باید بگویم داستان را ادامه می دهم...
امیلی سنجاق موهایش را باز کرد. خشمش تمامی نداشت. موهای بلند و تاب دارش را در زندان تاریک و نمور آزاد و رها کرد این کار آرامش می کرد. او زندان را به همدمی با پادشاه ترجیح می داد. نور کم سویی از گوشه ی زندان دیده میشد. به سمت نور رفت اما موش ها سرو صدا کنان به گوشه ای فرار کردند. با آنکه دختر روستا بود اما احساس مشمئز کننده ای از دیدن این صحنه به او دست داد. اما انگار دیدن مرکز نور از آن دخمه تنها دلگرمیش بود به طوریکه خیلی زود موش ها را با تکه نانشان از یاد برد و از ورای تارعنکبوتها به آسمان آبی بیرون چشم دوخت و ترانه ای که مادرش در زمان کودکی برایش میخواند را زمزمه می کرد بی آنکه بداند بیرون آن دخمه ی سیاه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
*****
خورسید به میان آسمان رسیده بود. درواز ه قصر بروی میهمانان پادشاه باز بود. گویا عصبانیت پادشاه هنوز به گوش سربازان نرسیده بود. همه دور میزهای بزرگ مشغول خوش گذرانی بودند. دو سرباز با لباس آبی و تسمه های زرد رنگ مشغول آزار دیوانه ای بودند که پای ثابت خنده و لودگی های سربازان شهر بود. ادوارد در گوشه ای ایستاده بود و از ادیدن قساوت سربازان خشمگین بود. دوست داشت به شان حمله کند و دیوانه بیچاره را از چنگ شان آزاد کند اما خیلی زود با فکر کردن به امیلی از تصمیمش منصرف شد. باید به آنسوی باغ بزرگ می رفت آنجا که از شرکت کنان در مسابقه تیر وکمان ثبت نام می کردند. دو سرباز چاق و سبیل کلفت از شرکت کنندگان ثبت نام می کردند ادوارد احساس میکرد قیافه هایشان در نظرش آشناست. شرکت کنندگان زیادی منتظر بودند تا در رقابت شرکت کنند زمان زیادی نداشت. جلوتر رفت و در حالی که جمعیت را کنار می زد بازوی یکی از سربازان را گرفت...
علاقه مندی ها (Bookmarks)