قسمت 1 و 2 شو پیدا نکردم هر کی پیدا کرد بذاره از وبلاگ OUR DIGS
هپتو : قسمت 3
{آژان گرانقدر، به جان امیرهوشنگم قصد سویی ندارم.}
(تصویر آژان در آب قطع و وصل میشود و وقتی واضح میگردد، به تصویر من در آینه مبدل میشود.)
-من: دیشب چطور بود؟
(دوربین به راست میرود تا بدن هیتمن منهای صورتش در کادر بیاید. همان لباس، همان گلها و شیرینی کنار دستش است.)
-ه.: والا..(خنده) قیافش خیلی ضایع بود.... وقتی با هم مثلا" خصوصی حرف میزدیم، کلی خندیدم (خنده) .... باباش گفت دیگه زحمت نکشی بیای ها! (خنده)
-من: حالا باید چکار کنی؟
-ه.: امشب دیگه حله جان تو.... فقط یه کم گرسنمه!
-من: از شیرینی ها نخوری ها!
-ه.: (خنده) چکار کنم خوب؟
-من: میری زود برمیگردی، شام میزنیم. برو. برو دیگه!
-ه.: خداحافظ.
(دروبین روی صورت من. نگرانم و به چپ و راست تکان میخورم. تصویر قطع و وصل میشود و روی آژان برمیگردد. چشمانش را بسته. این محو میشود و به خواب آ. میرویم: سر سفره ی عقد.)
-خانم ، لطفا" اسم آگا رو تو این دفتر بنویسید...... آها!
(دفتری سیاه جلوی دوربین باز میشود. خانم با خنده مینویسد:
(" Mr.I married ")
-پویا: آژان بیدار شو! دیر میشه ها !
(بلند میشود.)
-آ.: (با خودش)یعنی چی؟ ... کجا؟
-پ.: عجب بابا... آزمایش دیگه.
(آ. برسی از کیفش برمیدارد و سرش را شانه میکند. صدای بوق میشنود. به طرف پنجره میرود. یک تاکسی با خانم منتظر اوست. آهنگ تایتانیک. از بالکن میپرد پایین و لنگ لنگان میرود و در تاکسی را باز میکند. ماشین میرود و دود اگزوزش در صحنه یک شکل قلب به جا میگذارد. آهنگ در کل صحنه ها ادامه دارد.)
(یک میز نشان داده میشود. از راست یک دست که آستینش را تا آرنج بالا زده، روی میز قرار میگیرد. از چپ هم یک دست پرمو همین گونه وارد میشود. یک گل رز وسط دو دست می افتد. دوربین روی صورت خانم میرود: یک لحظه حالتش مثل نیش زدگی حشرات در صورتش پیدا میشود و لب خود را میگزد. دوربین حرکت میکند تا روی صورت آ. برود: دهانش کف کرده: حساسیت به سوزن در رگ.)
(سر در نشان داده میشود: "آزمایشگاه اپیوم" دوربین داخل میرود و آ. را پیدا میکند. نیم رخش نشان داده میشود. صدای زیپ می آید و بعد صدای پر شدن شیشه. با حالتی از رضایت لبخند میزند. به خیالاتش میرویم. از اینجا به بعد حرکات کند است.)
(آ. و خانم از پشت نشان داده میشوند که در پارسافت دو نفری یک گوشی گذاشته اند و هارت هارت به چیزی میخندند. دوربین به چپ میرود و خانم دکتر را نشان میدهد که با پویا و هاشم حرف میزند. او یک برگه به پویا میدهد و با انگشت در خروجی را نشان میدهد و میرود. پویا گریان زانو میزند. هاشم ناراحت است ولی شانه ی پویا را آرام فشار میدهد و لبخند تلخی به او میزند. هاشم با دو دست اشاره میکند که بیا بیا بیا. یک وانت می آید. اسبابهایشان را در آن میریزند. دوربین به راست آ. میرود و احمد را در همان حالت پشت کامپیوتر نشان میدهد. یک دفعه دست هاشم می آید و او را برمیدارد و پشت وانت می اندازد.)
(آ. و دیلماج نشان داده میشوند که در بحث داغی هستند. آ. دستهایش را مثل ترازو بالا و پایین میبرد. دیلماج هم میخندد. این دو توی گوش هم، هم میزنند. یک دفعه متوجه دوربین میشوند و اشاره میکنند که برود. دوربین هم فرار میکند.)
(آ. در صحنه ی دیگری از پشت نشان داده میشود که در دریاست و تا زیر زانو در آب.از هوا لذت میبرد. صدای شالاپ شالاپ آب از پشت سر می آید.یک نفر صدا میزند: "آقا..آقا!" با رضایت برمیگردد.زنش است. فکر میکند که چرا اینقدر رسمی شده. خانم شلوارش را بالا گرفته و دارد در آب حرکت میکند: "آقا.. آقا!" خوب که نگاه میکند میبیند پرستار است. نوار تایتانیک گیر میکند.)
-پرستار: آقا چه خبره تونه؟ *** همه جا رو ورداشته!
(آ. در حالیکه آب ازش میچکد و خانم در سالن انتظار ایستاده اند.)
-پرستار: مبارکه... مشکلی نیست.
(آن دو با داد و هوار میدوند و از آنجا خارج میشوند. صحنه ی بعدی یک کافی شاپ است از آن سگ هنری ها: نور بسیار کم و موزیک لایت. این دو در این صحنه تماما" ، آرام آرام مشغول هم زدن کاپوچینویشان هستند.)
-خانم: میدونی... تو خیلی قوی هستی.
-آ.: شما هم سرشار از احساسات هستین.
-خا.: من از بچگی عاشقت بودم.
-آ.: شما بچگی منو از کجا دیدید؟
-خا.: باید بذاری احساساتت غلیان کنه تا به این چیزا برسی.
-آ.: حالا بعدا" راجع بهش حرف میزنیم. میگم...
(ناگهان خانم یک تابلو از Kandinsky روی دیوار میبیند.)
-خا.: وای خدای من .... یه تابلوی اکسپرسیونیستی. عشق من. زوایای حاده، خطوط تیز ، رنگهای تند. بیان pure عواطف.
(آ. کمی به آن نگاه میکند. حالتی ناراحت به خود میگیرد.)
-آ.: آخه این هیچ چیزی رو به من منتقل نمیکنه. اینا زیاد جالب نیستن ، میدونی چون...
-خا.: ببین من دیگه باید برم برای فردا حاضر شم. تو ام یه تیپ ویکتورین بزن... bye ... وای خدای من... (میرود.)
-آ.: نکنه....
{نکته ی بسیار مهم: این بخش من را یاد یک اصطلاح فنی در زمینه ی اتومکانیک زناشویی می اندازد، البته با رخصت از علامه و آن چیزی است به نام "تخته گاز" این عبارت یعنی بذل محبت در ابتدای نامزدی به گراد علف خرس و گذشت ایثار در حد بنز. ولی همان طور که میدانید ماشینهای صفر وطنی تاب و توان این همه گاز را ندارند و آخر سر کار دستتان میدهند. پس با سرعت مجاز رانندگی کنید.}
(آ. آن شب همان خواب را میبیند.)
-پ.: بابا بلند شو دیگه.... باید بریم عروس رو بیاریم ببریم مجلس.
(آ. بلند میشود و لباس ایجنتی خود را میپوشد.)
(مجلس در دانشکده است. دوربین در ، در سالن ورزش است بطوریکه در ماشین رو را نشان میدهد. علامه ماشینش را برایشان گل زده و خودش پشت فرمان است. عروس و داماد جلو نشسته اند و بقیه ی دوستان عقب.)
-دربان: فقط ماشین استادا.... دانشجوا بیرون!
-علامه: ای تو اون روحت!
(دنده عقب میگیرد. عروس و داماد وارد میشوند. همه دست میزنند. فیلمبردار روبرویشان حرکت میکند. وارد ساختمان میشوند تا به دفتر عاقد بروند. دکمه ی آسانسور را میزنند. در باز میشود و یک آقای بی حال دیده میشود که روی یک صندلی بدون پشتی نشسته.)
-آقا: فقط اساتید و اونایی که مشکل دارن!
-آ.: عیبی نداره اینا همش نمک فلفل زندگیه. بیا از پله ها بریم.
(از پله ها بالا میروند. تصویر بین بالا رفتن و نشان دادن عدد طبقه تناوب دارد. به طبقه ی 5 که میرسند فیلمبردار از حال میرود. در این حین در آسانسور باز میشود. دوربین از پایین به بالای در حرکت میکند تا صورت مناف را نشان دهد: آستینهایش را روی مچ بالا زده و جلیقه به تن دارد، عینک با فریم درشت، یک دفتر سیاه بزرگ در دست. اول دفتر به عرض در گیر میکند. بعد درستش میکند.)
-مناف: آها....(سرفه)
(دوربین آرام آرام از توی راهرو به سمت اتاق مناف میرود. صدای خطبه خواندن مناف و سرفه اش شنیده میشود.)
-م.: برای بار دوم.... آیا وکیلم؟
-خانم: با اجازه ی همه ی مدرنیست ها ... بله. وای بار دوم گفتم... ساختارشکنی کردم.
(صدای دست. مناف از بالای عینک نگاه میکند و به آ. میگوید کجاها را امضا کند. آ. هنگام امضا یاد خوابش می افتد. مناف بعد از هر امضا درحالیکه دست راستش را که باز کرده و آرام بالا و پایین میبرد، یک "آها" میگوید. آخرین جا را که نشان میدهد دست به طرفین دفتر میبرد و آن را میبنددو دست آ. را له میکند. آ. بدون صدا دهانش را از درد باز میکند. مناف میخندد و دو دستش را بهم میکوبد. رگ پبشانی اش زده بیرون.)
-م.: بابا شماها خیلی باحالید.(خنده)
(همان طور دهان باز آ. نشان داده میشود. بعد اندکی یک قاشق در دهانش گذاشته میشود. دوربین انگاری از پشت صندلی بلند شده باشد، به طرف صف مردم میرود. غذا در سلف دانشکده سرو میشود. صدای بوق کارت کشیدن.)
-آشپز: بکش آقا...
-متصدی سلف: پرسپولیسی هاش ظرفاشونو تحویل بدن.
(دوربین برمیگردد و دکه ای را در راست نشان میدهد که ملت دارند روبرویش پول در کارتشان میریزند.)
-مهمان: بکشم آقا؟
-متصدی: بکش .... هزار تومان...
(دوربین باز به صف برمیگردد. یک نفر چند بار کارت میکشد. چند بار صدای بوق کارت نامعتبر.)
-مهمان: ای بابا..... ولش کن. میریم از بوفه ساندویچ میگیریم.
(دوربین بالا می آید. چراغهای دانشکده روشن شده. دوربین سریع آسمان را طی میکند. چند بار شب و روز میشود. دوربین به خانه ای میرود. از پنجره وارد میشود و روی صورت آ. زوم میکند که خوابیده. باز همان خواب.)
-خانم: آژان... پاشو. باید بری شرکت.
(آ. آماده میشود و سریع چایش را میخورد.)
-آ.: برای شام پیتزا میارم. چیزی نخوری ها!... خداحافظ.
-خانم: باشه... خداحافظ.
(آ. میرود. بعد از این، دو تصویر آ. در پارسافت و خانم در خانه متناوبا" نشان داده میشود. تصویر آ. با آهنگی از Linkin' Park همراه است ولی به مجرد اینکه خانم نشان داده میشود این آهنگ قطع شده و موسیقی کلاسیک نواخته میشود: آ. تند و تند تایپ میکند، خانم در قوطیهای رنگ را باز میکند، عروسکهای پشمی اش را در آنها فرومیکند و به دیوار پرتاب میکند، آ. در tea room شرکت مشغول بحث با عده ای میباشد، خانم قدم میزند و فکر میکند و چیزی مینویسد.)
(زنگ خانه زده میشود. خانم در را باز میکند: آ. است. او با دیدن وضع خانه یکه میخورد.)
-آ.: این چه وضعیه؟
-خا.: رنگ کاری برگرفته از spontaneous overflow of feelings. به رمانتیسیسم نزدیکه. وای واقعا" که روز عالی ای بود... برات شعر ام گفتم.
-آ.: امیدوارم مث رنگ کاریت نباشه... اینا ببخشی اینطور میگم، مزخرفه! چون میدونی...
-خا.: تو به چی میگی خوب؟ کار خودت مثلا" خوبه؟
-آ.: آره . در ضمن کاری خوبه که به درد بخوره. مث کار ما. برنامه مینویسیم تا کمکی به ....
-خا.: همون ... پس بگو. تو یه مهندسی ، از این چیزا سرت نمیشه. راستی بگو ببینم با mouse هم کار میکنین؟
-آ.: (تعجب بسیار. کمی صبر میکند.) بریم ،پیتزا سرد میشه.
(خانم میز را آماده کرده. چراغها تا ته روشن است. 2 تا شمع هم روی میز است. این دو نفر پشت میزند و در طی گفتگو با هم پیتزا میخورند.)
-آ.: دیگه شمع لازم نبود. یا اگه شمعم میذاری چراغ دیگه لازم نیست. چون....
-خا.: اصلا" از setting چیزی سرت نمیشه.... راستی یه سوپم درست کردم. بذا برات بیارم.
(خانم میرود. آ. شمع ها را خاموش میکند. خانم برمیگردد با چند تا کاسه. در کاسه ها اینها هست: رشته ی آشی، نخود و لوبیا، سبزی آش.)
-آ.: (تعجب. به هر کاسه مینگرد. آنها را بلند میکند و زیرشان را نگاه میکند.) اینا سوپن؟
-خا.: این یه سوپ پست مدرنه... سوپم میتونه یه text باشه... با اینکار تو میتونی معنای این text یا سوپ رو خودت بسازی. وای خدا reader-response هم داره.
-آ.: نمیشد این text رو خودت درست میکردی بعد میدادی من تو معده ام reader-response میزدم.
-خا.: اصلا" ولش کن. تو حالیت نیست... بذا شعرمو برات بخونم. ای کاش بتونم چاپش کنم.
-آ.: ای خدا! (پیتزا میخورد و به سقف نگاه میکند. خانم ورقی را باز میکند و میخواند.)
-خا.: م ج س م ه
مجسمه
از
توی دودکش
افتاد.
(دوربین متن را نشان میدهد.)
-آ.: (کمی صبر میکند.) همین؟
-خا.: یعنی ایماژاشو درک نکردی؟ دودکش نماد رحم مادره. مجسمه ام جنینی که هیچ وقت به دنیا نمیاد... نداشتن امید به زندگی در زن... خدای من شاهکاره.
-آ.: این اصلا" به نظرم شعر نیست، یه جمله ی خبریه. در ضمن آدم بیشتر یاد رحم زرافه میفته تا رحم.
-خا.: (کمی صبر.) راست میگی ... میتونه نماد تنهایی زرافه های ماده رو نشون بده. ولی کلا" از جنبه های مدرن ادبیات چیزی سرت نمیشه. فقط بلدی با case روی کامپیوترت تایپ کنی.
-آ.: (تعجب. کمی صبر.) حالا بذار من برات حرف بزنم. امروز یه پروژه ی مهم بهم پیشنهاد شد. بیا با هم جوانبشو بررسی کنیم تا بهشون جواب بدیم. اونا میگن...
-خا.: قبول کن... قلبم میگه قبول کن!
-آ.: آخه دلیلت چیه؟ همینطوری اگه کار کنیم با مغز میخوریم زمین.(صدای زمین خوردن درمی آورد.) نمیشه که....
-خا.: اه!... خاک تو سر این منطق!
-آ.: راستی تو چرا اینجوری هستی؟ نمیذاری حرف بزنم، نمیذاری دلیل بیارم. منطقی برخورد میکنم حالیت نیست. چرا آخه؟
-خا.: فقط بلدی منطق بازی دربیاری. اصلا" چرا سیم کارت نمیگیری؟ چرا منو ماه عسل نمیبری؟
-آ.: سیم کارت آخه به دردم نمیخوره.
-خا.: خوب لا اقل گوشیشو بگیر. اینا بهانه اس. ماه عسلو چی میگی؟ با هواپیمام نمیخاد بریم. با اتوبوس میریم.
-آ.: پایه ای پیاده بریم؟ حوصله ام سر میره تو اتوبوس بشینم. در ضمن میتونیم...
-خا.: نمیخاد دیگه حرفشو بزنی. (تکه پیتزایش را پایین میگذارد.) خیلی سنگینه. دیگه نمیتونم. منو چه به این غذاها. Spiritual food خوراک منه.
-آ.: اگه پیتزاخور حرفه ای باشی،میدونی که یه مدتی که استراحت کنی، پیتزاها قشنگ ته نشین میشن. بعد باز میتونی بخوری. حالا یه کم صبر کن.
(در جعبه ی پیتزا را میبندد و این بستن به بسته شدن در آمبولانس کات میشود. نیم آژیری کشیده میشود. نور گردان میگردد و وقتی به کادر میرسد، فضا را قرمز میکند و دوربین را به داخل ماشین میبرد. آ. و یک پرستار ماسک دار روی سر خانمند که ماسک اکسیژن زده. آ. هنوز یک تکه پیتزا دستش است و دارد میخورد و زل زده به خانم. خانم چشمانش را یک لحظه باز میکند و با دیدن پیتزای دست آ. دوباره غش میکند.)
-پرستار: آقای محترم ، لطفا" پیتزا رو کنار بذارین... مگه نمیبینین خانم حالش بهم میخوره.
-آ.: آخه نمیدونی چه پیتزاییه! ... ملاط داره آ آ آ آه ... بیا یه کم بزن.
(ماسک او را پایین میکشد و میخواهد به زور به او بدهد.)
-پرستار: آقا ولم کن...... اه ..... نمیخورم...
(آ. برگه ی ترخیص را میگیرد. وقتی امضا میکند یاد خوابش می افتد.)
(آ. سرم را به چوب لباسی می آویزد. خانم نشان داده میشود که روی تخت با حالتی نزار دراز میکشد.)
-خا.: دیدی چی به روزم آوردی!
-آ.: من نمیدونستم..... غذا که بد نیست. به هر حال...
-خا.: نمیخاد توضیح بدی. خستم . میخام بخابم.
(آ. به اتاق خواب میرود. چندی بعد صدای زنگ در می آید. خانم نشان داده میشود که در تختش نیمه بلند میشود. ساعت بالای سرش 1 را نشان میدهد.)
-خا.: آژان ببین کیه.
(دوربین چشمی در را نشان میدهد: تصویر دیلماج به صورت محدب درحالیکه میخندد. آ. در را باز میکند. دیلماج و خانمش معلوم میشوند. دیلماج یک دسته گل رز آورده. رویش نوشته "از طرف ایجنت اسمیت." دوربین روی این زوم میکند.)
-د.: سلام آژان ... راستی جبر نیست ، اختیاره ها! چون دکتر مهندس پروفسور مختارالدین ولو میگه اختیاره. (خنده.)
خا.: آژان کیه؟
(آ. نشان داده میشود با لباس خواب: پیراهن و پیژامه با راه راههای عمودی آبی پررنگ و کم رنگ و شب کلاه منگوله دار.)
