دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

موضوع: "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

  1. #11
    همکار تالار هنر های تجسمی
    رشته تحصیلی
    میراث فرهنگی: صنایع دستی (سرامیک) / مرمت و حفظ آثار
    نوشته ها
    1,163
    ارسال تشکر
    2,414
    دریافت تشکر: 3,522
    قدرت امتیاز دهی
    409
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    امیلی با انگشت بزرگ چاش روی زمین خاکی خطی خطی می کرد. او تمام حواس خود را به راههایی که بتونه باهاش فرار کنه رو ترسیم می کرد. در هر بار تصور خود به بن بستی می رسید و با پاش اونو پاک می کرد. کم کم این تکرار کارهاش اونو خسته کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
    امیلی در باغ بزرگی دل به باد بهار سپرده بود و می دوید. خوشحالیرا در وجودش نمی توانست جای دهد و از این رو می دوید و فریاد می زد: خدا جون ممنون. خدا جون خیلی خوبی به خدا که مه خیلی خوبی!!!

    صدای غرش مردی بالا سر، امیلی او را از رویای سبزی که می رفت باز داشت...................
    یا رب با تو سخن می گویم:
    گر به تو افتدم نظر؛ چهره به چهره، رو به رو
    شرح دهم غم فراق؛ نکته به نکته، مو به مو

    ****

    (پروردگارا! مرا و والدین مرا و مومنان را روزی که حساب برپا شود، ببخشا) 41سوره ی ابراهیم

  2. 9 کاربر از پست مفید تاری سپاس کرده اند .


  3. #12
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    chemistry
    نوشته ها
    4,101
    ارسال تشکر
    14,444
    دریافت تشکر: 12,376
    قدرت امتیاز دهی
    1152
    Array

    Smile پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    صدای غرش مردی بالا سر، امیلی او را از رویای سبزی که می رفت باز داشت
    داروغه بود ، فریاد زد پاشو دختر ، وقت عذابت رسیده ! ، همین که امیلی بلند شد ، داروغه حلش داد و اون از اتاق به بیرون پرت شد . داروغه امیلی رو به سربازی سپرد و گفت که ببرتش تو سیاه چال و بعد سلمونی رو صدا کنه تا موهاشو بزنه ،

    اما سرباز خودش احل روستا بود و به خاطر عقب موندن مالیات خانوادش مجبور شده بود که به پادشاه خدمت کنه ، با دیدن ایمیلی همه ی خاطراتی که تو روستا با برادرا و خواهراش داشت براش زنده شدن ، سرباز با چشم هایی محربان به امیلی نگاه کرد تا بهش آرامش بده ،سپس تو گوشش گفت که نگران نباش من هستم !

    ولی امیلی هنوز هم نگران بود ، نگران ادوارد ....

    امیلی رو به سیاه چاله بردند ، اما نذاشتن موهاشو از ته بزنن ! سرباز رفت پیش پادشاه و گفت که : این چهره ی خوبی نداره اگه سر همسر پادشاه بدون مو باشه ! پادشاه هم که دهن بین ! حرف سرباز روستایی رو قبول کرد و از این کارش منصرف شد ..

    امیلی تو سیاه چال .....
    ویرایش توسط *مینا* : 9th February 2010 در ساعت 01:01 AM
    مدتی در سایت نیستم، لطفا سوالات شیمیایی خود را دربخش سوالات تالار شیمی بپرسید


  4. 7 کاربر از پست مفید *مینا* سپاس کرده اند .


  5. #13
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    زیست شناسی
    نوشته ها
    128
    ارسال تشکر
    229
    دریافت تشکر: 474
    قدرت امتیاز دهی
    27
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    خیلی دارید تند پیش میریداااااا
    .................................................. .................................................. ..........................................

    امیلی تو سیاه چال ....
    تو خیالش داشت به این فکر می کرد که الان با این موهای کوتاه چه شکلی شده. اگه ادوارد اونو تو این وضع ببینه چی کارمی کنه؟
    هوای خفه سیاه چال حتی برای سربازهای قصر هم غیر قابل تحمل بود، صدای سرفه ی یک زندانی سکوت سیاه چال رو می شکوند. روی گوشه های سقف تار عنکبوت بزرگی دیده می شد، روی یکی از این تار عنکبوتی حشره بدبختی گرفتار شده بود و سعی می کرد که از این تار خودش رو رها کنه. اما تلاشش بی فایده بود ...
    یک گوشه از دیوار سوراخ بزرگی دیده می شد که نگار واسه یک موش بزرگه. وقتی صدای سرفه ی زندانی قطع می شد از توی سوراخ سداهای ضعیفی رو می شنید.
    روی دیوار سیاه چال پر از نوشته هایی بود که زندانی های قبل از امیلی برای یادگاری از هودشون نوشته بودن.
    یه تیکه سنگ از روی زمین پیدا کرد و شروع کرد به کنده کاری روی دیوار: ادوارد ...
    ..:::::::« همیشه یک اتفاق در حال رخ دادن است »:::::::..
    و
    ..:::::::« هیچ چیز اتفاقی نیست »:::::::..

