دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 34 , از مجموع 34

موضوع: "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

  1. #31
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    زبان و ادبیات فارسی
    نوشته ها
    275
    ارسال تشکر
    186
    دریافت تشکر: 437
    قدرت امتیاز دهی
    138
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    باید بگویم داستان را ادامه می دهم...

    امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
    *****
    خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت...
    ویرایش توسط ستاره 15 : 29th November 2012 در ساعت 01:19 PM دلیل: ذف شود
    اگر دل اینکه خودت باشی را داشته باشی، مردم ارزشت را می فهمند

  2. کاربرانی که از پست مفید ستاره 15 سپاس کرده اند.


  3. #32
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    زبان و ادبیات فارسی
    نوشته ها
    275
    ارسال تشکر
    186
    دریافت تشکر: 437
    قدرت امتیاز دهی
    138
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    باید بگویم داستان را ادامه می دهم...

    امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
    *****
    خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت...
    اگر دل اینکه خودت باشی را داشته باشی، مردم ارزشت را می فهمند

  4. 2 کاربر از پست مفید ستاره 15 سپاس کرده اند .


  5. #33
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    زبان و ادبیات فارسی
    نوشته ها
    275
    ارسال تشکر
    186
    دریافت تشکر: 437
    قدرت امتیاز دهی
    138
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    باید بگویم داستان را ادامه می دهم...

    امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
    *****
    خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت
    اگر دل اینکه خودت باشی را داشته باشی، مردم ارزشت را می فهمند

  6. 2 کاربر از پست مفید ستاره 15 سپاس کرده اند .


  7. #34
    همکار تالار مذهبی
    رشته تحصیلی
    معلمی دبستان....
    نوشته ها
    1,036
    ارسال تشکر
    4,124
    دریافت تشکر: 2,447
    قدرت امتیاز دهی
    1265
    Array
    مهندس نوجوان's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    ادوارد تا آن جا که می توانست درمورد ازدواج شاه و چگونگی انجام نقشه اش تحقیق کرد ، قرار بود عروسی شاه روز بعد از پایان مسابقه اتفاق بیفتد که این فرصت مناسبی برای پسر جوان بود ...
    ادوارد در مسابقه تیراندازی نام نویسی کرده بود . همیشه تیراندازی اش خوب بود ولی نه به آن اندازه که بتواند با تیراندازان حرفه ای دربار دربیفتد ، تازه اگر همه تیر اندازان را شکست می داد وارد فاز دوم نقشه اش می شد که ... ممکن بود در این راه جان خود را از دست بدهد ، برای یک لحظه تردید کرد ، جان خودش نه ، امیلی ؛ او هم در خطر بود . ولی وقتی تصویر رنجور او در آن سیاهچال نمور و ترسناک و موهای طلایی اش را که از کثیفی رو به قهوه ای تیره می رفتند به یاد آورد آورد با خود گفت : حتی اگر نقشه ام شکست بخورد مسلما امیلی مرگ درکنار من را به مرگ در سیاهچال در کنار آن همه شپش های بوگندو ترجیح می دهد .
    صدای شیپور شروع مسابقه از کاخ امپراطور بلند شد ، اگر نقشه اش می گرفت چه می شد...
    ادوارد می دانست که شانس انجام این عملیات خطرناک کمی بیشتر از صفر است ... در انجام این عملیات افراد با نفوذی به او کمک می کردند ....
    در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...

  8. کاربرانی که از پست مفید مهندس نوجوان سپاس کرده اند.


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •