلفظ ميكرد.) از اشتراوس به احترام ياد ميشد.
بديهي است بلينسكي با اين ايمان استواري كه به انديشهي خويش داشت خوشبختترين كس از تمام افراد ناس بود. آه، بعدها اغلب گفته ميشد كه اگر عمر بيشتري كرده بود عب اسلاوفيلها ميپيوست. نه، كارش هرگز ع به اين جا نميكشيد. شايد آخر سر كارش به مهاجرت مي كشيد، يعني اگر بيشتر زنده ميماند و قادر هب مهاجرت بود : در آنصورت، او كه پيركرد ريزه پيزهي شوريدهاي بود با آن ايمان گرمي كه مانع از كمترين ترديد بود ناچار در جايي، در آلمان و سوئيس، برگرد انجمنهايي ميپلكيد، يا در مقام آجودان (دستيار) به خدمت يك مادام هگ آلماني ميپيوست و در رابطه با بعضي مسائل زنانه خدماتي ناچيز برايش انجام ميداد. با اينهمه باز اين بشر بسيار خوشبخت، كه واجد چنين وجداني آرام بود، گاه ناگزير دستخوش افسردگي ميشد. اما اين افسردگي از مقوله اي خاص بود – ناشي از ترديد يا سرخوردگي نبود، در اثر يك پرسش بود. راستي، چرا فردا و نه امروز؟ - وي شتابزدهترين فرد روسيه بود. يكبار، ساعت سه بعدازظهر نزديك كليساي زنامنسكي به او بر خوردم. گفت كه براي گردش از خانه در آمده است و اينك به خانه باز ميگردد.
«اغلب براي تماشاي پيشرفت كارهاي ساختماني (ايستگاه پاياني راهآهن نيكلايسفكي كه در دست ساختمان بود) به اينجا ميآيم. وقتي در اينجا مي ايستم و كار را ميبينم دلم قدري آرام ميگيرد. سرانجام ما هم راهآهني خواهيم داشت. نمي داني، گاهي اوقات همين چقدر دلم را تسكين ميدهد!»
اين سخنان را از صميم دل و با شور بر زبان راند. بلينسكي هرگز اهل خودنمايي نبود. با هم پيش رفتيم. ضمن راه، يادم هست، گفت:
«وقتي مرا در گور گذاشتند خواهند فهميد چه كسي را از دست دادهاند.» (ميدانست كه مبتلا به سل است.)
در آخرين سال حياتش با او ديدار نكردم. از من بدش ميآمد، اما آنوقت من تعاليمش را با شور پذيرفته بودم. يكسال بعد در توبولسك، هنگامي كه سرنوشت «بعدي»مان را انتظار ميكشيديم و در حياط زندان گرد آمده بوديم، زنان دسامبريستها رييس زندان را راضي كردند به اينكه اجازه دهد محرمانه در آپارتمان او با ما ملاقات كنند. ما اين دردكشان بزرگ را ديديم كه به طيب خاطر از پي شوهرانشان به سيبري آمدهبودند. اين مردم از همه چيز خود گذشته بودند : تشخص، ثروت، بستگي ها و بستگان؛ همه چير فداي وظيفهي عالي اخلاقي كرده بودند – يعني آزادترين وظيفهاي كه ميتواند وجود داشته باشد. اين مردم بيهيچ جرم و محكوميتي، به مدت بيست و پنج سال دراز آنچه را كه شوهران محكومشان مجبور به تحمل آن بودند تحمل كردند.
ملاقات يك ساعت دوام كرد. ما را كه عازم سفر تازهمان بوديم دعاي خير كردند؛ صليب بر ما كشيدند و نسخههايي از «عهد جديد» را به ما دادند – كه تنها كتاب مجاز در زندان بود. اين كتاب مدت چهار سال حبس با اعمال شاقه در زير بالشم بود، و گاه آن را براي خودم ميخواندم- و گاه براي ديگران. با آن خواندن را به يكي از محكومين ميآموختم.
در پيرامونم دقيقا همان كساني بودند كه بنابر عقيدهي بلينسكي نمي توانستند مرتكب جرم وجنايت نشوند، بنابراين مردمي خوب اما نابختيارتر از بقيه بودند. ميدانم كه تمام مردم روسيه ما را «دردكش» ميخواندند؛ من اين لفظ را بارها و از دهانهاي بسيار شنيدهام. با اينهمه در اينجا چيزي متفاوت از آنچه بود كه بلينسكي عادتا از آن سخن مي داشت؛ چيزي بود كه در برخي از آراة دادرسان ما به گوش مي رسيد. در اين لفظ «دردكش»، در اين راي مردم، طنين انديشهي ديگري است. چهارسال حبس با اعمال شاقه مكتبي دراز عمر بود. وقت اينرا داشتم كه خود را مجاب كنم...و اين دقيقا همان چيزي است كه اكنون مايلم از آن سخن بدارم.


شهروند، 1873، شمارهي 1
حروفچين : فرشته نوبخت
__________________