با یه چشمش به دکتر نگاه می کرد ، با یه چشمش به زمین ... ،
: این تنها فرصت منه ! یعنی بهش اعتماد کنم و همه چیز و بگم ؟! چهره اش محربون به نظر میرسه ، من و تا این جا آورده ! شاید قصدش سوئ استفاده باشه !! نه ! نمی تونه ، یه پزشکه ، به نظر وجدان کاری هم داره ! ولی باید احتیاط کنم ، نباید فرصتم رو از دست بدم ! بهش میگم ولی ...
ادوارد شروع کرد به حرف زدن ، گفت :
علاقه مندی ها (Bookmarks)