  6. 9 کاربر از پست مفید schrodinger سپاس کرده اند .


  7. #14
    همکار تالار هنر های تجسمی
    رشته تحصیلی
    میراث فرهنگی: صنایع دستی (سرامیک) / مرمت و حفظ آثار
    نوشته ها
    1,163
    ارسال تشکر
    2,414
    دریافت تشکر: 3,522
    قدرت امتیاز دهی
    409
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط schrodinger نمایش پست ها
    خیلی دارید تند پیش میریداااااا
    .................................................. .................................................. ..........................................
    .
    موافقم
    ..................................................
    امیلی نقشها یی روی دیوار می کند و به یاد می آورد چه روزهای خوشی داشته و باور امروز براش خیلی دشوار بود.
    با خودش زمزمه می کرد: امیلی! واقعا این تویی که توی چاه زندونی شد؟
    : آیا ادوراد هنوز به تو فکر می کنه؟
    : شاد اون دیگه به فکرت نباشه و به خاطرش همینطوری خودتو تا اینجا رسوندی؟
    : نه! من مطمئنم اون به فکر منه و داره تلاش می کنه تا منو نجات بده.
    فکرهای تکراری مدام توی ذهن امیلی صف می کشید و کم کم داشت به فکرهای آزاردهنده ی بدون جواب تبدیل می شد. چه جوری ازش خبر بدست بیاره. مدام با خود می خوند و روی دیوار می نوشت و نقاشی می کرد. از جاده هایی که می تونه روبروش باز بشه. از جنگلی که بتونه توش بدوه. امیلی به همه چیز فکر می کرد آخه اولین بار بود توی زندگیش که فرصت فکر کردن پیدا کرده بود. شاید حکمتی داشته که باید توی چنگ پادشاه می افتاد تا به خیلی مسیرهای زندگیش فکر کنه از راهی که اومده، به راهی که باید بره. آره؛ "باید" توی رفتنش بود و باید را هم با باید حل می کرد. با خودش می گفت: نباید از این وضعیتم ناراحت بشم باید به دنبال ترسیم راه جدیدی باشم.

    یا رب با تو سخن می گویم:
    گر به تو افتدم نظر؛ چهره به چهره، رو به رو
    شرح دهم غم فراق؛ نکته به نکته، مو به مو

    ****

    (پروردگارا! مرا و والدین مرا و مومنان را روزی که حساب برپا شود، ببخشا) 41سوره ی ابراهیم

  8. 8 کاربر از پست مفید تاری سپاس کرده اند .


  9. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مکانیک (سیالات)
    نوشته ها
    1,738
    ارسال تشکر
    7,810
    دریافت تشکر: 3,457
    قدرت امتیاز دهی
    50
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    امیلی مدام به این فکر میکرد که آیا ادوارد به سراغش میاد؟
    و هزار تا معمای دیگه در این افکار بود و گاه گداری ناخوداگاه میزد زیر گریه
    تو حال خودش بود که صدای ضعیفی شنید
    صدا صدای زندانی دیگری بود
    اون جوری که از صدا بر میومد باید مال یه پیرمرد سالخورده باشه
    داشت میگفت : چیه چی شده دختر چه مرگته؟ کشتیات غرق شدن؟
    امیلی با شنیدن حرفای مرد با شدت بیشتری گریه کرد
    گفت کشتی؟ کشتی؟
    میدونی چی به سرم آوردن؟
    داستان رو برای مرد تعریف کرد
    پیش خودش فکر میکرد الان مرد بهش دلداری میده احساس همدردس میکنه
    ولی در عین ناباوری با تموم شدن حرف های امیلی مرد زد زیر خنده
    میخندید و میخندید اونقدر صدای خنده مرد بلند بود که نگهبان سیاه چال اومد و اونو به بار کمربند و تازیانه گرفت
    امیلی مات و مبهوت مونده بود
    کجای داستان من خنده دار بود؟
    اون مرد چرا به من میخندید
    چند ساعتی رو به سکوت گذروندند
    تا اینکه مرد گفت
    تو اسم این رو میذاری بد بختی؟
    فکر میکنی چی به سرت اومده ؟
    یه رعیت پاپتی که قراره بشه همسر شاه ملکه این قصر
    این بدبختیه؟
    بدبختی ندیدی دختر
    امیلی با صدای بلند فریاد زد
    مگه از اینم بدتر میشه؟
    مرد گفت از چی؟
    از اینکه همسر پادشاه بشی؟
    بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
    باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

  10. 8 کاربر از پست مفید kab سپاس کرده اند .


  11. #16
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    1,151
    ارسال تشکر
    3,303
    دریافت تشکر: 2,587
    قدرت امتیاز دهی
    37
    Array
    بانوثریا's: جدید117

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    ادوارد با اسب سفیدش اومدو ایملی رو با خودش بر پایان
    ==================
    پیرمرد گفت آره
    اینکه شاه همسر و بچه هاتو بکشه و مزرعه ات رو تصاحب کنه
    ایمیلی با خودش فکر کرد و فکرکرد به فکر راه حلی بود که خودش رو نجات بده
    اما هر چی فکر می کرد به نتیجه ایی نرسید

    خیلی دوست داشتم تو بحث شرکت کنم ولی بلد نبودم

  12. 8 کاربر از پست مفید بانوثریا سپاس کرده اند .


  13. #17
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    chemistry
    نوشته ها
    4,101
    ارسال تشکر
    14,444
    دریافت تشکر: 12,376
    قدرت امتیاز دهی
    1152
    Array

    Smile پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    امیلی تو سیاه چال داشت روز و شب می کرد ،
    از طرفی ادوارد به فکر چاره بود ، خانوادش ، امیلی ، آیندش ... !

    ادوارد تو خیابونای شهر قدم میزد و به اطافش نگاه می کرد ، به فروشنده ها ، وسایلی که می فروختن ، به آدمای دور و برش ... چقـــــــــدر باهم فرق داشتن ، لباس بعضی ها پاره بود در حالی که بعضی لباس های پر زرق و برق به تنشون بود ، این چطور امکان داشت تو یه شهر این قدر تفاوت بین آدما باشه !! همین جا بود که چند قطره اشک تو چشمای ادوارد حلقه زد ، حالا ادوارد علاوه بر امیلی به مردم شهرش هم فکر می کرد !! یه راه نجات .... ولی اول باید امیلی رو نجات میداد !

    ادوارد داشت همین طور فکر می کرد و راه می رفت که ناگهان به یکی از این ثروتمندای تو خیابون خورد ، یه مرد پیر و خوش قیافه بود ، به نظر محربون می رسید و از کیفی که تو دستش داشت می شد فهمید که یه پزشکه ! نمی دونم شاید پزشک دربار بود !!
    رو به ادوارد کرد و گفت : جوون .....
    مدتی در سایت نیستم، لطفا سوالات شیمیایی خود را دربخش سوالات تالار شیمی بپرسید


  14. 7 کاربر از پست مفید *مینا* سپاس کرده اند .


  15. #18
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    کلام,فقه,اصول,
    نوشته ها
    4,108
    ارسال تشکر
    27,914
    دریافت تشکر: 19,740
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    kamanabroo's: جدید150

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    گفت جوون از قیافه ات پیداست که حال و روز خوبی نداری ؟
    ادوارد که دید اون پزشک با اون لباس و تیپ اشرافی به سمت ادوارد اومده و اون رو مورد خطاب قرار داده گفت:
    - م م من نه نه چیزی نیست فقط (کمی مکث کرد و پرسید) ش شما دارید می رید به قصر؟
    - (پزشک خنده ملیحی کرد و در حالی که دستش رو گذاشت رو کتف ادوارد گفت:) آره پسرم ، نکنه با شاه کاری داری ها؟ ( ادامه خنده ملیحانه).

    - با شاه که نه ، چرا چرا با خود شاه کار دارم !! می تونید کمکم کنید تا من هم بتونم بیام داخل قصر؟

    پزشک کمی جدی شد و زل زد تو چشمای ادوارد. بعد گفت:
    - نه مثل اینکه واقعا توی قصر کار داری . بهت قول نمی دم ولی من تا دو سه ساعت دیگه از همین راه برمیگردم .

  16. 8 کاربر از پست مفید kamanabroo سپاس کرده اند .