-آ.: هیشکی پروفسور دانگوله.(از د. و خانمش صدای مبهمی می آید. آ. رو به د.)
-آ.: بیا تو.
(داخل خانه نشان داده میشود. خانم سرمش تمام شده و نشسته. د. طوری میخندد که صدای فنر مبل را درمی آورد. خانمش هر چند وقت یکبار یک سقلمه به او میزند. اما او میخندد. آ. هم سرپاست و خود را میخورد.)
-خا.: اصلا" هیچی حالش نیست. نه هنر ، نه ادبیات.
-آ.: اخه...
-د.: آره ، این همین جوری بود. من میگم دکتر مهندس پروفسور مختارالدین ولو گفته اختیاره، این میگه اون دیگه کدوم خریه!
-خا.: آژان تو دکتر رو نمیشناسی؟ اون هر چی میگه درسته.
-آ.: شما میگید دکتر، من میگم دانگول.
-د.: خانم ولش کنین... راستی شما هم باید ادبیاتی باشین. من واقعا" شما رو تحسین میکنم. (یک گل رز به او میدهد.) فکر میکنم حالتون هم خوب نیست. NDE زدین. (خنده.)
-خا.: واقعا" هم .... از دست این. (آ. را نشان میدهد.)
(د. یک گل دیگر به او میدهد.)
-خا.: میدونین، اصلا" به من پول نمیده برم کلاس خط میخی. آخه نمیگه شاید بخام با دوستام میخی حرف بزنم.
-آ.: آخه...
-د.: ولش کنین. (خنده. یک گل دیگر.)
(آ. فریادی میکشد و میرود داخل اتاق خواب. دوربین روبرویش است. در را میبندد و به آن با خستگی تکیه میکند. صدای خنده ی د. آ. برسش را از کیفش در می آورد و سرش را شانه میکند و در تختش دراز میکشد.)
(همان خواب را از اول میبیند. البته این بار ادامه دارد: خانم مینویسد و امضا میکند.)
-مناف: آگا آژان امضا کن. (خنده.)
(آ. اسمش را مینویسد. ناگهان نوشته ی خانم را در آینه سر سفره میبیند. او horse نوشته بود. سرش را بالا می آورد و میبیند که عروس حلقه دست او کند. دوربین روی دستها زوم میکند. حلقه ی آ. نعل اسب است. صدای دکتر مستدام با اکو می آید. با لهجه ی British.)
Dream is a bridge to the unconscious…-
(آ. گفته های روزهای قبل را نیمه نیمه به خاطر می آورد. مابین آنها مدام صدای perhaps مستدام و خنده ی دیلماج می آید: اصلا" هیچی حالیش نیست.... تو یه مهندسی..... از این چیزا سرت نمیشه.)
(ناگهان از خواب بیدار میشود. عرق کرده. برسش را در می آورد و سرش را شانه میکند. دوربین یک تلفن رانشان میدهد که آ. گوشی اش را برمیدارد. ناگهان دور سرش برق مانندی میپیچد و میخواهد داخل تلفن شود. آ. خود را پس میکشد.)
-آ.: جان من ... الان اصلا" وقت این چیزا نیست.
(صدای "سلام" با استرس روی "س" صحنه عوض میشود و به پارسافت میرویم. از راست به چپ هاشم ، پویا و احمد خوابیده اند. احمد با همان حالت قبل ولی با چشمان بسته. احمد دستش را از روی پویا روی صورت هاشم می اندازد. زنگ تلفن. هاشم گوشی را برمیدارد.)
-آ.: هاشم اون با من مث یه اسب رفتار میکنه. دیگه خسته شده ام. خودت یه جوری حلش کن. فقط با ملایمت.
-ها.: حالا تا فردا یه کاری میکنم. خداحافظ.
(قطع میکند. دست احمد هنوز روی صورتش است.)
-احمد: یه شهر دیگه!
(هاشم دست احمد را پرت میکند. یک سررسید کلفت از میز برمیدارد و با چشمان بسته و بدون چرخاندن سرش محکم توی سر پویا میکوبد.)
