فلسفه هاي مرتبه دوم که در زبان ما به فلسفه هاي مضاف هم معروف هستند، بيش از آنکه با جهان و انسان سروکار داشته باشند، با معارفي سروکار دارند که درباره جهانند و انسان آنها را به وجود مي آورد. علم فيزيک معرفتي است که موضوع آن طبيعت است و زيست شناسي فرآيندهاي زيستي موجودات زنده را مورد توجه قرار مي دهد. همچنان که جامعه شناسي و روان شناسي جامعه و روان انسان را مورد پژوهش خود قرار مي دهند. در اين ميان فلسفه فيزيک با طبيعت سروکار ندارد، بلکه با معرفتي به نام فيزيک سروکار دارد و فلسفه زيست شناسي و فلسفه روان شناسي هم با فرآيندهاي زيستي و رواني آدمي درگير نمي شوند، بلکه با معارف و علومي چون زيست شناسي و روان شناسي ارتباط برقرار مي کنند. در اين منظومه، فلسفه هنر هم خود وارد بحثهاي علمي و فني در مورد هنر نمي شود. به طور مثال فلسفه هنر نمي خواهد قوانين علمي حاکم بر سازهاي موسيقي را فهم کند (کاري که فيزيک آن را انجام مي دهد) بلکه هنر را به مثابه يک معرفت و يک نوع ارتباط با جهان و انسان مورد توجه قرار مي دهد. فلسفه هنر مي خواهد دريابد که آيا هنر قابل تعريف است يا نه؟ نسبت هنر با علم و فلسفه چيست؟ نسبت هنر و زيبايي چيست؟ آيا زيبايي قابل تعريف است؟ آيا هنر يک معرفت است و يا تنها حالات و احساسات ما را منعکس مي کند؟ نسبت هنر با فرآيندها و پديده هاي اجتماعي و سياسي چيست؟ آيا با هنر مي توان جامعه اي بهتر داشت و نسبت اين هنر با اخلاق و دين از چه قرار است؟ اين ها بخشي از پرسش هايي هستند که در حوزه فلسفه هنر از آنها سخن به ميان مي آيد. فلسفه هنر مانند بسياري از شاخه هاي فلسفي ديگر قصد ندارد به اين پرسش ها جواب هايي قطعي و نهايي عطا کند و در بيشتر موارد قصد بسط و تحليل اين پرسشها را دارد.

بسياري از افراد فلسفه هنر را با تحليلهاي افرادي چون افلاطون و هگل که نگاه مثبتي نسبت به هنر نداشتند و يکي هنر را تنها تقليد از طبيعت مي دانست (افلاطون) و ديگري زوال و مرگ هنر را اعلام کرده است (هگل) مي سنجند. اين در حالي است که فيلسوفاني هم هستند که بيشترين و مهمترين اعتبار را به هنر داده اند که در ميان آنها مي توان از شوپنهاور و نيچه و هايدگر ياد کرد.

تعاريف مختلف از فلسفه و تأثير آن در معناي فلسفه هنر

اگر تاريخي 2500 ساله براي فلسفه در نظر بگيريم، اين تاريخ با تلقي ها و تعريفهاي متفاوتي نسبت به هنر همراه بوده است. در يک تصوير اجمالي و کلي، فلسفه را به سه دوره هستي شناسي و معرفت شناسي و زبان شناسي تقسيم مي کنند. در دوره هستي شناسي که با سقراط و افلاطون شروع مي شود و تا پايان قرون وسطي ادامه دارد، فلسفه با اين پرسش دست به گريبان است که جهان چيست و ماهيت اجزاي آن چه خصايصي را دارا هستند. با دکارت پرسش از معرفت جاي پرسش از وجود و هستي را مي گيرد. در اين دوره مسأله اين است که ما چگونه از جهان معرفت کسب مي کنيم و آيا اصلاً کسب چنين معرفتي ممکن است يا نه؟ شکاکيت دکارتي و شعار معروف وي من مي انديشم پس هستم در اين بستر و با توجه به پرسش از معرفت مطرح مي شود. در سده بيستم اما پرسش از زبان و معنا مهم تر از پرسش از معرفت مي شود و فيلسوفان ديگر از راه هاي کسب معرفت پرسش نمي کنند و از شيوه کسب معنا سؤال مي کنند. اگر قايل به اين سه دوره و سه پرسش مهم در تاريخ فلسفه باشيم، آن گاه هريک از اين دوره ها نوع خاصي از فلسفه هنر را برجسته مي کند. به طور مثال فيلسوف پيشادکارتي از ماهيت هنر سخن مي گويد و فيلسوف پسادکارتي از نسبت معرفت علمي و معرفت هنري و فيلسوف قرن بيستمي از نسبت زبان هنر و زبان معارف ديگر. کاملاً مشخص است که پيرو تغيير پرسش فلسفي، منظومه فلسفه هنر هم به خود تغييراتي مهم را مي بيند.

زيبايي شناسي و فلسفه هنر

يکي از اولين آثاري که در جهان جديد در مورد زيبايي شناسي نگاشته شده، از سوي يک فيلسوف آلماني به نام الکساندر گوتليب بومگارتن در سال 1750 به رشته تحرير درآمده است. اثر وي زيبايي شناسي نام دارد. اين اثر تحت تأثير انديشه هاي لايب نيتز نگاشته شده است. «بومگارتن» در کتاب خود، زيبايي شناسي را علم آگاهي محسوس مي داند. بخشي از اين تعريف به تبار واژه زيبايي شناسي بر مي گردد، زيرا Aesthetics از ريشه يوناني و به معناي ادراک محسوس است. در اين جا بومگارتن ميان ادراک زيبايي و ادراک علمي مانند بسياري از متفکران اوايل دوره رنسانس تفاوت قايل مي شود. به يک معنا او مي خواهد علمي مانند علوم طبيعي داشته باشد که موضوعش زيبايي است. اگر به معناي تحت اللفظي واژه زيبايي شناسي توجه کنيم، زيبايي شناسي را مي توانيم معرفتي معرفي کنيم که با امور زيبا و زشت سروکار دارد. از اين لحاظ فلسفه هنر را مي توان يک حوزه وسيع در نظر گرفت که زيبايي شناسي بخشي از آن به شمار مي آيد. يعني نسبت فلسفه هنر و زيبايي شناسي نسبت عموم و خصوص مطلق است. در دل فلسفه هنر به موضوعات بسياري پرداخته مي شود که يکي از آنها بحثهاي مربوط به زيبايي شناسي است. با اين همه مارتين هايدگر فيلسوف معروف آلماني هنگامي که مي خواهد ميان زيبايي شناسي و هنر تمايز بيفکند، به تمايز معروفي که وي ميان جهان جديد و جهان قديم قايل است بر مي گردد. طبق نظر هايدگر ما پس از دکارت شاهد گونه اي سوبژکتيويسم و انسان گرايي هستيم. اين انسان گرايي چه در بحث معرفت و چه در بحثهاي خلاق و هنر خود را به ما نشان مي دهد. زيبايي شناسي از اين منظر فلسفه هنر جهان جديد است که درگير سوبژکتيويسم شده و نتوانسته فراتر از انسان گرايي مدرن برود.

يونانيان واژه اي مانند تخنه را به کار مي بردند که اين واژه هم به معناي هنر و هم به معناي فن بود. هرچند در جهان جديد هنوز هم نسبتهاي نزديکي ميان فن و هنر برقرار است کم وبيش شاهد جدا شدن اين دو مفهوم ازهم در جهان جديد هستيم. يکي (فن) با تکنولوژي پيوند دارد و ديگري (هنر) منشا کارهاي خلاقانه محسوب مي شود.