  17. #19
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    زیست شناسی
    نوشته ها
    128
    ارسال تشکر
    229
    دریافت تشکر: 474
    قدرت امتیاز دهی
    27
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    ولی من 2 3 ساعت دیگه از همین راه بر می گردم...
    یکی از فرمانده های پادشاه توی جنگ زخم عمیقی برداشته و باید اونو مداوا کنم.... انگار یکی از زندانی های قصر هم شدیدا سرفه می کنه. ممکنه مریضیش مسری باشه...! واسه همین باید حتما معاینش کنم
    ببینم تو که نمی ترسی؟!
    با شنیدن این حرف ستاره امید در دل ادوارد شروع به درخشیدن کرد. حتما حکمت خدا بود که این مرد سر راه ادوارد قرار بگیره
    ادوارد: ن ن نه آقا. م م من توی روستامون با بیمارهای زیادی سر و کار داشتم. همیشه به پزشک روستامون کمک می کردم تا به مریضا برسه.
    لبخند کوچیکی به لباش نشست و کلاهش رو از سرش برای احترام در آورد و گفت : می تونید رو من حساب کنید آقا...
    پزشک دستش رو روی شونه ادوارد می زاره و با لبخند رضایت بخشی بهش اشاره می کنه تا دنبالش بیاد...
    .
    .
    .
    .
    کوه های سر به فلک کشیده، درخت های سر سبز و دشت های پهناور پر از گل در اطراف پایتخت، ادوارد رو به یاد روزهای قشنگی می انداخت که همراه امیلی به گشت و گذار مشغول بود
    اینجا شبیه همون محلی بود که ادوارد برای اولین بار علاقه خودش رو به امیلی ابراز کرده بود؛ هر قدمی که بر میداشت چهره روشن امیلی با تاجی از گلهای قرمز و سفید در ذهن ادوارد واضح تر و واضح تر می شد.
    موهای طلایی امیلی که روی شونه هاش افتاده بود قشنگ ترین تصویر امیلی در ذهن ادوارد بود.
    (در ذهن ادوارد منظره پایتخت به مناظر روستا تغییر می کنه) هوا ابری بود و امیلی با اون موهای طلایی جلوتر از ادوارد حرکت می کرد. امیلی مشغول جمع کردن شاخ و برگ گیاهانی بود که پزشک روستا به ادوارد و امیلی گفته بود تا برای ساخت دارو بچینن و با خودشون بیارن. اما ادوارد مثل همیشه نبود...
    ..:::::::« همیشه یک اتفاق در حال رخ دادن است »:::::::..
    و
    ..:::::::« هیچ چیز اتفاقی نیست »:::::::..

  18. 9 کاربر از پست مفید schrodinger سپاس کرده اند .


  19. #20
    همکار تالار هنر های تجسمی
    رشته تحصیلی
    میراث فرهنگی: صنایع دستی (سرامیک) / مرمت و حفظ آثار
    نوشته ها
    1,163
    ارسال تشکر
    2,414
    دریافت تشکر: 3,522
    قدرت امتیاز دهی
    409
    Array

    پیش فرض پاسخ : "شاه ادوارد" رمانی که شما آنرا می نویسید!!

    او غم زده با پزشک راه می رفت. به ظاهر، همراه پزشک بود ولی ذهن مشوشش مدام با امیلی بود. آخه کم کم داشت ناامید می شد از اینکه تصوراتشو دوباره به واقعیت برسه.
    : مگه با تو نیستم جوون! یه ساعته دارم باهات حرف می زنم.
    این جمله ای بود که ادوارد را به خودش آورد و متوجه شد پزشک باهاش داره حرف می زنه و از اینکه او بی توجه بوده عصبانیش کرده.
    ب ب بله: شما با من بودید آقای دکتر!
    : نخیر! داشتم با ارواح حرف می زدم.
    : بله؟؛ مگه غیر از من و شما نفره دیگه ای هم هست؟
    پزشک که داشت سر به سر ادوراد می زاشت دید حال ادوراد اصلا خوب نیست و حرفهای شوخی او را هم جدی جواب می ده. کنجکاو شد و شروع به سوال پیچ کردن ادوارد شد.
    پزشک وایستاد و رو به ادوارد داد زد: می تونی بگی اصلا برای چی اینطور ای؟؛ اصلا تا نگی نمی برمت!
    حرف جدی پزشک؛ ادورادو یه تکونی بهش داد.
    :چی! منو نبری؟ برای چی؟
    پزشک دوباره گفت: جوون! نکنه عاشق شدی؟ چرا پرت و بلا می گی؟ چه چیزی اینطوری ذهنتو به خودش مشغول کرده؟ آخه ما هم جوون بودیم و اینطوری دیگه دیوونه بازی درنمی آوردیم.
    ادوارد از مکث طولانی پزشک حرفاشو داشت ردیف می کرد تا ببینه از کجا شروع کنه.
    یا رب با تو سخن می گویم:
    گر به تو افتدم نظر؛ چهره به چهره، رو به رو
    شرح دهم غم فراق؛ نکته به نکته، مو به مو

    ****

    (پروردگارا! مرا و والدین مرا و مومنان را روزی که حساب برپا شود، ببخشا) 41سوره ی ابراهیم

  20. 5 کاربر از پست مفید تاری سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •