دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 6 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 78

موضوع: داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

  1. #51
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض همه زیبا هستند

    روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟"


    .
    شیوانا پاسخ داد: " موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند!" ..
    آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: "خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی را در ذهن ها ایجاد می کند." ..





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  2. 4 کاربر از پست مفید s@ba سپاس کرده اند .


  3. #52
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض راز خوشبختی

    روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

    .
    یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

    مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

    روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

    پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

    مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

    تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

    مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

    مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید." ..

    مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام. ..

    تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.


    تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است.





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  4. 2 کاربر از پست مفید s@ba سپاس کرده اند .


  5. #53
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض 100 امتیاز برای ورود به بهشت

    روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.


    .
    دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم. ..
    مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
    فرشته گفت: این سه امتیاز.

    مرد اضافه کرد: .... من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
    فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
    مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
    فرشته گفت: این هم دو امتیاز.

    مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.

    فرشته لبخندی زد و گفت : بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد !





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  6. 3 کاربر از پست مفید s@ba سپاس کرده اند .


  7. #54
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض شیوانا و مرد جوان

    روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند.

    .


    شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای اینکار دواطلب شوند. جوانی بلند قد از بین مردان به پوزخندو خطاب به بقیه گفت:" دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمی ندازد!"
    اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای اینکار پیشقدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد ، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند.
    در آخر کلماتش شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود.
    یکی از داوطلبین با تعجب گفت:" اما استاد ! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی می داند! چطور می گوئید مواظب او باشیم!؟ " .. ..
    شیوانا آهی کشید و گفت:" به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و می تواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است ، زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست می خواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید!"





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  8. 2 کاربر از پست مفید s@ba سپاس کرده اند .


  9. #55
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض شیوانا و زن آهنگر

    شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد. ..
    زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. ..


    .

    شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
    وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

    من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.
    با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
    ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

    شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
    شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.
    در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  10. 3 کاربر از پست مفید s@ba سپاس کرده اند .


  11. #56
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر_نرم افزار
    نوشته ها
    1,688
    ارسال تشکر
    2,650
    دریافت تشکر: 1,708
    قدرت امتیاز دهی
    185
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

    پسر زشت!

    موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی
    زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود. زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرینشجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید:

    - آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

    دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت: بله، شما چه عقیده ای دارید؟

    - من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
    - «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»

    درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
    «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن.»

    فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
    او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود
    .
    .
    .
    گـِـــــریــــــه ! ...
    *آزاده بودن و آزادگی را می پسندم*

    تکرار تاریخ عزاست


  12. 2 کاربر از پست مفید hoora سپاس کرده اند .


  13. #57
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر_نرم افزار
    نوشته ها
    1,688
    ارسال تشکر
    2,650
    دریافت تشکر: 1,708
    قدرت امتیاز دهی
    185
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

    چه کشکی، چه پشمی؟! ...

    چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
    از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
    خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
    دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
    در حال مستاصل شد ....

    از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
    قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.

    گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
    نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
    قدری پایین تر آمد.
    وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
    آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

    وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
    وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
    ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
    غلط زیادی که جریمه ندارد
    *آزاده بودن و آزادگی را می پسندم*

    تکرار تاریخ عزاست


  14. کاربرانی که از پست مفید hoora سپاس کرده اند.


  15. #58
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر_نرم افزار
    نوشته ها
    1,688
    ارسال تشکر
    2,650
    دریافت تشکر: 1,708
    قدرت امتیاز دهی
    185
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

    حکایتی واقعی از هولناکترین خصلت انسانی

    (این داستان واقعی است)

    ساعت نزدیک شش صبح بود، زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم گوشی را برداشت بعد از چند لحظه آمد داخل اتاقم. داشت گریه میکرد. صدایش میلرزید، بسختی حرف میزد، رنگ از رخسارش پریده بود، نفس نفس میزد،

    - مامان، خاله.

    - خاله چی؟ چی شده؟

    - تصادف کرده، حالش خیلی بده.

    سه خواهرم در آلمان زندگی میکنند، دو برادرم یکی انگلیس یکی ایران، خودم هم ایران. صاحب شرکت نسبتاً بزرگی هستم. با وجود زن بودنم خیلی خوب از پس تجارت برآمده ام. چند ده نفر آقا و خانم در این شرکت کار میکنند، عاشق کارم هستم و بسیار نکته بین و دقیق. وضعیت مالی خوب، درآمد بالا، خانه ای بزرگ و مجلل با استخر، سونا و جکوزی، بهترین وسایل، ویلای شمال، اتومبیل گران، مسافرتهای پر هزینه، لباسهای رنگارنگ، کارگر خانه. دو دختر دارم. دخترانم صاحب اتومبیل هستند، پول هفتگی خوبی میگیرند، شیک لباس می پوشند، باشگاه، گردش، تفریح، رقص، زندگی خوبی دارند. از شوهرم جدا شده ام. همسر جدیدم مهربان است.

    خواهر بزرگم صاحب سه فرزند بود. دو پسر که سوی زندگی خود رفته بودند و یک دختر معلول که از بدو به دنیا آمدنش برای نگهداری از او رنج بسیار تحمل کرده بود. از جدایی شوهرش دو سالی میگذشت. او با دخترش در شهری کوچک در آلمان زندگی میکرد. همچون پرستاری شبانه روز از دخترش نگهداری میکرد. تمام وقت و ذهنش درگیر او بود.

    آن روز زمانی که به همراه دخترش درحال برگشت به خانه بود کنترل اتومبیل را به ناگاه از دست میدهد و از بخت بد با تانکر بنزینی که در کنار بزرگراه متوقف شده بود برخورد میکند. در اثر این تصادف و برخورد جسمی به سرش به شدت دچار خونریزی مغزی شده و به بیمارستان منتقل گردید. دخترش خوشبختانه آسیب زیادی ندید.

    بعد از شنیدن این خبر نمی دانستم چه کنم، اشک می ریختم و از خدا کمک خواستم و دعا کردم. بدنم می لرزید. خواهر کوچکم میگفت دکترها قطع امید کرده اند، فقط قلبش میتپید، مغرش علائم حیاتی نداشت. چه باید میکردم؟ چه میتوانستم بکنم؟ فقط دعا، اشک و بی تابی. یاد خاطراتش می افتادم. عکسهایش را پیدا کردم و ورق زدم. اشک، اشک، اشک، افسوس، دریغ.

    روز بعد خبر دادن که تمام شد! خواهرم مرد. چگونه باور میکردم؟ چطور ممکن است؟ یعنی خواهرم دیگر در این دنیا نیست؟ یعنی نمی توانم هرگز او را ببینم؟ مگر می شود؟ نکند خواب می بینم؟ ولی حقیقت داشت، او رفت. یکی از پسرانش در اسپانیا بود. وقتی رسید بر بالین مادرش، بعد از چندین دقیقه، قلبش نیز از تپیدن باز ایستاد. گویی منتظرش بود.

    به همراه پدر و برادرم بلیط گرفتیم و راهی آلمان شدیم. مدت کمی بود که عمل زیبایی کرده بودم، بدنم پر از بخیه بود، بشدت درد داشتم، حالا باید چه کنم درد رفتن او یا درد جسمم را تحمل کنم؟ معده ام بخاطر تنشهای عصبی زیاد به شدت درد گرفته بود. اشک می ریختم، کدام درد را تحمل کنم؟ خدایا چرا؟ وقتی هواپیما فرود می آمد بی اختیار گریه ام گرفت، مسافران تعجب کرده بودند. کجایی خواهرم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟

    مقدمات انجام شد. دو روز بعد در مراسمی او را به خاک سپردیم. قبل از دفن، چهره اش را دیم، زیبا بود. هیچ اثری از تصادف نبود. گویی خواب است، او را صدا می زدم که بیدار شو، جای تو اینجا نیست، اما خوابش ابدی بود و جواب نمی داد. وداعی دردناک، همچون کابوسی وحشتناک، ولی حقیقت داشت. این رسم زندگی است که هر چه داری روزی از دست خواهی داد.

    روز بعد به خانه اش رفتم، حس غریبی بود، وارد خانه که شدم گریه ام گرفت. هنوز بوی او می آمد. گویی هنوز زنده است. خانه ای کوچک، اساسیه ای اندک و معمولی، به سراق کمد لباسهایش رفتم. لباسهایی کهنه و قدیمی. همان لباسهایی بود که من زمان مسافرتهایش به ایران به او داده بودم. اشکهایم بیشتر جاری میشد. اثری از زرق و برق نبود. فقط سادگی و بی آلایشی، خدایا این زندگی خواهر من بود؟ منی که این همه آدم از قبالم می برند؟ منی که اینگونه خرج میکنم؟ چرا ارزش کل وسایل خواهرم به اندازه خرجی که من در یک سفر میکنم نیست؟

    یاد آمدنش به ایران افتادم. به در طول اقامتش خانه من بود. همیشه با دخترش می آمد. وقتی ایران بود بیشتر اوقات در خانه می ماند و من به مشغولیات خود می رسیدم. همیشه میگفت چرا کم به من بها میدهی؟ چرا تحویل نمیگیری؟ دوست داشت زمانی که ایران است او را برای تفریح و گردش بیرون ببرم. ولی من به خاطر کارم و گرفتاری زیادم قادر نبودم. همیشه چمندانش پر از سوغاتی برای من و خانوده ام بود. برای خود زیاد خرج نمیکرد و بیشتر می بخشید. او سخاوتمندانه می بخشید و فقط از من انتظار کمی توجه و محبت داشت. ولی گویی که او را نمی دیدم. بیشتر غرق زندگی خود بودم.

    این افکار بسیار عذابم میداد. عذابی که راه جبرانی ندارد و همیشه با من خواهد بود. اشک می ریختم و اشک می ریختم. چرا به او توجه نمی کردم؟ چرا کمکی به او نکردم؟ می توانستم پول زیادی که اکنون برای مراسم خاکسپاریش خرج کردم، در زنده بودنش به او بدهم. کاش زنده میشد تا جبران کنم، تا محبت کنم، تا اهمیت دهم، تا او را ببینم، خواهرم را، ولی افسوس، دریغ... هرگز برنخواهد گشت.

    اکنون سراسر درد و پشیمانیم. دیگر چگونه می توانم از زندگی لذت ببرم. چگونه خاطراتش را فراموش کنم؟ او سرشار شوق به زندگی بود. برای خود امیدها و برنامه ها داشت. می خواست از زندگی لذت ببرد. در زندگی مشکل زیاد داشت ولی مثل شیر با آنها مبارزه میکرد. چگونه میتوانم با خود کنار بیایم که چرا وقتی میتوانستم کمکش کنم، نکردم. پشیمانی چه سود؟

    من چگونه میتوانستم چنان زندگی مرفهی داشته باشم در صورتی که خواهرم در رنج و مشقت بود. چگونه میتوانستم سوار ماشینی گرانقیمت شوم در حالی که او اتومبیلی بسیار ارزان و ابتدایی داشت. چگونه میتوانستم از زندگی لذت ببرم در صورتی که او نمی برد؟ لباسهایی فاخر برتن کنم درصورتی که او بر تن نمی کرد؟ خرجهای آنچنانی و بی مورد؟ مگر او خواهر من نبود؟ مگر همخون من نبود؟ چرا اکنون که دیگر نیست چنین می اندیشم؟

    با خود فکر کردم. این روزها انسانها بشدت غرق در خواهش ها و خواسته های خود هستند، تمام تلاشها و تکاپوها فقط به این خاطر انجام میشود که به آرزوها و تمایلات خودشان دست پیدا کنند. در این راه فقط خود را می بینند و فقط به یک نکته فکر میکنند: "چگونه به خواسته هایم برسم؟" پس دیگران چه؟ برخی آنقدر در روزمرگی و مشغله خود گرفتار هستند که حتی نزدیکترین کسان خود را نمی بینند و فراموش میکنند. داشته هایشان را فقط برای خود می خواهند. برای لذت بیشتر و رفاه بیشتر خود. گویی دیگرانی اصولاً وجود ندارند و اموالشان را برای لذت بیشتر برای خود حفظ میکنند. با خرید اتومبیل گران فخر فروشی میکند و زندگی مجلل خود را مایه اعتماد به نفس میدانند. حتی از محبت کردن دریغ می ورزند و خساست میکند. مشکل اساسی همین "خود" است.

    اگر خودخواهی نبود و آنقدر برآوردن هوای نفس معیار زندگی محسوب نمی شد، اکنون شاهد دنیایی بسیار زیباتر بودیم. چرا داشته هایمان را در زمان توانگری با دیگران تقسیم نکنیم؟ چرا به آنها محبت نکنیم؟ دیگرانی که در همین نزدیکی ما هستند ولی وجودشان احساس نمیشود. دیگرانی که بعضاً عزیزان ما هستند. چرا کمی از حق خود نگذریم برای شادی و رفاه دیگران. چرا همه چیز را فدای زیاده خواهی خود کنیم. اکنون که هستند و می توانیم، عمل کنیم چرا که شاید فردا ممکن است یا ما نباشیم یا آنها. بیاد داشته باشیم که جبران برخی اشتباهات هرگز عملی نخواهد شد.

    *آزاده بودن و آزادگی را می پسندم*

    تکرار تاریخ عزاست


  16. 2 کاربر از پست مفید hoora سپاس کرده اند .


  17. #59
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض خدای من

    گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟


    .
    گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

    گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
    گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

    گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
    گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

    گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
    گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.

    گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
    گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

    گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ...
    گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  18. کاربرانی که از پست مفید s@ba سپاس کرده اند.


  19. #60
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    computer-software
    نوشته ها
    2,615
    ارسال تشکر
    1,082
    دریافت تشکر: 2,511
    قدرت امتیاز دهی
    193
    Array

    پیش فرض تصمیمات خداوند

    شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم. میخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند.


    .

    دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم.

    وقتی به قله رسید ند، شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آنها را پایین ببرید.

    شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم. محال است كه اطاعت كنم.

    دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.
    مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.





    هميشه در گريز و در گذارم

    نمی مانم به يکجا بی قرارم

    سفر يعنی من و گستاخی من

    هميشه رفتن و * هرگز نماندن *

  20. 2 کاربر از پست مفید s@ba سپاس کرده اند .


صفحه 6 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خصوصیات یک دوست خوب
    توسط آبجی در انجمن خواندنی ها و دیدنی ها
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 22nd February 2010, 04:24 PM
  2. تصویر: لپ تاپ Lenovo - عجیب ولی واقعی
    توسط آبجی در انجمن معرفی لپ تاپ
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 5th February 2010, 01:36 AM
  3. چند نکته عجیب ولی واقعی
    توسط آبجی در انجمن دانستنیهای آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th January 2010, 10:44 AM
  4. تصویر: عجیب ولی واقعی!
    توسط امید عباسی در انجمن عکس های گوناگون
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd April 2009, 10:27 PM
  5. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •