برای انسان مدرن منابع معرفت دوچیز بیشتر نیستند یکی حس تجربه و دوم عقل به معنای نیروی استدلال ولی انسان سنتی علاوه بر این دو، سه منبع داده های وحیانی،شهود عرفانی، تعقل به معناى شهود، را جزء شناخت به حساب می آورد.
مقدمه:
شايد بشود گفت كه مهمترين خصيصه انسان سنتى يا به تعبير ديگرى مهمترين مؤلفه جهان بينى سنت گرايانه يك مؤلفه معرفت شناختى است و آن مؤلفه اى است كه مربوط مى شود به امر منابع معرفت. براى انسان مدرن منابع معرفت دوچيز بيشتر نيستند: يكى حس و مشاهده و آزمايش و تجربه و دوم عقل به معناى نيروى استدلال گر. بالمآل انسان مدرن به همين دو منبع قائل است. اينكه تأكيد مى كنم بالمآل به دليل اين است كه از نظر ظاهر تعداد منابعى كه در كتابهاى معرفت شناسى جديد شمرده مى شود بيشتر از آن دوتا است ولى مرجع همه آنها همين دو منبع است وگرنه غير از اين دو يعنى غير از حس و مشاهده و تجربه و آزمايش و از آن سو، غير از عقل به معناى نيروى استدلال گر، معمولاً منابع ديگرى هم از زمان لاك به اين سو، در كتابهاى معرفت شناسى جديد شمرده مى شود. اما آن منابع هم مرجع شان همين دومنبع است مثلاً گفته مى شود ما يك نوع علم تاريخى هم به امور مى توانيم داشته باشيم، يا گفته مى شود كه يكى از منابع ديگر شناخت هم درون نگرى است، يا گاهى گفته مى شود كه وجدان هم يك نوع منبع شناخت است... همه اينها گفته مى شود اما همه اينها هم باز برمى گردند به همان دومنبعى كه گفته شد.

نظریه جرج ادوارد مور در مورد منابع شناخت
جرج ادوارد مور فيلسوف اخلاق انگليسى نخستين كسى بود كه گفت: اگر چه ما چيزهاى فراوانى را به عنوان منابع شناخت تلقى مى كنيم، اما مآلاً منابع شناخت همين دوتا است. به زبان بسيار ساده: حس و عقل. عقل هم البته به معناى نيروى استدلال گر، يعنى به معناى نيرويى كه مواد خام را از حس مى گيرد، ولى بر روى اين موادخام يك سلسله عمليات منطقى انجام مى دهد و با استفاده از قواعد منطق صورت ما را به معلومات جديدى كه خود آن معلومات جديد محسوس ما و مورد مشاهده و آزمايش و تجربه ما نبوده اند مى رساند.
انسان سنتى اينجاست كه تفاوت عمده اى با انسان متجدد پيدا مى كند. انسان سنتى منابع شناخت را بيشتر از اينها مى داند و فقط منحصر در حس و عقل نمى كند. اين منابع شناخت بيشتر را به يك تعبير مى شود گفت كه بايد سه منبع ديگر غير از اين دومنبع به حساب آورد؛ به يك معنا دومنبع ديگر و به يك معنا، يك منبع ديگر، ولى بالاخره آن منبع يا منابع ديگر خيلى تفاوت ايجاد مى كند در تلقى انسان سنتى نسبت به تلقى انسان جديد.
منابع معرفتى انسان سنتى
۱. داده هاى وحيانى
منابع ديگرى كه انسان سنتى قائل بود يكى وحى است. وحى را واقعاً شناخت تلقى مى كردند، به اين معنا كه مى گفتند ما از طريق وحى يا كسانى كه به آنها وحى شده، داراى يك سلسله اطلاعات نسبت به عالم واقع مى شويم. اين چيزى است كه امروزه، انسانهاى مدرن تحت عنوان the given از آن ياد مى كنند و معمولاً تخطئه اش مى كنند. The given يعنى معطيات و داده هايى كه ما در آنها بدون اراده بوده ايم.
۲. كشف و شهودهاى عرفانى
كشف و شهودهاى عرفانى هم براى انسان سنتى منبع شناخت به حساب مى آمدند.