انسان مدرن و فلسفه هنر

اين نکات ما را به بحث مهم نسبت انسان مدرن و فلسفه هنر مي کشاند. انسان جديد به انساني گفته مي شود که انقلاب را بر اصلاح و شک را بر يقين مقدم مي داند. چنين انساني دامنه شناخت خود را محدود مي داند و همچنين به زندگي اين جهاني توجهي وافر و فراوان دارد. در حوزه معرفت پرسش انسان مدرن اين است که چه مي توانم بدانم و نه اينکه چه بايد دانست، هم چنان که در حوزه اخلاق پرسش وي چه مي توانم انجام دهم است و نه اينکه چه را بايد انجام داد. اين انسان از به چه مي توانم اميدوار باشم سخن مي گويد و نه اينکه به چه بايد اميدوار بود. اينها بخشي از شاخص هايي هستند که تفاوتهاي انسان مدرن را با انسان پيشامدرن نشان مي دهند. اين موارد همه مواردي هستند که هنگام بررسي هنر و بخصوص هنر جديد بايد مورد توجه ما باشند. فلسفه هنر نمي تواند نسبت به اين تفاوت دوران ساز و مهم حساس نباشد. چه در هنگام تعريف زيبايي، چه در هنگام نسبت هنر و حقيقت، و چه در واکاوي نسبت هاي هنر با اخلاق و سياست توجه به اين خصايص انسان جديد بسيار ره گشا و هدايت گر هستند. به همين جهت است که نظريه هنر افلاطون که بر تقليد و تبعيت از واقعيت و حقيقت متکي است، در جهان جديد در اقليت قرار مي گيرد. در اين جهان جديد وزن و اثر انسان چنان برجسته مي شود که اگر انسان از جهان تبعيت نکند، کارش اهميت مي يابد و نه اينکه پيروي مطلقي از طبيعت و جهان داشته باشد. اين دو موضع مختلف هنري کاملاً ريشه در تحولي نظري و معرفتي دارد که در جهان جديد رخ داده و همه شؤون انسان جديد را از خود متأثر کرده است.

مضامين، روش ها، غايات و مسائل فلسفه هنر

خلاصه کنيم که هر علم را با موضوعها و روشها و غايات و مسائلش مي توان شناخت. موضوع علم فيزيک طبيعت است و روش آن تجربي و غايتش رسيدن به حاق طبيعت و پرسش هايش هم مشخص هستند. موضوع فلسفه هنر خود هنر است که در قالب پرسش هايي از تعريف آن، نسبت آن با جامعه و فرهنگ و ارتباطش با سياست و اقتصاد و اخلاق خود را به ما نشان مي دهد. غايت اين معرفت نه جواب صرف به اين پرسش ها که تحليل مفهومي آن ها است تا ما بدين وسيله فهمي عميق تر از اين حوزه مهم به دست آوريم. فراموش نکنيم که هنر جايگاهي بسيار مهم در تفکر فيلسوف جديد بازي مي کند. بسياري از فيلسوفان مطرح جهان ما توسل به هنر را يکي از معدود راه هاي فرار از مشکلاتي مي دانند که بشر امروز با آنها دست به گريبان است. فلسفه هنر هرچند با روان شناسي و جامعه شناسي و اقتصاد هنر بي ارتباط نيست و از آنها تأثير مي گيرد، ولي در نهايت فلسفه هنر حوزه اي مستقل است که به پرسش هاي تحليلي تر و نظري تر مربوط به هنر جواب مي دهد. به همين دليل عده اي گفته اند که فلسفه هنر شاخه اي ميان رشته اي محسوب نمي شود. يعني فلسفه هنر تلفيقي از بحث هاي جامعه شناسانه و روان شناسانه و فرهنگ شناسانه مربوط به هنر نيست. يعني حتي اگر فلسفه هنر به بحث روان شناسي هنر مي پردازد يا نسبت هنر و جامعه را بررسي مي کند، اين کار را در سطحي نظري تر و تحليلي تر از آنچه يک جامعه شناس انجام مي دهد به انجام مي رساند.