-ها.: پویا بذار بخابیم.
(پویا با چشمان نیم باز نگاهی به او میکند و حرفی نمیزند. احمد هم یک لگد به او میزند.)
-احمد: (با همان حالت.) پویا بذار بخابیم..... یه شهر دیگه!
(پویا با حالتی نگران و نیمه خواب پتویش را برمیدارد و از در بیرون میرود. دوربین در را نشان میدهد که بسته میشود. ناگهان صدای برخورد کپسول آتش نشانی با چیزی می آید.)
خانم دکتر: آقای بیسادی بذارین بخابیم.
(دست آ. پرده ی سفیدی را از پنجره کمی کنار میزند. اول صبح. نم نم باران گرفته. یک پراید سفید پارک میکند. هر 4 در باز میشود. هاشم از در راننده پیاده میشود و از سه در دیگر سه قلچماق بیرون می آیند. بلند آلمانی خشنی حرف میزنند. یکی شان یک مته پنوماتیک دارد و دو تای دیگر هم دو بیل دارند.)
-آلمانی 1: achtung. (با حرص زمین را مته میکند.) ریش ریش...
-آلمانی 2 و3: هاینزر... (با بیل به زمین میکوبند.)
(هاشم اشاره میکند که آرام باشند. آ. با دیدن این فورا" پایین میرود. خانمش خواب است. وقتی آ. بیرون میرود دوربین برمیگردد و روی خانم زوم میکند.)
(بیرون خانه.)
-آ.: قرار بود ملایمت داشته باشی.
-ها.: تو کارت نباشه. کارو دادی دست من، دیگه حرف نزن.
-آ.: اینا رو از کجا آوردی؟ (صدای مته.)
-ها.: درِ سفارت بودن... چاله ی گاز میکندن... 3 ماهه حقوق نگرفتن. حسابی قاطین. درستش میکنم.
(آلمانی ها باز هم مته میکنند و بیل میزنند. هاشم به آلمانی به آنها میگوید که هدف داخل ساختمان است. آنها هم چند کلمه ی خفن میگویند و مته کنان و بیل زنان وارد میشوند. هاشم هم میرود. آ. نشان داده میشود که با زانو خود را به زمین میزند و چشمانش را میگیرد.)
-آ.: نه.......
(صدای جیغ و مته و بیل.)
-ها.: اه! .... من نه!... اونو گفتم. (همین را به آلمانی میگوید. ولی آنها به کار خودشان ادامه میدهند و داد میزنند.)
-ها.: آخ!... کمک!...
(آنکه مته داشت بیرون میدود و بار دیگر دم خانه را مته میکند. این بار آب مثل فواره بیرون میزند. دو نفر دیگر هم فرار میکنند. دوربین روی فواره میرود.)
(تصویر فواره تبدیل به آبی میشود که از شیری می آید. یک نفر لیوانی را پر میکند و آن را روی میز کنار یک چکش چوبی میگذارد: دادگاه.)
-قاضی: متهم، دفاعی داری از خودت بکنی؟
-آلمانی: شوپن هایزر...(و جایگاه را مته میکند.)
-قاضی: متهم ایرانی چطور؟
(هاشم نشان داده میشود که روی میز روی برانکارد است. همه جایش باند پیچی شده. حرف نمیزند.)
-قاضی: آقای آژان آهنگر... با توجه به جراحات وارد شده به خانم (تصویر خانم با بینی شکسته و عینک آفتابی.) ایشان تقاضای طلاق کرده اند. شما باید برای برسی نهایی روز 12 تیر به دادگاه خانواده برید. ختم جلسه. (با چکش میزند و لیوان را خرد میکند و خودش را خیس کمی میکند.)
(close up آ. حالتی نیمه نگران دارد. صدای مته می آید و تصویر قطع میشود.)
-کارگردان: عجب خریه! چرا اینو مته کردی؟.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)