۳. تعقل به معناى شهود
منبع سوم هم چيزى به نام تعقل بود. البته غير از عقلى كه انسان مدرن هم به آن قائل بود؛ و به معناى به كارگيرى نيروى استدلال بود و كارش هم به كارگيرى نيروى استدلال بود بر روى داده ها، تعقل به معناى نوعى شهود.
اين سه منبع غير از آن دوتايى است كه انسان مدرن هم به آنها قائل بود.
در باب هر يك از اينها توضيح مى دهم.

وحى
در باب وحى، اولاً بايد آن را به دو پديده متمايز از هم تقسيم بكنيم كه يك پديده اش در اسلام و يهوديت و در بخشى از مسيحيت كه مربوط به تعاليم عهد عتيقى مسيحيت مى شود مورد قبول است و يك پديده دومى هم هست كه در مسيحيت و آيين هندو و برخى اديان شرقى ديگر مورد قبول است. هر دو را تحت عنوان وحى نام مى برند، اگر چه تعبير دقيق تر اين است كه اين دو را تحت عنوان وحى نامگذارى نكنيم و فقط پديده اول را وحى بناميم.
در اديانى مثل يهوديت و اسلام چيزى به نام وحى به معناى دقيق كلمه وجود دارد، يعنى وحى بالمعنى الاخص و آن اين است كه در اين دو دين يك سلسله عقايدى، يك سلسله باورهايى روى هم رفته دست به دست هم داده اند و موجه و مجوز چيزى شده اند به نام پديده وحى و آن به زبان خيلى ساده و بدون طول و تفصيل، اين است كه انسان، چه فرد انسانى و چه نوع انسان، چه فرد انسان در طول عمر خودش، چه نوع انسان در طول تاريخ، نمى تواند فقط با اتكا به نيروهاى ادراكى و تحريكى خودش به سعادت دست پيدا كند. درست است كه انسان وقتى وارد اين دنيا مى شود چه فردش و چه نوع انسانى داراى يك سلسله قواى ادراكى و تحريكى است. ولى فقط اتكا ورزيدن بر قواى ادراكى و تحريكى خود انسانها كفايت نمى كند در اين كه انسانها به آنچه بايد برسند، برسند. اين مجموعه نيروهاى ادراكى ونيروهاى تحريكى كفايت نمى كند. نيروهاى ادراكى منظور همان حس و عقل است و نيروهاى تحريكى هم منظور اراده است. حس، عقل و اراده كفايت نمى كنند در اين كه ما را به آنجايى كه بايد و شايد برسانند. درست از باب تمثيل و تشبيه بخواهم بگويم ما انسانها وضعمان مثل طفل است. درست است كه طفل وقتى دنيا مى آيد، چشم، گوش، بينى و نيروهاى ادراكى و تحريكى در اختيارش است؛ ولى واقعاً بدون استمداد از پدر و مادر لااقل در طفل انسانى امكان ندارد كه به جايى كه بايد و شايد برسد؛ بالاخره بايد پدر و مادر او را تعليم و تربيت كنند، از او مراقبت كنند، به او راههاى خاصى را نشان بدهند؛ و در عين حال و اضافه بر همه آنها نوعى هم او را تحديد حدود كنند. اين تعليم ها و تربيت ها و هدايت ها و تحديد حدودها، اضافه بر آن نيروهايى است كه طفل با آن نيروها به دنيا مى آيد.
در اديانى مثل اسلام و يهوديت چنين تلقى وجود دارد و به سبب اينكه چنين تلقى هست و راسخ هم هست، اعتقاد بر اين است كه چون انسانها نيروهايشان براى رسيدن به سعادت كفايت نمى كند و از آن طرف، چون خداى متعال خيرخواه على الاطلاق است و نسبت به ماسواى خودش و از جمله و على الخصوص نسبت به انسانها به صورت بى نهايت، خيرخواه است، آن وقت خدا نمى تواند انسانها را در اين وضع بلاتكليف، در اين وضع سردرگمى و سرگردانى باقى بگذارد، پس بايد انسانها را هدايت كند. آن وقت گفته مى شود كه اين هدايت فقط از يك طريق امكانپذير است و آن اينكه انسانهايى مهبط پيام الهى واقع شوند و بعد اين انسانها، كه مهبط پيام الهى واقع مى شوند، اين پيام را درست دريافت كنند، درست نگهدارند و درست به انسانها برساند و انسانها از طريق اين پيامهايى كه از طريق اين انسانهاى برگزيده دريافت مى كنند، راه سعادت برايشان روشن مى شود؛ و مى توانند اين راه سعادت را - اگر بخواهند - بپيمايند؛ اگر هم نخواهند كه نه.
اين انسانها كه برگزيدگان خدا هستند از آنها تعبير مى شود به پيامبر و اينها اين پيام را مى رسانند. اينها در واقع دريافت كننده پيامند از سويى و نگهدارنده پيامند از سوى دوم و رساننده پيامند از سوى سوم. به اين پديده مى گوييم وحى. اين وحى در اسلام مورد قبول و مورد تأكيد است. در يهوديت هم موردتأكيد است اين در واقع، به تعبير زبان انگليسى revelation است يعنى يك نوع انكشاف است. اين تلقى يك تلقى از بالا به پايين است. يعنى تلقى است كه در آن ابتكار عمل به دست عالم بالا است. يعنى اينكه اولاً چه زمانى وحى بشود و ثانياً بر چه كسانى وحى بشود، هر دو ابتكار عمل، در هر دو جهت به دست عالم بالا است و بنابراين هيچ وقت انسانها خودشان فرداً يا نوعاً نمى توانند تصميم بگيرند كه مثلاً امروز به ما وحى بشود. اصلاً معنا ندارد. به تعبير كلام مسيحى initiation ، يعنى ابتكار عمل به دست عالم بالا است، حالا از عالم بالا به هر چه مى خواهيد تعبير كنيد، به خدا تعبير كنيد، يا چيز ديگر مى خواهيد تعبير بكنيد، بالاخره ابتكار عمل آنجاست.
اين يك تلقى از وحى بود، اما يك معناى دومى هم از وحى است كه مسيحيان و آيين هندو و آيين جين به آن قائل اند و آن اينكه كس يا كسانى پيام رسان خدا نباشند، بلكه تجسد خود خدا بر روى زمين باشند. مسيحيان كه عيسى را پيغمبر نمى دانند و خود خدا مى دانند نمى گويند كه مسيح آمده و پيامى از سوى خدا آورده است. مى گويند مسيح تجسد خود خداست. در آيين هندو هم درواقع ما به تجسدهاى الهى قائل هستيم. به تعبير هندوها «اوتاره»ها تجسد خدا هستند، اينها پيام خدا را نمى آورند، خود خدا هستند كه آمده است در قالب انسانى تجسد پيدا كرده.اين تلقى در آيين هندو و در آيين مسيحيت مورد قبول است و عيسى در واقع در آيين مسيح همين كار را كرد. عيسى تجسد خدا بود، تجسد و تجسم انسانى خدا بود.
اين هم باز در زبان انگليسى و در زبان الهيات مسيحى به آن revelation گفته مى شود. اما به نظر من اين را به معناى دقيق كلمه، ديگر نمى شود تعبير به وحى كرد، اين را بايد گفت انكشاف ذات. خدا در واقع ذات خودش را در تاريخ براى بشر منكشف مى كند.
هر دوى اين پديده ها - چه آنى كه در مسيحيت عهد عتيقى و اسلام و يهوديت قابل قبول است و چه آنى كه در مسيحيت عهد جديد و در آيين هندو مورد قبول است - هر دو در يك جهت مشاركتى دارند با همديگر و آن اينكه در هر دو پديده پيام خدا به توسط انسانى به ما رسيده است؛ حالا آن انسان، يا تجسد خود خداست يا فقط پيام رسان خداى متعال؛ ولى بالاخره پيام از زبان يك انسان و در قالب و افعال و اقوال آن انسان پيامهاى خدا به ما آدميان مى رسد و لااقل جغرافياى كلى هدايت ترسيم مى شود و شاكله كلى هدايت به ما عرضه مى شود. از اين تعبير مى شود به وحى. در اين وحى، همان طور كه عرض كردم - در هر دو قسمش - ابتكار عمل واقعاً به دست عالم بالا است وما هيچ كارى نمى توانيم بكنيم.

