این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز بهمن گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست به مشکل نشیند
عاشقان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد که جراح و مرحم نه است
سـوگنــد بر چشمـت که از تـو تــا دم مــرگ
دل بــر نمـیگیـــرم مـــرا مـگـــذار و مـگـــذر
روزی گذشت پادشهی از گذر گهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بیتلخی نباشد عیش، شیرین
نهان میگشت روی روشن روز
به زیردامن شب در سیاهی
یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)