زمین دست و دلباز بود. آنقدر دست و دلباز که خاک و آب و دشت و کوه و هر چه را که در دل داشت به انسانها بخشید. بیچاره فکر میکرد که آدمها دوستش دارند. چشم که باز کرد، دید بد جوری تنش درد میکند. دید چنگ انداختهاند توی سینهاش و هر چه را که دارد بیرون میکشند. دید روی تنش پر از زخم است و چالهچوله. دید زیر چاقوی جراحی آدمها دارد از پا درمیآید: از روی گونهاش خاک برمیداشتند پیوند میزدند به پیشانیاش، آبهای نیلگونش را که با خون دل جمع کرده بود خشک میکردند، درختانش را بغل بغل میبریدند و میبردند. آینه گرفت پیش رویش دید دیگر خودش را هم نمیشناسد. همهجایش درد میکرد. به خود آمد گفت عصیان میکنم. گفت بس است. و آدمهایی که گمان میکردند زمین ارثی است که از پدرشان آدم به او رسیده، فهمیدند که این راهش نیست.
دستهای از این آدمها که دلشان برای زمین و مهمتر از همه برای خودشان سوخته بود تصمیم گرفتند روزی را به نام زمین بخوانند و در این روز به یاد همه ساکنان زمین بیندازند که این میزبان این همه بیمهری را برنمیتابد. و به این ترتیب بیستو دوم ماه آوریل به نام "روز زمین پاک" نامگذاری شد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)