كشف و شهود عرفانى
يك چيز دومى هم وجود داشت كه انسان سنتى به عنوان يك منبع شناخت نگاه مى كرد و براى آن حرمت قائل بود و آن كشف شهود عرفانى است. كشف و شهود عرفانى، تفاوتهاى عمده اى دارد با آن چيزى كه از آن تعبير كرديم به revelation (وحى، انكشاف ذات الهى). شايد مهمترين تفاوتش اين باشد كه در اين كشف و شهود عرفانى، ابتكار عمل تا حد فراوانى به دست خود انسان است. البته مى گويم تا حد فراوانى، چون اينجا هم باز بحث هايى وجود دارد. در واقع عارفان با عزمى كه جزم مى كنند بر اينكه در خودشان تحولى ايجاد كنند و به وضع موجود خودشان رضا ندهند، سالك مى شوند و به راه مى افتند.در واقع سالك ، سالك بودنش به اين است كه عزم مى كند در خودش تحول ايجاد كند. اين عزم - اگر دقت كرده باشيد - در اكثر ما آدميان وجود ندارد. اين عزم اگر هم بالقوه وجود دارد ولى بالفعل وجود ندارد. اكثر ما آدميان نمى خواهيم خودمان را عوض كنيم، مى خواهيم در عين اينكه خودمان در همين ساحتى كه الآن داريم به لحاظ معنوى و روانى به سر مى بريم، در عين اينكه در همين ساحت به سر مى بريم، البته دوست داريم كه مناسباتمان با انسانهاى ديگر تغيير كند و بهتر بشود؛ مناسباتمان با طبيعت بهتر شود، تغيير كند. ولى بالاخره عزم بر تغيير خودمان را به صورت جدى - به صورت بالقوه هم اگر داشته باشيم - به صورت بالفعل نداريم.
سالك از وقتى سلوكش شروع مى شود كه تغيير خودش را، هم و غم خودش قرار مى دهد و مى گويد كه من بايد در درون خودم، خودم هم عوض شوم، نه اينكه من همانى كه هستم بمانم و با يك تمهيداتى مناسباتم با عالم طبيعت يا با ديگران عوض شود و بهتر شود.
به همين دليل هم هست كه سالكان معمولاً در همه اديان و مذاهب مى گويند: اولين نقطه كار ما آن تنبه و بيدارى است.
انسان معنوى تنبه پيدا مى كند، يعنى بيدار مى شود، يقظه برايش حاصل مى شود و مى گويد: چرا من خيلى كارها مى كنم كه نمى دانم چرا مى كنم؟ و نمى دانم چه آثار و نتايجى دارد؛ من بايد خودم را مورد مداقه قرار بدهم. اين مورد مداقه قرار دادن، يك سير و سلوك پنج مرحله اى را در درون آدم اقتضا مى كند كه حالا ديگر نمى خواهم وارد تفصيلش بشوم. بالاخره سير و سلوك از اينجا شروع مى شود. بعد از اينكه سير و سلوك شروع مى شود و مراحلى هم در اين سير و سلوك طى مى شود، آهسته آهسته ، زمينه فراهم مى شود براى اينكه عارف، چشمش به يك حقايقى، حوادثى، وقايعى باز مى شود كه چشم من و شما به آن حوادث بسته است و آنها را نمى بينيم. مجموعه اين يافته ها را كشف و شهودهاى عرفانى مى گوييم، حالا اين كشف و شهود عرفانى براى اينكه حاصل بيايد، آن رياضتها و سير و سلوك ها شرط لازمند، يا علاوه بر اينكه شرط لازمند، شرط كافى هم هستند و يا اينكه، نه شرط لازمند نه كافى، آن بحث هاى ديگرى دارد.عارفان بعد از اين كه چشمشان به آن حقايق باز مى شود، به تعبيرى كه در آيين بوداى تبتى به كار مى رود: چشم سومشان باز مى شود و حقايقى را مى بينند كه ما نمى بينيم. انسان سنتى به اين حقايق هم به عنوان منبع شناخت نگاه مى كرد و به اينها بها مى داد و واقعاً زندگى و برنامه ريزيهاى خودش را براساس حقايقى كه خودش هم نمى ديد، ولى گروهى از انسانها مى گفتند كه ما اينها را ديديم و كشف كرديم، مبتنى مى كرد و در محاسباتش به آنها هم بها مى داد، همچنان كه عارفان مى گفتند
منبع: روزنامه ایران